از نگاه ما

نویسنده

سی سی یو

اصغر الهی

 

 زهدان مرگ و زندگی است زنی می‌زاید کودکی می‌گرید مردی، کودکی چشم‌ها را در گستره‌ی خواب همیشگی فرو می‌بندد بی‌هیچ پچ پچ اطلسی نفس‌ها پلک‌هایی دوباره به رنگ‌ها، آفتاب، شب گشوده شد. نگهبان گفت: “کجا مرتیکه؟” و در عالم خیال و با انگشت‌ها به دیوارها، پنجره‌ها، پلکان اشاره کرد و با خودش گفت: “پایین” “کله‌شو مث گاو انداخته پایین” مرد ایستاد. اول که مرد آمد، نگهبان روی صندلی نشسته چرت می‌زد. خسته بود و به دیدار نمی‌آمد. تا مرد آمد. نگهبان جلدی از روی صندلی بلند شد. جلو مرد را گرفت. «کجا مرتیکه» مرد وادار شد که به‌ایستد. نگهبان خپله مردی بود با تکه سبیلی پشت لب. مرد قد بلند بود. با شالی سفید دورگردن، کت و شلوار پوشیده، سیاه رنگ و کفش‌های گنده بزرگ. زن پرستاری از وسط اتاق ccu آمد جلو. زن عینک سفیدی به چشم داشت و لبخنده‌ای در صورت. «د نیگا کن. تو رو به خدا با کفشای پرگِل آمده تو ccu.» زن ته لبخنده‌ای را که بر لبانش بود، مثل حبه قندی مکید. «می‌خواستی چی بشه، سرتو انداخته‌ای پایین بی‌سلام و علیکی، بی‌پرس و جویی آمده‌ای تو… آن‌هم با کفش‌های پر گل وخاک. مگه اینجا طویله‌س، این جا خدا نکرده، بخش سی سی یو(ccu)س.» مرد پرستار زن را نگاه کرد. چشمان خاموش و اخمی که در آن‌ها بود. اخمی که چشم‌های زن را کمی تاب داده بود. مردمک سیاه چشم‌هایش می‌درخشیدند. مرد فکر کرد: «اینجوریه.» زن لندید. مرد در چشم او دیلاق بود. زیر بغل پیرمرد بی‌حالی را گرفته بود. پیرمرد زار و نزار بود. آهناله می‌کرد. مرد گفت: «خانم جان چیکار کنم، داره می‌میره، می‌بینید هوش و حواس درستی ندارم.» پرستار گفت: «تو برو بیرون. ما خودمون…» زن انگشتش را در هوا بلند کرده بود و به مرد اشاره می‌کرد به در اتاق. «از اینجا برو بیرون.» مرد سرش را انداخته بود پایین. نالید. «می‌میره دکترای بزرگ شهرمون گفتن می‌میره.» پرستار گفت: «گفتن که گفتن. بیخودی غصه نخور. مرگ دس خداس. کسی از فردای آدمی خبرنداره. شاید هم خوب شد… مگه دکترا، استغفرالله خداین. دکترا همه‌شون ابزار دس خداین» خنده‌ی بی‌رنگ و سرد آمده بود روی لب‌های تناس بسته‌ی مرد. «شاید هم. خدا رو چی دیدی.» زن مرد را ورانداز کرد و بیمار را. بیمار درد می‌کشید. زیر لب حرف می‌زد: «آخ. آخ.» عین بچه‌ای بود. زار می‌زد. زنجموره‌ی دردناکی مثل صدای شکسته‌ی آدم دمادم مرگ. پرستار گفت: «شاید بیمیره… شاید.» مرد گریه کرد. «شاید…» زن پرستار، دوباره با چشمان مخمور ناامید مرد و پیرمرد را ورانداز کرد. بیمار بی‌حوصله بود به پسر گفت: «می‌میرم. شک ندارم. مرگ دیر یا زود سراغ همه می‌آد. فکر خودت باش. فکر مادرت. بچه‌ها. فکر فردات.» مرد هیچی نگفت دیگر. نگهبان دکمه‌های کتش را که باز بود، یکی یکی بست. پرستار عینکش را روی چشم جابه‌جا کرد. شکم مرد بیمار آب آورده بود. یکهو شکمش به قار و قور افتاد. باد کنده‌ای تو شکمش پیچید. آن را ول کرد. پر صدا و پر بو. هوای ccu سنگین شد. بویْ پیچید تو ccu. پرستار دماغش را چین داد. «چی خوردی؟» مرد گفت: «هیچی، به ولای علی هیچی. از دیروز تا به حال هیچی نخورده. به زور با قاشق چن چیکه آب ریخته‌ام تو حلقش. شکمش آب آورده بود. گلاب به رویتون. بدجوری سیخکونک داره. دس خودش نیس. دکترای شهرمون گفتن راهی نداره… باید ببیریش بیمارستان پایتخت. نشونی اینجا رو دادن.» پرستار لبش به دندان کند. «تو برو. به تو کاری نداریم. ما خودمون جمع و جورش می‌کنیم. بیمار گفت: «برو بیرون پسر. ننه‌ات می‌آد پیشم. اینجا قبرستونه. ننه‌ات داره چرخ می‌چرخونه. نخ می‌تابه اونجا که نمی‌شه…» اشاره کرد به پشت میز وسط اتاق که روشن می‌نمود. کسی یا کسانی