سکانسی از جعفر پناهی

بهروز کاظمی
بهروز کاظمی

زمان: روز قدس

مکان: بلوار کشاورز

بلوار لبریز از مردم است. اکثرا آرام راه می روند و انگشتان خود را به شکل v بالا گرفته اند. صدای شعار شنیده می شود. از بلندگوها صدای خطیب نماز جمعه به گوش می رسد اما اینجا فضای دیگری را می توان حس کرد.

ناگهان تعدادی خودرو و گروهی از نیروهای امنیتی و لباس شخصی به سمت چهارراه حرکت می کنند. وقتی به وسط چهارراه می رسند، می ایستند. دختر جوانی می گوید: حواستون باشه. می خوان بین مردم فاصله بندازن. متفرق نشین.

مردم شروع به اعتراض می کنند. گروهی شعار می دهند و گروهی دیگر بازوهایشان را به هم زنجیر می کنند و سعی می کنند راه را برای ادامه راهپیمایی مردم باز کنند. صدای چند شلیک شنیده می شود و پس از آن بوی آشنایی به مشام می رسد. مردم می گویند: نترسید گاز اشک آور زدند. پیرمردی می گوید: تو ماه رمضان؟ این دود که روزه ی مردم را باطل می کنه…

همهمه ای به راه می افتد. گروهی که قصد دارند چهارراه را باز کنند، بیشتر تلاش می کنند اما چند لباس شخصی به سمت آنها حمله می کنند. تعداد مردم بسیار زیاد است و نیروهای امنیتی توان کنترل آنها را ندارند. پسر جوانی که بازوهایش را در بازوهای اطرافیان حلقه کرده، سعی می کند بیشتر پیش برود. چند نفر از پشت خودرو به او نزدیک می شوند و در یک قدمی اش می ایستند. چیزی از داخل لباس خود در می آورند و جلوی صورت او و اطرافیانش می گیرند و اسپری می کنند. جوانی که در صف اول بود دست هایش را روی صورتش می گیرد و سرش را به سمت پایین خم می کند. مردم او را بغل و سعی می کنند به او کمک کنند. جوان صدای مردی را می شنود که او را در آغوش گرفته و به سمت نیمکت وسط خیابان هدایت می کنند: گاز فلفل زدن تو صورتش. چیزی نیست.

چند نفر رو به نیروهای امنیتی شعارهای تندتری سر می دهند. همان مرد در حالی که به جوان کمک می کند از آنها می خواهد که آرام تر باشند.

مرد رو به جوان می کند: بهتر شدی؟

جوان می گوید: چشام داره می ترکه. خیلی می سوزه.

مرد از یک نفر می خواهد کاغذی را که آتش زده، نزدیک صورت جوان بگیرد. بوی گاز اشک آور فضا را پر کرده است. پسری که کاغذ را آتش زده، رو به مرد می کند و می گوید: آقا ! چشمای خودتون قرمز شده. خودتون هم بشینید تا دود را فوت کنم تو صورتتون.

مرد می گوید: نه خوبم.

جوانی که به صورتش گاز زده اند، آرام آرام بهتر می شود. سرش را روی شانه ی مرد می گذارد. مرد بازوهای جوان را فشار می دهد: می تونی چشماتو باز کنی؟

جوان سعی می کند چشم هایش را باز کند. سوزشی شدید را در چشمانش حس می کند. اشک می ریزد. می خندد. مرد به او می گوید: چرا می خندی؟ جوان می گوید: کسی عکس نگیره. بعدا می گن داشته گریه می کرده. اطرافیانش می خندند. وقتی چشمانش را باز می کند چند نفر را می بیند که اطرافش هستند. دختری که دستمالی جلوی بینی خود گرفته، می گوید: خوب شدی. الان بهترم می شی.

جوان تشکر می کند و سرش را به سمت مردی که او را در آغوش گرفته می چرخاند. بهت و تعجب چهره اش را فرا می گیرد. چشمان مرد قرمز است و اشک از آنها جاریست. مرد به سختی می تواند چشمان خود را باز نگه دارد. آرامش چهره اش به جوان کمک می کند که بتواند خود را کنترل کند. به چشمان مهربان مرد خیره می شود. شانه ی مرد را می بوسد و رو به مرد می گوید: مرسی آقای پناهی…

 

زمان: بعد از ظهر یک روز زمستانی

مکان: تالاربتهوون - خانه هنرمندان تهران

اصغر فرهادی جو داخل سالن را حس می کند. مردمی که داخل سالن بودند چند دقیقه پیش فضای سالن را متحول کرده بودند. قبل از نمایش مستند پشت صحنه ی  فیلم “درباره الی”، مستند دیگری درباره ی آهنگ یار دبستانی پخش شده بود. مردم با دیدن چهره هایی مانند عطریانفر، خاتمی و احمدی نژاد در این فیلم اقدام به تشویق و اعتراض و سر دادن شعارهای سبز و نیروهای حراست با عصبانیت سعی در آرام کردن فضا کرده بودند.

فرهادی در حالی که نمی تواند عصبانیت خود را مخفی کند یادی از دوست و همکار دربند خود، جعفر پناهی می کند و از بازداشت این هنرمند جهانی ابراز تاسف می کند. حاضران به احترام می ایستند و شروع به کف زدن می کنند. جوان هم ایستاده است. او هم کف می زند و آرام اشک می ریزد.