تنها زن اعدامی

عفت ماهباز
عفت ماهباز

یار و غار شب وروزهای سخت زندانیان زن، که تابستان پائیز پر درد وغم شصت وهفت را از سر گذرانیده بودند، فردین ـ– فاطمه مدرسی ـ بود. آن زن سربلند، که در انتظار نوبت مرگ خویش ایستاده بود، زندگی اش را صبورانه در کنار ناله شبانه زنانی که بی برادر و بی شوهر و بی یار و یاور شده بودند، و در کنار کسانی که دوستان جوانشان را بزور از کنارشان برده بودند و به کور سویی دل بسته و شب را روز می کردند، می گذراند..

“فردین، پیش از انقلاب از کادرهای برجسته سازمان مخفی نوید بود و پس از انقلاب در تشکیلات غیرعلنی حزب یکی از اعضای رهبری کمیته تهران و عضو مشاور کمیتهٴ مرکزی حزب تودهٴ ایران، بود”.

ما که در چار دیواری اوین زندانی بودیم شانس این را داشتیم که او را در کنار خود داشته باشیم. فردین، با غوغایی در درون و با لبخند و مهربانی، هنوز و هنوزهای زندانیانان را برایشان می شکافت و امید را مژده می داد و تسلای دردشان می شد. اوکه از دردما درد می کشید تلاش می کرد اگر شده حتی با نفسش حفظ مان کند؛ انگار همه ما بچه های او هستیم. زمانی که نگهبان در را باز می کرد، یا بلندگو بند صدایمان می زد، رنگ مهتاب گونه بر چهره تکیده اش می پرید و قلب بیمارش با آ ریتمی شروع به تپش می کرد. دوان دوان هر جا که بود خودش را می رساند. وقتی می رسید کنارمان، همچون گربه ماده ای می خواست ما را از خطر برهاند. بااشک در نی نی چشمانش، مهربانانه روحیه می داد که مبادا تاب مقاومت ما ترک بردارد و یا بشکند. و با مهر زمزمه می کرد: به امید بازگشت سربلندانه تان.

 

 

شهر یور ۶۷، زمانی که هفت نفر از زندانیان توده ای و اکثریت را برای شکنجه نماز صدا زدند، دور ما می چر خید، دستی به سر یکی می کشید و در جیب دیگری یادگاری می گذاشت ودر گوشم گفت: “از این می ترسم همه شما را سر به نیست کنند و من زنده باشم. می ترسم، می ترسم مرگ و نابودی تک تک تان را شاهد باشم”.

غصه هایش آخرهای ۶۷ بیشتر شده بود. واقعیت این بود که اورا شاهد اعدام همه یاران و نزدیکانش، حتی خودش کرده بودند. او همه فجایع در زندان ها را شنیده و در عزای یارانش بود. از شروع دادگاه های مرگ، بارها او را برای بازجوئی و دادگاه و سلول… بردند. دیگر هر بار که صدایش می زدند ضربان قلب همه بالا می رفت، بی رنگ بر رخساره دوره اش می کردیم. وداع هر باره با اوسخت بود ودردناک. اشک چشمانمان بدرقه راهش. هر بار که چون پرنده کوچک به آشیانه بازمی گشت، زنگ خوشبختی شادی های قفس می شد. لبخند بر لب می نشست. هریک، اگر نه در کلام، با نگاه از او می پرسیدیم باز چه شد؟ آیا راهی مانده است ؟

 در یکی از رفت و برگشتن های پر دغدغه گفت: در اتاق بازجویی باز از من خواستند از حزب انزجار بدهم و باز گفتند این تنها شرط برای زنده ماندن است.. پاسخ “نه” مرا می دانستند و باز پای می فشردند. دوباره برایم ازصف اعدامیان گفتند و از مردان گوهر دشت؛ آنها که زنده ماده اند همه انزجار نامه نوشته اند. و برای چندمین باز اشاره به “نیاز”[۱] همسرم کردند که او هم… و من همچنان بی تردید “نه” تمام بودم. گفتند اعدامت می کنیم. پاسخی نشنیدند. همین امروزبرای اعدامم، از اتاق بازجویی مجبتی حلوایی، شکنجه گر را همراهم کردند. دم دم های غروب بود و صدای قار قار کلاغ بالای سرم و صدای ناله مردی از دور سکوت را می شکست.. از سرما می لرزیدم و یا شاید… گفتند همین جاست. اتاق اعدام. مرا به داخل بردند. و لحظاتی چند با چشم بند بودم. گفتند برو آن گوشه چشم بندت را بالابزن. و توضیح دادند که این اتاق طوری ساخته شده که صدای گلوله ها از بیرون شنیده نمی شود. اطراف را نگاه کردم، اتاقی از اتاق های اوین بود. بنظر می رسید همه جایش عایق بندی شده تا صدای گلوله به بیرون درز نکند با خود گفتم: تمام است دیگر. عید و بهار را نخواهم دید. و صدای “نازلی” را نخواهم شنید و صدای التماس های نیاز که می خواست زنده بمانم وصدا و سیمای شما، شما عزیزانم را دیگر هرگز نخواهم دید.

