به یاد آخرین ایرانی در پاریس

نویسنده

» گرامیداشت ژون آفریک از احسان نراقی

بخاطر دارم تمامی دفعاتی را که برای پرسش از یک متخصص ایران یا اسلام، بشیر بن یحمد نشانی روزنامه نگارانش را می داد: “با دوست فوزیه الزواری تماس بگیرید!” و دوست من شخصی بود بین ۸۰ تا ۹۰ سال با یک ریش بلند سفید که به مانند لاک پشت راه می رفت و موقع حرف زدن آب دهانش بیرون می پرید. ولی او یک اغواگر تمام عیار بود… بشیر بن یحمد می دانست که دوست من برای صحبت در مورد خاورمیانه، استراتژی های سیاسی یا جنگ خلیج فارس بی همتا بود. به او زنگ می زدم و جایی قرار می گذاشتیم یا من به خانه او در منطقه پانزدهم پاریس می رفتم. در بعضی از سفرها هم او راه همراهی می کردم؛ مانند زمانی که به مادرید رفته بودیم تا با فدریکو مایور، رییس سابق یونسکو که اکنون بازنشسته شده، مصاحبه کنیم.

 دوست من هر کسی نبود. او چندین کتاب داشت، ازجمله “شرق و بحران غرب” [سال ۱۹۷۷] و “از کاخ های شاه تا زندان های انقلاب” [سال ۱۹۹۱]. او که در سال ۱۹۲۶ در یک خانواده ایرانی فرانسوی زبان متولد شده بود، در رشته جامعه شناسی و تاریخ تحصیل کرده بود. او قبل از مهاجرت به فرانسه توسط شاه به زندان افتاده بود و در فرانسه منصب مشاور ویژه دبیر کل یونسکو را برعهده داشت. از زمان انقلاب مدام در مسیر پاریس- تهران در رفت و آمد بود و با سیاستمداران میانه روی کشورش، ازجمله رییس جمهور سابق محمد خاتمی، در تماس بود. روزنامه ها اغلب جویای نظراتش بودند، زیرا هیچ کس نمی توانست مانند او در مورد اعراب، ترک ها، ایرانیان، سیاست انقلاب اسلامی، پیامدهای ۱۱ سپتامبر… بنویسد. او با روشنفکران سرشناسی دوست بود؛ به عنوان مثال، “امه سزر” که به گفته او، “دروازه آفریقا جزیره مارتینیک و دیگر جاها را به روی او گشود”. به همت او، یونسکو در تاریخ ۵ ژوئن ۱۹۹۸ در “فور دو فرانس” گرامیداشتی برای امه سزر برگزار کرد.

نام دوست من احسان نراقی است. او در دسامبر ۲۰۱۲ دار فانی را وداع گفت و من این خبر را در اواسط ماه فوریه امسال فهمیدم. به سرعت به سوی روزنامه ها و مجلات فرانسوی رفتم که مدام از تحلیل ها و دانش او استفاده می کردند، ولی هیچ چیز نیافتم. حتی یک جمله گرامیداشت برای مرگش که سزاوار او باشد ندیدم. هیچ اثر یا ردی از کسی که فرانسه را تا این حد دوست می داشت و زبان فرانسه را به زیبایی تکلم می کرد نیافتم. هیچ چیز نبود که به توصیف آخرین ایرانی در پاریس پرداخته باشد؛ شخصی که حد فاصل میان ایران و غرب محسوب می شد.

بدین ترتیب بود که دوست من در سکوت و گمنامی از دنیا رفت. یک عمر کار و فعالیت انجام داد و درنهایت هیچ کس نبود که یاد او را گرامی بدارد. خب من چکار می توانم بکنم؟ جز اینکه به نشانه احترام در صفحه ای از این روزنامه که برای او نسبت به دیگر روزنامه ها ارجحیت داشت، ابیاتی را از مولانا، شاعر بزرگ پارسی زبان، بنویسم. ابیاتی که او همیشه آنها را زمزمه می کرد:

“چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمی دانم،

نه ترسا نه یهودم من، نه گبرم نه مسلمانم”

[…]

“نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل

نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه”

منبع: ژون آفریک، ۱۲ مارس