بوف کور

نویسنده

داستانی که می خوانید بخشی از رمان ممنوع “سوتیکده‌ی سعادت” نوشته آذردخت بهرامی است؛ این رمان که ۳۵۰ صفحه‌ دارد هشت سال نوشتن آن زمان برده و دو سال در انتظار مجوز بود و بعد از چند بار بررسی، ممنوع‌ازچاپ اعلام شد.

 

سوتیکده‌ی سعادت

آذردخت بهرامی

 

 

شنبه ۱۳ فروردین

اِند اف جی اس کلنگ

یا: خز و خیل‌ترین روز تولد دنیا!

همیشه دلم می‌خواست مثل “اوژنی دزیره کلاری” روز تولدم دفتر خاطرات هدیه بگیرم و خاطراتم را بنویسم، تا بعدها یک “آن‌ماری سلینکو”یی پیدا شود و خاطراتم را کتاب کند. امروز تولدم است، اما کسی حتی یک پنجاه و نُه هم به من نداده!

عوضش پیتر برای تولدم این وبلاگ را طراحی کرده، از آنور دنیا. در و دیوارش بدک نیست. خوش‌آب و رنگ است. طفلی خواسته مایه بگذارد. پَس وُ‌وردش را هم خودش گذاشته و یادم داده چطور عوضش کنم. فکر نمی‌کنم احتیاجی به این کار باشد. وقتی نمی‌تواند حتی یک کلمه فارسی بخواند، چه فرقی می‌کند؟

برای اجاره‌ی ساعتی کامپیوتر کلی با شازده فرخ چک و چانه زدم تا قبول کرد هفته‌ای سه بار، به شرطی که بگذارم او هم بخواند.

گفتم:‌ ـ “فقط می‌خوام برای کنکور از اینترنت استفاده کنم.”

گفت: ـ “آررره!!!!! باشه!” یک جورهایی یعنی: “خر خودتی!”

گفتم: ـ “به هر حال دستگاه توئه، اگه توش سوتی از من گیر آوردی، بخون!”

خندید و گفت: ـ‌ “باشه!”

هر بار شروع کردم، نوشته‌هایم دست فرخ آنتن افتاده و از لج او، قبل از آن که بخواند همه را پاره کرده‌ام. اما اینجا، انگار خیلی مکان است، عمراً آدرسش را به کسی لو بدهم. نه دست کسی می‌افتد، و نه می‌گذارم دست کسی بیفتد! فقط هنوز یک کم باقالی‌ام و گُج می‌زنم. اما بی‌خیال، دو سه بار که یادداشت‌های پیتر را بخوانم، خرفهم می‌شوم. بیل‌گیتس را دیده‌اید؟ من فری‌شان‌ام!

کامپیوتر را حمیرا یادم داده،‌ همان دوران دبیرستان، خوب هم یاد داده؛ اما نمی‌‌خواهم بفهمد وبلاگ دارم. این اولین پُست من در این دنیای مجازی است. پیتر نوشته بود به یادداشتی که هر بار در وبلاگ می‌نویسیم می‌گویند “پُست”.

خوبی وبلاگ این است که هر ننه قمری از خانه‌ی ددی‌‌جانش قهر کرد، می‌تواند مساحتی از آن را مفتی صاحب شود و هر چه دلش خواست آنجا بنویسد و خودش را هر طور خواست معرفی کند و هویت و شغل و تحصیلات و فهم و شعور و کمالات و ـ زبانم لال ـ جنسیتش را هم عوض کند، و همه هم می‌توانند بی‌اجازه بیایند، سر بزنند و نظر یا فحشی هم اگر داشتند، بنویسند، حتی با هویت جعلی!

گفتم “دزیره کلاری”، خدا کند عاقبتم هم مثل او شود، حالا “ناپلئون” زیدم نشد، نشد؛ اما لااقل با یک “ژان باپتیست” ازدواج کنم و ملکه شوم. حالا سوئد هم نشد، هر دونقوزتپه‌ای شد، شد. هاله لویا!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۰:۳۳ پیام‌های دیگران (۰ نظر)

شنبه ۱۳ فروردین

(هنوز نصف روز نگذشته، دوباره نُت‌بوک شازده را گرفتم. وانمود کردم تاریخ پخش دفترچه کنکور را یادداشت نکرده‌ام و اُسکولش کردم.)