چند؛ خم شده بودند روی میز، روی برگه‌های کاغذی هی چیزی می‌نوشتند. نه مرد نه بیمار، هیچ‌کدام سواد نداشتند. اگر می‌رفتند جلو هم، هیچی به نظرشان نمی‌آمد و نمی‌فهمیدند. روشنایی از چشم مرد دور بود. گفت: «بیمارستون چشم» نگهبان شق و راست ایستاده بود، گفت: «برو بیرون، فهمیدی خانم چی می‌گن؟» پسر گفت: «چشم.» مرد از اتاق آمده بود بیرون. ایستاده بود پشت دیوار شیشه‌ای اتاق ccu و درب شیشه‌ای که روی آن نوشته بودند: «ورود افراد ممنوع است!» مرد پشت دیوار ممنوع ایستاد. حتم داشت که پدرش امشب تمام می‌کند. پرستارهای بخش، زن و مرد گرد پیرمرد جمع شده بودند. دو مرد پرستار دستمال گرفته بودند جلو دماغشان… پرستار زن عینکی گفت: «امشب دسه می‌شه. شانس ماس…» مردی از میان مردمی که دور پیرمرد مجموع شده بودند گفت: «مام حتم داریم دسه می‌شه.» زنی چاق و خپله که سطل پلاستیکی سبز رنگ به دست داشت گفت: «همیشه اینطوریه، دم مرگ میارنشون…» مرد از پشت شیشه نگاه می‌کرد. چیزی نمی‌فهمید. چیزی حالیش نمی‌شد. زن پرستار گفت: «تو برو… امشب راحت بخواب، فردا بیا سراغش.» زن پرستار کلافه بود. نگاه مرد سمج بود و به چهره‌ی زن پرستار مانده بود. پرستار زن گفت: «تو شهر جایی داری. قوم و خویشی. هتلی. مسافرخونه‌ای.» مرد شانه‌اش را بالا انداخت. پرستار زن گفت: «برو حاجیه گپه مرگتو بذار، فردا صب زود بیا.» دکترمی‌آمد، کوتاه قد بود، گوشی تو جیب روپوشش بود و سبیلش پشت لب. «چی شده؟!» پرستار گفت: «حال باباش خرابه خیلی، امشب. شانس ماس.» دو پرستار مرد زیر بغل پیرمرد را که بیمار بود گرفته بودند در نگاه مرد جوجه‌ای بود پدر. آن هم در دستان آن‌ها. پیرمرد هنوز می‌خندید. پرستار زن گفت: «برو پسر جان. این جا واینستا من رو نیگا کن.» مرد از میان شانه‌های پت و پهن پرستارها، نگهبان، دکترها گذشت… از میان ترس ناگفته‌ی شیشه‌‌ای و وهم‌آلود گذشت. دالان درازی که انگاری از ترس تیار کرده بودند. از میان شب و ترس نرم نرم پا واپس کشید و با خودش گفت: «عجب هوای سنگینی داره اینجا‌… می‌خوام خفه بشم. طویله اینقد بو نداره که اینجا. بیمارستانی در پایتخت.» در خیالش گاوی ماغ کشید. گوسفندی تو طویله پشگل ریخت. خری پوزه مالید به آخور… کسی پرده‌ی سنگین خلای چفت طویله را پس زد. آفتابه به دست، کامل مردی بود. کون سرفه کرد. مرد دمادم صبح آمد. همان وقت که سپیده زد. هوا شیری رنگ شد. در نظر مرد… که بی‌تاب دیدن پدر بود. حالا نزدیکای ظهر بود… اگر ده بود می‌رفت تو حیاط. زن‌ها داشتند از پستان گاوها، میش، بزها شیر می‌دوشیدند. می‌ریختند توی بادیه و بعد می‌ریختند تو تغارها و دبه‌های شیر. کسی نبود. او مجبور بود که دبه‌های سنگین را جابه‌جا کند. دبه‌ها را پشت سرهم به قطار پای دیوار خانه‌شان می‌چید. کسی نبود… ده نبود. اینجا باغ بود. ساختمان بود. آدم بود جای دار و درخت. همه خفته بودند هنوز. باغ هم خواب‌آلود بود. مرد آمد پشت در بخش ccu. گفت: «سلام.» نگهبان که دم در شیشه‌ای بخش نشسته بود، با پشت دست چشمانش را مالید. خمیازه‌ای کشید. تنبل و کسل بود دکمه‌های کتش را یکی به یکی بست. «این چه وقت آمدنه کله‌ سحر…!» مرد گفت: «اونا گفتن صب زود بیا…» و به پرستارها نگاه کرد به آنجایی که در روشنایی آن پشت میزی مجموع شده بودند. روبروی دستگاه‌های عجیب و غریب نشسته بودند. خوابشان برده بود. یا زورکی چرت می‌زدند. دستگاه‌های بالای سر بیماران، روبروی پرستارها بوق می‌زدند. خواب آن‌ها را تکه تکه می‌کردند. مثل مرغ شب که دست آخر تکه خونی از گلویش می‌افتاد بر شب… با خودش گفت: «باد بویناکی اینجا میون اتاق ول کرد. بویناک و سنگین.» میان این صداهای لعنتی بوق‌ها. بوی گند مریض‌ها که بوی مرگ می