جمع مستان

نویسنده
مهران علی پور

شاهدخت سرزمین ابدیت

ندای دوست داشتنی،  چهل روز از خون بازی  که با تو کردند می گذرد. فردای روزی که جان دادی و از زمین خونین امیرآباد کنده شدی و بالا و بالاتر رفتی سکانس آخرین ثانیه های زنده ماندنت در همه جعبه های جادویی نشان داده می شد. همه میخکوب شده بودند و به کشتارت در کف خیابان خیره شده بودند.

 

 

 

دوربین ابتدا پاهای خسته ات را نشان می داد. شلوار جینت که خیلی خاکی شده بود و بعد کمی چرخید و جلو آمد تا صورتت که مثل گچ شده بود و چشم هایی که به خدا خیره شده بود را به ما نشان دهد. می دانی صورتت از شدت خونی که از دست داده بودی خیلی سفید شده بود. خیلی ترسناک. اما باورت نمی شود چند ثانیه ای بعد خون بدنت که راه خود گم کرده بود و به جای آنکه گردش آرامی در بدن نحیفت داشته باشد و سراسیمه از سینه ات فواره می زد ترجیح داد از دهانت به بیرون جهد.  ندا وقتی خون با شدت و  حرارت باورنکردنی از میان لبانت عبور می کرد تا صورتت را بپوشاند مدام تصویر اعدام منصور حلاج از دهنم عبور می کرد. یادت است در دبیرستان خواندیم که منصور از بس پیکرش خون از دست داده بود رنگش به سپیدی گراییده بود و با دستانش خون خود را به صورت می مالید تا رنگ مثل گچ شده اش ماموران اعدامش را هیجان زده نکند. ندا جان خون خیلی قرمز تو نیز تمام صورتت را پوشاند. گمان می کنم موفق شدی، صورتت چند ثانیه بعد دیگر زرد و کبود نبود. یکسره سرخ بود.

 

 

اما ندا، راستی می دانی مایی که آن روز در ان معرکه جنون و خون حاضر بودیم، من و آنهایی که آن روز در حوالی قتلگاه تو بودیم اما قتلت را ندیدیم تا چه اندازه وجودمان پر از درد است؟ می دانی ما پسرهای جوانی که در انقلاب بودیم چقدر احساس نامردی می کنیم از این که در آن ثانیه نحس کنارت نبودیم تا نجاتت دهیم از گلوله؟ می دانی غمت تا همیشه تاراجمان خواهد کرد؟ خبر داری که ما هر بار می خواهیم بخندیم لحظه ای مردد می شویم؟می دانی بعدها  ما  در خلوت با نامزدمان، به خاطر خواهیم آورد غربت نامزد مغموم تو را؟ می دانی چه عذاب سترگی است تصور اینکه عاشق تو به جای انکه دست های دخترانه تو را بگیرد حال باید آنها را در کنار مزار تو با کشیدن دستش به سنگ سرد گورت بجوید.  می دانم، ندا جان تو خیلی مهربانی، شاید می پنداری که مردن تو تقصیر ما نبوده است، می دانی ما هم گاهی وقتی قرص های مسکن را گم می کنیم و می خواهیم از فکر مرگت بگریزیم و بخوابیم توجیهاتی مشابه پیدا می کنیم.

درست است ان روز باتوم هایی که فشارشان خیلی خیلی زیاد بود حواسمان را پرت کرده بود. باتوم هایی که انگشتان نه چندان قوی مان را می شکست. یادت که هست، برادران باتوم ها را بر سرهایمان فرود می آوردند و ما با دست هایمان سرمان را در بر می گفرتیم تا جمجمه مان خرد نشود. اینگونه می شد که بند بند انگشت هایمان پیشمرگ جمجمه می شدند و می شکستند. گاه می گویم با انگشت شکسته حتی اگر کنارت می بودیم هم نمی توانستیم آن گلوله کوچک کشنده را از سینه ات بیرون کشیم. اما مزخرف است، باز هم می شد کاری کرد. قضیه این است که ما اصلا کنارت نبودیم.