 تولد، عزا، یا همان جشن ستم:

امروز مامان رفعت و خانم جان رفتند منزل شریفه جان ـ آن طرف حیاط؛ تا آنجا که من به یاد دارم، مامان رفعت تا به حال حتی یک لحظه هم پایش را آنجا نگذاشته. یعنی انگار اصلاً‌ چنین جایی روی این کره‌ی خاکی کهکشان راه شیری وجود ندارد. از آن عجیب‌تر این که یک کله‌قند هم بردند. لابد نه برای چشم‌روشنی! چرا که تا آنجا که من می‌دانم مامان رفعت خیلی دلش می‌خواهد با ناخن‌هایش شریفه جان جان را گاز بگیرد!

البته از نظر من خنده‌دارتر از همه، نه قیافه‌ی مامان رفعت بود که زبانم لال، زبانم لال، انگار داشت به مراسم تشییع‌جنازه‌ی خودش قدم می‌گذاشت و نه قیافه‌ی ایسکیلدی خانم جان که زیرلب داشت با کسی حرف می‌زد و دلیل می‌آورد و آن دلیل را رد می‌کرد و عصبانی می‌شد و دعوا می‌کرد و باز دلیل می‌آورد؛ بلکه همان کله‌قند بود: خز و خیل‌ترین کادوی ممکن!‌ خوب شاید من هم جای مامان رفعت بودم، برای شریفه جان کادویی بهتر از کله قند نمی‌بردم! “کله قند بخورد توی فرق سرش!” این را لابد مامان رفعت زیرلب با خودش گفته!

قضیه از بیخ و بن بو داشت. جلسه‌ی فوقِ سرّی در همان‌جا، پشت درهای بسته برگزار شد و اعضای جلسه با زبان بین‌المللی ایماء و اشاره به این نتیجه رسیدند که ننه‌جان را و اگر جا داد فرخ ریسیو را برای کسب اطلاعات به اردوگاه دشمن بفرستیم!

آنقدر رو مخِ ننه جان راه رفتیم تا راضی‌اش کردیم داداش آنتن را با خودش ببرد منزل شریفه جان. مگر رِله می‌شد؟ می‌گفت زشت است من بی‌دعوت بروم. اما داشت از فضولی می‌مُرد تا ببیند آنجا چه خبر است. درست است که ما همسایه‌‌ایم و با بچه‌های آن‌ها همبازی، اما مادرهایمان سال تا سال همدیگر را نمی‌بینند. یعنی چشمِ دیدن هم را ندارند. برای همین ننه جان دیوانه‌ی آن بود برود ببیند ماجرا چیست و مامان رفعت و خانم جان برای چه رفته‌اند آنجا. چون این‌ها عید و عزا و عروسی برایشان فرقی نمی‌کند و هیچ وقتِ خدا دیدن هم نمی‌روند.

بالاخره فرشته یک ۵۰ تومانی کف دست پیرزن گذاشت تا رضایت داد. زنگوله‌ی پای تابوت را هم با هزار دوز و کلک با ننه جان فرستادیم. این کارمان با یک تیر سه نشان زدن بود: از خانه دور کردنِ ننه جان، بیرون انداختن مزاحم هجده ساله‌مان، کسب خبر از اردوگاه دشمن، و برگزاری جشن مفصلی به خاطر دو سه ساعت عدم حضور خانم جان در منزل. ـ این که شد چهار تیر!

و اما جشن مفصل:

که من با رفتن مامان رفعت به آن طرف خاکریز، پاک یادم رفته بود امروز سیزدهم فروردین است:

یعنی نحس‌ترین روز سال؛ یعنی تولد من!

