تنهامشکل حرف های یوسف اباذری باشیم، عدم انسجام در توضیح مفهوم است. نگاه و نظر کلیاش درست است، اما در وسط یک جلسهی متشنج، نمیتواند حرف را به کمال برساند و مفهوم را کامل به مخاطبش منتقل کند. برای همین، انتشار صحبتهایش تبدیل به همآوردی و جنگی بیحاصل میشود؛ غمانگیز و فرسایشی و خستهکننده.
حلقهای که در میان نظر و دیدگاه اباذری فرو افتاده و مفقود شده، مسئلهی مرگ است. پاشایی به عنوان یک فرد، یک آوازخوان پاپ، محبوبیتی در جامعهی ایران نداشت. کنسرتهایش به زور سه هزار تماشاگر داشت- آن هم با کمک ستارهی سینما محمدرضا گلزار- و ترانههایش هرگز نمیتوانست به اندازهی امیر تتلو یا آوازخوانان نسل قبل- ابی یا داریوش یا گوگوش- شنونده داشته باشد. مسئله سلیقهی موسیقایی نیست که اباذری خودش را در آن دام میاندازد و برای اثبات حقانیت خود به آستان بتهوون و موزارت دست میآویزد. مسئله واکنش در برابر مرگ است. ملتی که در سال ۸۸، واکنش بزرگی نسبت به مرگ مربوط به ندا نشان داد، حالا با مرگ پاشایی به حرکت درمیآید. چیزی این میان رخ داده. همان چیزی که اباذری به آن اشاره دارد، اما انگشت اشارهاش را آنقدر بیهوده تکان میدهد که ماه دیده نمیشود.
در سال ۸۸ دختر جوانی میمیرد. کشته میشود. دختری که سلیقهی هنریاش براساس معیارهایی که اباذری معرفی میکند، نازل است. دختری که طبق معرفی خانوادهاش عاشق رقص عربی و صدای گوگوش بوده. اما مسئلهی مهم، نه شخصیت یا سلیقهی ندا، که مرگ اوست. او جوان میمیرد. در زمانی که در نظر و تصور عمومی “هنوز وقتش نیست.” او هنگام اعتراضی برای نفی قدرت حاکم میمیرد. او جلو چیزی، بگیریم قدرتی قاهری، حاکمیتی جبار، میایستد و گلوله میخورد و کشته میشود. مرگش او را از عامی دختری تبدیل به نماد یک جنبش میکند. تا آن اندازه که محافل خانوادهگی را فتح میکند و بعدتر حنجرهی آوازخوانان پاپ؛ که از دید اباذری نازل و مبتذل هستند. او از مرزها عبور میکند. تصویر در خون خفتهاش، تصویری میشود از ایران امروز تا جهان به احترامش از جا برخیزد.
حالا اما در گذری پنج ساله، در گذر از “مرگ بر اصل ولایت فقیه” به “پس گرفتن رای ندا” با به ریاست رساندن روحانی، ملت که همان ملت است؛ برای مرگی دیگر به جنبش در میآید. مرگ مرتضی پاشایی که مثل ندا مهمانیهای خانوادهگی را رنگ عزا میزند و حنجرهی خوشباشترین پاپخوانها را به حزن و اندوه میکشد. مرتضی همچون ندا جوان میمیرد. با همان تم ِ کلیدی “هنوز وقتش نبود!” اما در ادامه، دیگر نه از خیابان و خون خبری است، نه از ایستادن جلو قدرتی قاهر. او به شهادت خانوادهاش مداح بوده و عاشق حاکمیت فعلی. ملت اما بین این دو، بین مرگ ندا و مرگ مرتضی، فرقی نمیگذارد. نگاه نازل و احساسات زدهی ملت، آن چیزیست که پهلو به بلاهت میزند. آنها بین مرگها فرق نمیگذارند. پس چرا بین موسیقی پاشایی یا بتهوون باید تمیز قائل بشوند؟ برای آنها جوان بودن و “وقتش نبودن” کافیست تا عزادار بشوند. در زمانی کوتاه دختر عامی را سمبل مقاومت و اعتراض میکنند و در همان مدت، پسر عامی را به مقام “صدای یک نسل” و “ستارهای افسانهای” میرسانند. غربی هم با دیدن آن تصاویر و ملت “بیشمار” اینبار تقدیرنامهشان را به نام مرتضی میزنند. انگار فرقی ندارد برای چه، در کجا و در چه وضعیت و وضعیتی مردهای. ایستادن و اعتراض و در خون غلتیدن ارجی ندارد و خیلی راحت در کنار خفتن و مدح و عکسهای تمیز و سپید بیمارستانی قرار میگیرد.
مرتضی که مرد فیلمی از لحظهی جان کندن و زجر کشیدنش در بیمارستان منتشر شد. ملت اخم کردند و بغضشان گرفت و تاب دیدن این جان جوان پژمرده را نداشتند و فیلم را پلی نکرده، دیلیت کردند. انگار همین پنج سال پیش نبود که گلوله خوردن و فوارهی خون از دهان دختر و جان دادش را میلیون میلیون تماشا میکردند تا نشانهای پررنگ از بیرحم و شقاوت حاکم- چه در شکل زمینیاش به عنوان خشونت دولتی، چه در شکل آسمانیاش به عنوان دلسنگی سرنوشت- خود را به نمایش دربیاورد.
ملت دیگر میلی به دیدن ندارند. چشمهایشان را دادهاند و باختهاند. شاید این همان چیزیست که اباذری میخواهد بگوید و لابهلای فریاد خودش و دیگران شنیده نمیشود. سیاستزدایی و گسترش خوشباشی، اگر فقط در نشنیده ماندن بتهوون و همگانی شدن “موسیقی پاشایی” نمود داشت، شاید غم زیادی نبود. اما چیز دیگری از ملت گرفته شده است: “حس”. آنها که از خشونت و سرکوب ۸۸ خسته و فرسوده شدهاند، دیگر حوصلهی دیدن ندارند. تاب دیدن را ندارند. کرخ و خشک و بیحس شدهاند. برای همین مثل زامبیها میشود آنها را به هر شکلی درآورد و به هر راهی کشاند. حضور میلیونی در آن تشییع جنازه و تاخت زدن لینک “شوخی”های مهران مدیری و پیگیری آخرین عکس بهاره رهنما بعد از کم کردن وزن و خوش هیکل شدن، کمترینش است. آنها، ملت، تودهی هر شکلی، هر آینه میتوانند دستآموز چیزی یا کسی بشوند؛ در غیاب چشمها و دیگر حواس پنج گانه. برای همین شاید بد نباشد، کل حرفهای اباذری را به عنوان یک آژیر خطر فرض کنیم که اگر گوشخراش و زننده است، اما در خود خبرهولناکی از آینده دارد. شاید آنوقت کمتر وقتمان را برای دفاع از پاشایی، پس دادن درس فلسفه، گرفتن مچ اباذری به خاطر دفاعش از خاتمی، نقد موسیقی بتهوون و چیزهای دیگر هدر بدهیم.