 

 

آن زنی را به یاد می آوری که بر روی زمین افتاده بود، گردنش زیر پوتین میلیشیا درد می گرفت، همان زنانی که کمرشان با لگدهایی آنچنانی جلو و عقب می رفت. تنشان مثل آونگ شده بود، یک چکمه از پشت می زد. لگد دیگر به شکمش وارد می شد. همان که خودش را جمع کرده بود تا معده اش در هم نپیچد. همان که مچاله شد بود. می دانی فردا وقتی هنوز تن کبود شده اش درد را صدا می کرد به چه می اندیشید؟ آن زن هم همه دردش این بود که نتوانسته بود خودش را از شر برادران رها کند تا به سرعت به سمتت بدود، تا بلند صدا زند “ندا”. مگر که میلیمتری آن سو تر می رفتی تا در آن لحظه خوشی شیطان، گلوله حداقل ائورت تو را نمی درید. اینگونه لااقل زخمی شده بودی و شاید چند لیتر خوت در تنت می ماند تا بتوانی باز هم بمانی.

آه عجب بعد از ظهر سگی بود ندا، چه روز وحشتی ، چه کابوس بی مقدمه ای بود. ندای از دست رفته، ما را ببخش، که چشم هایمان باز نمی شد تا پیدایت کنیم در آن منطقه جنگی با آن حجم هراس انگیز خشونت، تا مرگت را به تاخیر اندازیم. خدا و خودت شاهد مایی، یادت هست که گازهای اشک آورشان چقدر کور کننده بود. یادت است که لعنتی ها چقدر چشم را می سوزاند. سرفه مان می گرفت ناگهان چشممان از اشک پر می شد، اینقدر می سوخت که فریاد می زدیم.، اینقدر می سوخت که دیگر نمی شد تو را دید که  به دنبال یک ناجی هستی که تو معصوم ترین را از این مهلکه دیو و ددان بیرون ببرد. کاش چشم هایمان باز می ماند. همان طور که چشم های تو باز ماند.

کاش وقتی از سنگ های بسیج، سرمان درد گرفته بود و از خود بیخود تلو تلو خوران در حالی که اپرای گلوله و فریاد اجرا می شد پانتومیمی وحشتناک در میان دود آلوده به بوی خون اجرا می کردیم مسیرمان ناخودآگاه به سوی تو کج شده بود. مثل فیلم ها می شد.، بی خبر به سوی تو آمده بودیم، مثل کمدی های چاپلین به طرزی خنده دار به تو می خوردیم، و تو به سمت دیگری می رفتی تا گلوله بدنت را نتراشد.

ندا جان، عجب درد بزرگی بر جان ما گذاشتی، دیگر تا مدت ها حکایت ما حکایت آن “گیله مرد” نگون بخت خواهد بود. او که در میان شلاق باد و باران در جنگل صدای زنی را می شنید که بی مهابا فریاد  می زد. باز او فریادی می شنید. ما که در چند صد متری تو بودیم اما هیچ صدایی نشنیدیم تا به فریادت رسیم. کر بودیم و کور.

ما را ببخش ندا، ما را ببخش که ندای فواره زدن خونت را نشنیدیم. ما را ببخش که نتوانستیم مانع از آن شویم که ناپدری بی رحم مان تو را از مام میهن جدا و به آسمان حواله ات کند.

ما برادران  و خواهران شرمگینت را ببخش.

آرش حجازی می گوید کنارت بوده است. او از جان دادن 45 ثانیه ات سخن می گفت. فکر کن نویسنده “شاهدخت سرزمین ابدیت” در کنارت بود وقتی می مردی. عجب تصادف  مالیخولیایی و پریشان گونه ای.

شاهدخت سرزمین ابدیت، ما را می بخشی؟