خداوند یکتای متعال در این یک مورد هم تبعیض قائل شده: چرا باید تولد من سیزده فروردین باشد و تولد فرخ هفتم مهر؟ یعنی هفتِ هفتِ هزار و سیصد و فلان و بهمان و کوفت!؟

خلاصه جشن را گرفتیم، و چه بهانه‌ای بهتر از جشن میمون و عنترکیب تولد من!؟ گرچه اگر تولد من هم نبود، فرقی نمی‌کرد و ما به هر حال جشن می‌گرفتیم. رفتن خانم جان از منزل‌مان حتی برای نیم ساعت هم جشن‌گرفتن دارد، چه برسد به این که رفته باشند منزل آن شریفه‌ جیگر! ـ که نمی‌روند، نمی‌روند، اما اگر بروند، تا بوق سگ هم برنمی‌گردند.

“خانم جان” نوشتن سخت است! آن هم برای این “خانوم جونی” که من می‌شناسم! اما اگر روزی ملکه شوم و این یادداشت‌ها دست کسی مثل “سلینکو” بیفتد، آبرویم می‌رود! نه، باید اصالت خانوادگی‌‌مان را حفظ کنیم!

تا مامان رفعت سفارشاتش را N دفعه تکرار کرد و از در خارج شد،‌ ما همگی به فرحناز نگاه کردیم. کنار پنجره ایستاده بود و اِسنایپر مادرجات‌ شده بود. وقتی با دست اشاره کرد: “صبر کنید”، نفس‌ها را در سینه حبس کردیم؛ بعد وقتی دست را پایین آورد و چراغ سبز شد، همگی نفس عمیقی

کشیدیم و رفتیم سراغِ مخِ ننه جان:

طفلی نمی‌تواند باور کند با این چوخ پول یک آدامس هم نمی‌تواند بخرد. هنوز فکر می‌کند ۵۰ تومان پول خیلی زیادی است. توی مغز کوچکش تورم جا نگرفته! پول مچاله‌ شده را که از فرشته گرفت، گوشه‌ی روسری‌اش گره زد و با اکراه گفت: “باشه، می‌رم ننه؛ فرخ‌خان‌رو هم بفرستین با من بیاد!”

فرخ آنتن را تا حیاط، تقریباً هل دادیم.

ـ “برو ببین اونجا چه خبره! بعد بیا به ما بگو.”

و آن‌ها که رفتند، به دو رفتیم سراغ کیف پول‌هایمان.

من دانگم را کوبیدم روی میز و با قاطعیت گفتم: “به شرطی که دوغ هم بخریم!”

اَه و اوه همه بلند شد: ـ “اَه ه ه ه ه ه…! بازم دوغ!”

فریده با اکراه یادداشت کرد و گفت:‌ “قول نمی‌دیم، اما اگه پول‌مون رسید دوغ هم می‌خریم!”

فریبا سهمش را روی میز گذاشت و گفت: “خرما!”

فرحناز با آرنج زد به پهلوی فریبا و گفت: “مگه مجلس ختمه!؟”

فریبا با دلخوری گفت: “خب پول میدم دلم می‌خواد خرما بخورم. گوجه و دوغ می‌خوام چیکار!؟”

فریده نوشت و گفت: “خرما هم OK!”

فرشته بیشتر از من و فریبا گذاشت و با خنده گفت: “هر چی حال می‌کنین بخرین، برای من فرقی نمی‌کنه!”

فرحناز پولش را دور سرش چرخاند و زیر لب دعا خواند و مانی را گذاشت وسط و خندید.

گفتم: “خاک تو سرت، صدقه میدی!؟”

فرحناز با خنده گفت: “می‌خوام با یه تیر دو نشون بزنم!”

فریده اسم هر دو را نوشت و خودش هم سهمیه‌اش را گذاشت روی میز و یادداشت هم کرد. تیله‌ها را شمرد و داد دست فریبا. فریبا بلند شد، حاضر شد و رفت دم در. مرا هیچ وقت خدا برای خرید نمی‌فرستند. آلزایمر دارم،‌ وقتی می‌رسم به مغازه، تازه یادم می‌افتد نمی‌دانم چه باید بخرم؛ اگر هم یادداشت کرده باشم، یادداشت را گُم می‌کنم. دست کم سیصد بار توی صف نانوایی یادم افتاده که نمی‌دانم چند تا نان باید بخرم. گاهی تلفن زده‌ام به خانه و پرسیده‌ام: “گفتید چند تا؟” گاهی هم تا خانه برگشته‌ام و زنگ زده‌ام و پرسیده‌ام: “چند تا نون بخرم؟” و فریبا از پنجره خم شده و از همان بالا، هوایی تو سرم زده و زیر لب گفته: “وااااااااااعــــــــــــویییییی چقدر خنگی!؟”

 دکوراچیدمانسیون!