زیر لب سرود حزب را زمزمه می کردم و مرور سرد و گرم و عشق ها و رنج هایم را در زندگی. گردی صورت تا چانه ام که از چادر بیرون بود یخ زده بود. انگار درونم هم یخ کرده بود و قلبم مثل گنجشگی که در دستی اسیر باشد تند و تند می زد، انگار پی پناهی باشم، بایکدست چادر را و بادست دیگرم در جیب یادگار نیازم، را می فشردم

زمزمه کردم: حزب ما توده را سازد پیروز / می‌رسد فردایی از پی امروز /از تلاش ما ظفر یابد داد/کشور ایران رهد از بیداد… و صدای نازلی و نگاه او و نگاه ملتمس نیاز که می گفت:

باور کن چیزی نمی شود اگر انزجار بدهی ببین الان بیش از هر وقت دیگر همه کس و همه جا به تو نیازمندند ببین از حزب کسی زنده نگذاشتند و نرو و نرو… شیوه روزبه، سزای هر رزمنده است[۲]… و چهره روزبه و سیامک امد جلوی رویم.

از سرما دندان هایم به هم می خورد. و زمزمه: می‌رسد فردایی از پی امروز / برشکن هر سد اگر خواهی آزادی

و این بار زمزمه کردم: سر اومد زمستون شکفته بهارون… یه جنگل ستاره داره… و سردم بودو منتظر پایان نوبتم بودم.

نعره زد:

روبه دیوار!

نه به گمانم چنین شنیدم. بلکه او با نعره خشم گفت، احمق! دوباره می برمت بند تا بلکه بخودت بیای و فکر کنی… !

در راه بازگشت فقط به سرمایی که تا مغز استخوانم رسیده بود فکر می کردم و می لرزیدم.

اینگونه بارها او را به رگبار بسته بودند و اوباز به آنها “نه” گفت و پردرد با لبخند باز گشت.

“بالاخره عید ۶۷ هم آمد و ما در دلمان عید نداشتیم درون هریک را اگر می شد بشکافیم لت و پار بود ولی زندگی می بایست جاری می شد، به فکر نظافت بند بودیم، بندی که هر گوشه و کنارش حکایت تلخ و شیرین قصه‌ دخترانی را داشت که تا چندی قبل در آن بند با ما می زیستند و امروز نبودند! انگار درد و غصه در گرد و خاک بند جا خوش کرده بود!… همیشه در آن موقع سال چندین و چند سبزه روی طاقچه‌ اتاق ها خودنمائی می کرد، امسال از سبزه خبری نبود با این حال بچه ها هفت سین گذاشتند، تحویل سال ۱۳۶۸ ساعت ۹ شب بود، اکثر بچه های اتاق ها آمده بودند جلوی تلویزیون، هفت سین را فردین و “مادرطاهره” چیده بودند زیر تلویزیون، راهروی بند سالن سه آموزشگاه، بند سه دیگر آن بند سابق نبود، روح نداشت و غم و اندوه جای همبندی های از دست رفته را پر کرده بود، بند شده بود گورستان، دور هفت سین ‌بودیم اما انگار برای عزاداری از دست رفته ها آمده بودیم، گوئی زندگی تمام شده بود، همه می خواستند عید را از خود دور کنند، آن عید برای هیچکس شادی نیاورد، زهره از اتاق بیرون آمد، رفت ته راهرو، نشست زیر تلویزیون، نزدیک هفت سین، آرام و بی صدا، مثل بقیه، مادرطاهره آمد حرفی بزند، بغض زهره ناگهان ترکید، زد زیر گریه، های های، های های، ضجه می زد مثل مادر بچه مرده، های های، دیگران، در آغوش ‌گرفتن زهره و دلداری دادن او، اما مگر دیگران دست کمی از خود او داشتند؟ چه کسی دیگران را دلداری دهد؟ این فردین تکیده و رنجور بود که بین ما می چرخید، دستی بر سر این، بوسه ای به چشمان نمناک دیگری می زد، او نمی دانست با کی حرف بزند؟ و چه بگوید؟ هر یک در درون تنهائی خود خزیده بودیم، تلویزیون آغاز سال نو را اعلام ‌کرد! [۳]…

 

تنها زن اعدامی سال ۱۳۶۸ چه کسی بود؟

فردین یا فاطمه مدرسی تهرانی در سال ۱۳۲۷ در تهران متولد شد. او دارای فوق لیسانس رشته حسابداری و پیش از دستگیری در شرکت نفت شاغل بود. فاطمه مدرسی. فردین، نوه آیت الله مدرس تهرانی بود، اما نه آن آیت الله مدرس که در نماینده مجلس در زمان رضا شاه بود. پدر بزرگ او یعنی آیت الله مدرس پیشنماز مسجد قندی ها درخانی آباد تهران، مجتهد و مرجع تقلید هم بود

اولین بار که دیدمش زن سی و شش ساله بود اما موی سپیدش در تاریکی و نور زرد سلول می درخشید در کنارش سفره هفت سین پهن شده بود.. دستمال کوچکی، گلدوزی شده یادگار نیاز (همسرش) در زندان، عکس، دختر یک ساله نیمه زیبایش و چند تکه شیرینی، سفره کوچکش را تشکیل می داد. وبه قول او در روز عید من با بوی بهار وسنبل و بنفشه های عید به سلولش وارد و عیدی او شدم.

روز عید و نوروزدر دم دمای صبح، به اجبار مرا به کنار زنی بردند که بهترین دوست زندگی ام شد. از او بسیار به یاد دارم ازجمله از ویژگی های اومی توان گفت:

پای بندی او به آرمانش در آن شرایط غریب بود و تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت. همراه با دخترش نازلی دستگیر شده بود. حسابی شکنجه اش کرده بودند. حتی روی پاهایش جای تازیانه دیده می شد. بسیار لاغر و تکیده بود

فردین طبع شوخی داشت و در بسیاری از مسائل رگه های طنز پیدا می کرد. برای ایجاد شادی تبحری درخور داشت و ارزش شادی در آن محیط را خوب می شناخت.

رفتارش با دیگران به ویژه با دختران جوان بسیار خوب بود و این ناشی از شناخت او از محیط و از جوانان و نیازهایشان در زندان بود.

شناخت خوبی از خود و توانایی هایش داشت، با اینکه سال ها به زندانبانان “نه” گفته بود اما با این حال با احتیاط رفتار می کرد. همیشه با نگرانی می گفت: “این ها(زندانبانان) می توانند آدمو درهم بشکنن و به مصاحبه وادار کنن. ” اما او را علیرغم شکنجه های بسیار نتوانستند به زانو در آورند.

آدمی و ضعف هایش را خوب می شناخت و رفتارش به دور از ادعای قهرمانی بود، او عاشق زندگی و عاشق عشق و خانواده اش بود، این در رفتار و جملاتش هویدا بود. اما برای پای بندی به آرمانش مرگ را برگزید.

 زمانی که از دخترک کوچولوی دو ساله اش، نازلی، حرف می زد، همه وجودش سرشار از مهر مادری می شد. می گفت: “وقتی شکنجه می شدم دخترک یک ساله و نیمه ام شاهد بود. پاهام تا زانو خونی بود… خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور و آن ور به دندون می کشیدم. توالت های زندان سه هزار خیلی با سلول ما فاصله داشت. هر دفعه می خواستم برم اون جا باید با اون پاهای آش و لاش، اونم با خودم می کشیدم. بچه وحشت زده شده بود.”

رحمان هاتفی[۴]، حیدر، را بهترین رفیقش می دانست و به او باور داشت می گفت: “رحمان یارو یاور و همه کسم بود”. گفت: “به من گفتن می خوان منو با رهبران حزب توده ایران روبه رو کنن، امتناع کردم. نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم، اما دلم می خواست رحمان رو می دیدم. توی اون لحظات سخت، فقط به او باور داشتم. گفتن اون هم مثل بقیه بریده. میاریمش که ببینی و اینقدر حماقت نکنی! یه روز منو بردن که با او رو به رو کنن، اما به جایش پرتوی[۵] را آورده بودن. من حیدر را توی زندان ندیدم. پس…”

آخرین دیدارم با او نیز در نوروز بود. درست ۵ سال بعد، عید نوروز سال شصت و هشت. به یاد او که مخفیانه در هوا خوری سلول در گوشه ای پلاستیک کوچکی را پر از خاک کرده، بوته خرمای کوچکی در آن سبز کرده بود و تیمارش می کرد. در خانه ام گل سرخی کاشتم. بهار و تابستان هوای خانه از عطرش مست می شود

او فاجعه سال ۶۷ زندان ها، و مرگ صدها زندانی مرد را که بسیاری از آنها را از نزدیک می شناخت، از طریق ملاقات داخلی در زندان با همسرش، نیاز، شنید و در عزای مرگ یارانش نشست و سرانجام نوبت خود او رسید. فاطمه مدرسی تهرانی، تنها زن چپی بود که با حکم ویژه آیت الله خمینی در سال ۱۳۶۸اعدام شد.