تند و تند میز را چیدیم. این‌جور وقت‌ها، در این پارتی‌های زیرزمینی، میزمان صندوق آهنی و رنگ و رو رفته‌ی جهازیه‌ی خانم جان است که از پستو کشان‌کشان می‌آوریم تا اتاق خودمان (اتاق که چه عرض کنم: خوابگاه!).

فرشته همیشه یک قواره ترمه روی صندوق می‌اندازد. فرحناز دو تا شمعدان نقره را از روی میز ناهارخوری برمی‌دارد و روی صندوق می‌گذارد. فریده چای دم می‌کند و من استکان‌های دسته‌دار نقره‌ و پیش‌دستی‌ها و کارد و چنگال‌های نقره را از گنجه برمی‌دارم و روی میز می‌گذارم.

همیشه همه‌ی این کارها را با شوق و ذوق فراوان انجام می‌دهیم. در حالی که هر کدام زیرلب آهنگی زمزمه می‌کنیم.

از پنجره‌ی راهرو بیرون را نگاه ‌کردم. فریبا از دور پیدا بود. بلند داد زدم: “اومد!” فرشته داشت تند و تند پیش‌دستی‌ها و کارد و چنگال‌ها را دستمال می‌کشید. فرحناز دستمال را به زور از دستش بیرون کشید. فرشته نمی‌داد؛ تا فریده زد تو سر فرشته، فرشته راضی نشد دستمال را بدهد.

قبل از آن که فریبا زنگ بزند، دربازکن را زدم. وقتی آمد تو، جشن شروع شد:

گفتم که، یادم رفته‌بود تولد من است. سال‌هاست ما پنج نفر فهمیده‌ایم تولدهایمان اصلاً روز مهمی نیست و برعکس ما، تولدهای شازده فرخ روزهایی تاریخی هستند. روزهایی بسیار مهم که باید با مهمانی‌های باشکوه برگزار شود و همه از یک هفته قبل بشوریم و بسابیم و بپزیم و تا یک هفته بعد تولد هم این کارها را تکرار کنیم.

کادوی فَخَن!

وقتی فرحناز از طرف بقیه‌ی خواهرها هدیه‌ی تولدم را به من داد،‌ در یک جایی‌ از بدنم عروسی بود!!!

هدیه، یک دفتر خاطرات قفل‌دار بود!

چه روز خوبی!‌ آن را به فال نیک گرفتم. گرچه با این وبلاگ مخفی، که احدالشخصی ـ به جز پیتر ـ از وجودش خبر ندارد،‌ دیگر احتیاجی به آن دفتر ندارم. (به پیتر گفته بودم وبلاگی می‌خواهم که کسی نتواند آن را پیدا کند و بخواند. پیتر تعجبش را قورت داده بود و برای همین، مخصوصاً از یک سروِر چینی استفاده کرده بود تا موتورهای جستجوی غیر چینی نتوانند پیدایش کنند.)

ناگفته نماند اگر پاپاجان سوپرمن در سفر نبود، شبی ـ نصف شبی دور از چشم اغیار، ده ‌تا اسکناس نارنجی خوش‌رنگ تا نخورده بابت کادوی تولدم چپانده می‌شد در کیفم؛ و تا آنجا که یادم است، در طول عمر طولانی ‌من، عمل شنیعِ در سفر نبودن پاپاجان در روز تولدم، فقط ۳ بار رخ داده! اما این چوخ پول‌ها آی به من چسبیده، آی به من چسبیده. مخصوصاً این جمله‌ی یواشکی پاپاجان که: “تو حسابت با بقیه سَواس، تو از جَنَمِ خودمی.” و زیرلب به خودش گفته: “کاش فرخ اینجوری بود!”

رگ‌زنیِ انتحاری

فریبا هم دوغ خریده بود، هم خرما، هم گوجه فرنگی، هم پنج تا کیک یزدی! با بقیه‌اش هم سرخود تمبر هندی و کرانچی و پفیلا و دیش‌دیش میکروبی! و چی‌پلت و اسنک خریده بود.

گوجه‌ها را قاچ زدیم و نمک پاشیدیم. دوغ ‌را توی لیوان‌ها ریختیم، با یخ فراوان؛ و تمبرهندی‌‌ها را به پنج قسمت مساوی تقسیم کردیم؛ بقیه‌‌ی هَله‌هوله‌جاتِ “کم‌خونیالیستی”! را هم در بشقاب ریختیم و وسط میز گذاشتیم. همه‌ی خرماها را هم به فریبا دادیم. کی خرما می‌خورد!؟

و اما جشن:

ما در این جشن باشکوه، جایتان “اِمپتی” جایتان “اِمپتی” همگی از دم تا دل‌تان بخواهد جوادی رقصیدیم، زاغارت. بعد نوبت ژانگولر بازی فرحناز شد. فرحناز با بیست و هشت سال سن‌اش، روی هم رفته سی و دو سال است که در این‌گونه مراسم زیرزمینی‌، ژانگولربازی درمی‌آورد: سوسک را با دست می‌گیرد، بال‌هایش را می‌کَنَد و جسدش را روی کف دستش تشریح می‌کند. یا مارمولک را به پشت می‌خواباند و قلقلکش می‌دهد!

هر چه هم می‌گوییم این‌ها ژانگولر‌بازی نیست، می‌گوید راست می‌گویید، خودتان بیایید انجام دهید. هر چه هم اصرار می‌کنیم از صرافتش بیفتد، قبول نمی‌کند و هربار گول‌مان می‌زند که این بار کار تازه‌ای می‌خواهد انجام دهد. اما همیشه همان کارهای قبلی را تکرار می‌کند.

کثافت‌بازی هم بخش شیرین جشن‌های زیرزمینی ماست. اگر فرخ آنتن پشت در نبود، کل مراسم را می‌نوشتم. حیف. حیف. حیف!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۹:۲۸ پیام‌های دیگران (۰ نظر)

یک‌شنبه ۱۴ فروردین

عرب‌ترین سوپرمن تاریخِ شاسکولیان!:

(در کافی‌نت نشسته‌ام و دارم این‌ها را می‌نویسم، هر کار کردم فرخ عتیقه حاضر نشد نُت‌بوکش را بدهد)

امروز از صبح مامان رفعت گریه می‌کرد. خانم جان و ننه‌جان هم دور و بَرَش مثل پروانه می‌چرخیدند و برایش بادرنجبویه و گل گاوزبان دم می‌‌کردند و به زور به خوردش می‌دادند.

البته حالا که خوب فکر می‌کنم، ـ گاهی از این کارها می‌کنم! ـ می‌بینم مامان رفعت را از دیروز که از منزل شریفه‌جان آمده، ندیده‌ایم. نتیجه می‌گیریم از دیروز بساط آبغوره‌گیری‌اش را راه انداخته! هر چه گوش کردیم، چیزی نگرفتیم. تا این که من یاد فرخ افتادم. کشیدمش آشپزخانه و یک “کیندر” حرامش کردم. انگار نه انگار این فرخِ قلتشن، هجده سالش است؛ و انگار نه انگار این کیندرها همه مال خودش هستند! ـ مامان رفعت همیشه تخم‌مرغ‌های کیندر را بسته‌ای می‌خرد؛ برای فرخ جان که طفل معصوم خیلی بد غذاست و باید با شکلات‌های خارجی کمبود تغذیه‌اش را جبران کند!

… ما هم که گورِ پدرمان!

کیندر را که دادم، آهسته پرسیدم:

ـ فرخ از اونجا چه خبر؟

 ”اونجا” در فرهنگ لغت ما، یعنی: “منزل شریفه‌خانم جان، هووی مامان رفعت!”

فرخ معصومانه به من نگاه کرد و خودش را زد به خنگی: “نمی‌دونم!”

ـ پس چرا مامان رفعت داره گریه می‌کنه؟

ـ‌ نمی‌دونم!

ـ دیروز اونجا چی شنیدی؟

ـ نمی‌تونم بگم.