“در ششمین روز عید سال ۱۳۶۸ فردین را صدا کردند. بچه های کمون ما همه به سمت اطاقش آمدند. غم و غصه و درد در چهره ها پیدا بود. اما فردین باچشم های غمگینش خندید. و گفت: “ای وای بچه ها! من از روی شما خجالت می کشم که این طور مجبورین هر بار با من خداحافظی کنین”. هنوز سیمای آنروزیش را به خوبی در ذهن دارم؛ آن تن نحیف، آن موها ی در عنفوان جوانی سپید شده، آن چشم های پرمهر و غمگین. دل سرشار از مهر به همه. در زندگی هیچ گاه به کسی آزاری نرسانده بود. رسانده بود؟! او می رفت تا به خاطر عقیده اش کشته شود! عقیده اش که به خاطرش آن همه شکنجه شده بود. روی پاهایش پر از جای زخم شلاق بود. در آخرین لحظه دم در بند، در آغوشم کشید. و خندان در گوشم به شوخی گفت: “به شاپور[۶] شکایتت رو نمی کنم. می گم که دختر خوبی بودی. “ رفت و دیگر برنگشت.

نگهبان در را باز کرد و این بار وسایل فاطمه مدرسی تهرانی را برد. آه خفیف همه. غم سنگینی بند را در خود فرو برد. گویی سالن سه بند آموزشگاه خم شده بود. به گریه نشستیم. حتی دیوارها هم می‌گریستند و ما دو به دو هم را در آغوش کشیدیم. راه رفتیم و از او گفتیم که همیشه در گریه ما را می‌خنداند. از روزهای اعدام‌ها گفتیم که نگران بود. نگران نمردن. نگران زنده ماندن. آن‌هم به گونه‌ای که آن‌ها می‌خواستند. یعنی دادن انزجار از حزب توده که او آن را هم‌تراز مرگ می‌دانست. فردین عزیز که هرگاه برای بازجویی صدایش می‌کردند از شدت اضطراب دچار دل‌درد می‌شد و به خود می‌پیچید و می‌گفت: “دعا کن بتونم نه بگم”. او تا آخربه آنها “نه” گفت. و رفت.

 

زیرنویس

۱- نیاز یعقوب شاهی، شاعر، نویسنده و زندانی سیاسی، همسر فاطمه مدرسی بود.

۲- سرود چهارم حزب توده: شعر: از احسان طبری/ برشکن هر سد اگر خواهی آزادی / برفکن از پی نظام استبدادی/ از تلاش ما ظفر یابد داد/ کشور ایران رهد از بیداد…

۳- بخش هایی از این نوشته برگرفته از کتاب” فراموشم مکن” نوشته نویسنده این مقاله است.

۴- رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)، نویسنده و شاعر، بنیانگذار گروه و نشریه آذرخش و نوید و سردبیر روزنامه کیهان، پیش از انقلاب، و نظریه پرداز و عضو هیئت سیاسی حزب توده ایران، پس از انقلاب بود. حیدر در سال ۶۲ در زندان سه هزار زیر شکنجه جان باخت.

۵- مهدی پرتوی: در جریان یورش دوم به ح. ت. ا، ۷ اردیبهشت ۶۲، دستگیر می شود ظاهرا وا دادن آسان او در زندان، موجب گمانه زنی هایی در مورد همکاری هایش با وزارت اطلاعات رژیم، پیش از دستگیری آخر و احتمالا، در جریان دستگیری اول، شده است، وی پس از آزادی از زندان(۱۳۷۰)، در “موسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی”، به انتشار کتاب هایی علیه مارکسیسم و ح. ت. ا می پردازد.

۶- علی رضا اسکندری (شاپور) در شامگاه ۵ مرداد سال ۱۳۶۷، روز بعد از درگیری مجاهدین با حکومت، (فروغ جاودان مجاهدین یا مرصاد… )، جزو اولین سری زندانیان اعدام شد.