ـ یا می‌گی یا همین الان به بابا زنگ می‌زنم و بهش می‌گم که…

ـ مامان رفعت و شریفه‌خانوم داشتن با هم گریه می‌کردن، خانوم جونم می‌گفت: “عیبی نداره، خودتونو ناراحت نکنین،‌ تا بوده همین بوده!”

ـ یعنی چی؟

ـ از یه زنِ نمی‌دونم چی‌چی تو بندرعباس حرف می‌زدند!

… دَمِش گرم !

پاپا جان دوباره ضایع‌بازی درآورده و تو شهر غربت لاو ترکانده!

به نظر من این زن‌ها حق‌شان است؛ تا وقتی کارِشان در خانه این باشد که کارخانه‌ی جوجه‌کشی راه بیندازند و فکر و ذکرشان پخت و پز و شُست و شوی کهنه‌های بچه باشد، باید چنین بلایی سرشان بیاید. مرد یعنی پاپا جان سوپرمن! بگذار بیاید، برایش یک کادوی دبش می‌خرم!

سات‌لایت بازار

جلسه‌ی اضطراری در “پَستو هاوْس خانه!” تشکیل شد و من هر چه شنیده‌ بودم برای بقیه گفتم.

فرشته لُپش را چنگ زد. فرحناز زد تو سرش. فریده نچ نچ کرد. فریبا هم خندید و سر تکان داد.

البته مثل همیشه اطلاعات دست اولم را فروختم؛ گرچه ارزان: “شستن یک وعده ظرف‌های ناهار!”

دلیل ارزان فروختنم این بود که خبر خیلی تازه‌ای نبود. این سه یا چهارمین زن صیغه‌ی تصادفی بود که پاپاجان از سفرهایش برایمان سوغات آورده بود. به نظر من این‌ها فقط خبرهایی است که ما می‌دانیم. حتماً خبرهای دیگری هم هست. چون از بین همه‌ی این بَر و بَچز، فقط من بوده‌ام که با این پاپاجان سوپر یکی دو تریپ اختصاصی رفته‌ام و می‌دانم اوضاع از چه قرار است!…

خودمانیم، مامان رفعت با چه سوپرمنی ازدواج کرده! شش تا ما، پنج تا هم آن طرف حیاط، بقیه را هم خدا بدهد برکت!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۱:۰۴ پیام‌های دیگران (۰ نظر)

دوشنبه ۱۵ فروردین

گیرم پدر تو داشت بنگاه ز دانش دل پیر بُرنا بود!

(ادبیات را که دارید؟!) عرض کنم خدمت‌تان، پاپاجانِ من مدیریت یک آژانس حمل بار، به اضافه‌ی ریاست فدراسیون اصناف رانندگان ترانزیت و هفت ـ هشت ـ ده تا هندوانه‌ی دیگر را با یک دستش حمل می‌کند. این جوری نگاهش نکنید که ذلیلِ زن جماعت ـ از هر نوع و دسته و تیره و نژادش ـ است، برای خودش کیا و بیایی دارد. غیر از کانتینرها و هیجده‌چرخ‌ها و کامیون‌هایش، سه چهار تایی “وولووی اف.هاش. دوازده” دارد، ده پانزده ‌تا هم ماموت یخچالی دارد و اگر راستش را بخواهید، وقتی آب می‌خورد، سیبک گلویش بالا و پایین می‌رود و من بدجوری عاشق آن اَپِلَش هستم! یک نیروهای ماورای آدمیزادی هم دارد، که به مُهره‌ی مار می‌گوید “برو واشر!“؛‌ منظورم از آن نیروهاست که می‌گویند هر کس داشته باشد، می‌تواند “آنجلینا” و “جنیفر” و “زتا” و “نیکول” و بقیه‌ی بَر و بچز را یکجا در هوا پودر کند!!! مارک مهره‌ی مارَش هم Dual Bios است.

به هر حال، بیشتر رانندگان کامیون و تریلی او را می‌شناسند و برای یک شاخ سبیلش سر و دست می‌شکنند. چند سالی است وارد ترانزیت هم شده و چند تا از آن‌ درشت‌هایش را سوا کرده برای این خط.

اوضاعش هم ای بدک نیست، شکر خدا. غیر از قوم ما تاتارها و غارنشین‌های آنور حیاط و نَم‌کرده‌‌های سی و چند استان، و کلیه‌ی شهرها و دهات تابعه،‌ سیصد ـ چهارصدتایی راننده و خدمه! و حَشَمه! و عَمله و اَکَره دارد و خانواده‌های همه‌شان را خرجی می‌دهد.

ما که بخیل نیستیم، سفره‌اش گسترده‌تر باد! (اوج فوران ادبیات!)

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۱:۵۶ پیام‌های دیگران (۰ نظر)

سه‌شنبه ۱۶ فروردین

فرد و زوج یا لُنگِ انیشتین!

آن ماری جان، یادم رفت بنویسم “شیش تا ما، پنج تا اونور حیاط” یعنی چه. اگر یک وقت روزی روزگاری بخواهی برای من اتوبیوگرافی بنویسی، نمی‌فهمی “پنج تا آن طرف حیاط” چه معنی عمیق فلسفیی دربردارد!

عرضم به طول شما، پاپاجان سوپرمنِ ما، غیر از رویا نی‌ناش سیزده ساله، چهار تا پسرِ کاکل ‌زری آن طرف حیاط ساخته مثل شاخ شمشاد؛ یکی از یکی خز و خیل‌تر و فول جواد سیستم‌تر! پنج تا داف تیس تَرگل وَرگل با یک فرخ آجان هم این طرف حیاط ساخته؛ یکی از یکی اسب‌‌تر! و این کارخانه‌ی جوجه‌کشی یک رمز دارد که آن را هم من کشف کرده‌ام؛ ـ این‌ها که همگی گوز به مخ اصابتیانند و بین‌شان فقط من قِسر در رفته‌ام! دیگران که رَم‌شان کم است و این چیزها را نمی‌فهمند! بقیه هم، عمراً اگر بفهمند!!!

داشتم رمز را می‌گفتم. البته نمی‌دانم پاپاجان این را می‌دانسته و از روی نقشه‌ی قبلی پیاده‌اش کرده یا نه، همین‌طور الله‌بختکی و هیئتی پیشروی کرده و ناگهانی اینطور شده!

و اما رمز این است: در سال‌های زوج، سنِ بر و بچز شریفه‌جون فرد می‌شود و سن و سالِ ما ورپریده‌ها به اضافه‌ی فرخ آنتن، همگی زوج می‌شود. و برعکس، در سال‌های فرد، سنِ اونوری‌ها زوج می‌شود، در حالی که سن همه‌ی ما فرد است. (خدایی‌اش فهمیدین چی نوشتم؟… خودم که نفهمیدم!)

چون می‌دانم آن ماری این‌ها را نمی‌فهمد واضح‌تر می‌گویم: امسال که سالِ زوج است، در خانواده‌ی ما، فرشته ۳۰ ساله ‌است، فرحناز ۲۸ ساله، فریده ۲۶ ساله، فریبا ۲۴ ساله، من (همینطور بنشینید تا سن‌ام را بگویم!‌ـ عمراً اگر بگویم!) و فرخِ شامبوسکولی هم ۱۸ ساله؛ همه زوج! اما در سکته‌کده‌ی آن طرف آب، (منظورم از آب، یکوقت خدای نکرده مملکت یا ایالت و کشور خارجی نیست، بلکه آن طرف چاهِ مَوال است!) آریا ۲۵ ساله است، پوریا ۲۳ ساله، بردیا ۲۱ ساله، ارسیا ۱۷ ساله و رویا نی‌ناش هم ۱۳ ساله است. همه فرد،‌ جالبناک است نه؟

البته شرط می‌بندم دست‌اندرکاران این کارخانه‌ی جوجه‌کشی حتی روح‌شان هم از این قضیه خبر نداشته و ندارد و اگر من نبودم این‌ شلغم‌ها هم به این رمز عظیم بشری پی نمی‌بردند!

یکی انیشتین را برایم گیر بیاورد که برایم لُنگ بیندازد!

نوشته شده توسط ف. س، در ساعت ۱۱:۴۵ پیام‌های دیگران (۰ نظر)

منبع: خوابگرد