ماجرا از همان ابتدای صبح شروع شد. برخلاف روزهای قبل، من هم هنوز در رختخواب بودم که پاسدار بند وارد حسینیه شد. وقت آمار صبحگاهی دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میکردم که پاسیار زمانی همراه با زنوبی، سروکیل بند وارد شدند. مامور همچون چند روز پیش شروع کرد به غرغر که ”اینها که خوابیدهاند، پشت پرده هستند و…“.
نمیدانم چرا او این قدر دنبال این مساله است، چون طرفدار احمدینژاد است و ما زندانیان سیاسی، یا نه، بدون هیچ قصد و غرض، تنها تاکید بر اجرای دقیق مقررات. غروب شیفت قبل هم که آمده بود انتظار داشت که زندانیان سیاسی مستقر در حسینیه ۸ مانند زندانیان دیگر بندها و سالنها- یا حتی در اتاق دیگر زندانها، از جمله بند ۳۵۰ - در ردیفها و صفوف منظم نشسته باشند منتظر سرشماری!
بین دوستان سه نظر وجود دارد. عدهای مساله را زیر سر خود زمانی میدانند با توجه به نگاه سیاسیاش به زندانیان حسینیه؛ عدهای دفتری، افسر نگهبانی که اسکندری را تحریک میکرده و میکند و شایع است که در اعدامهای دهه ی ۶۰ نقش داشته و حالا هم در تنبیه زندانیان عادی ید طولانی دارد- در مواردی هم خودمان تجربهاش را داریم - پشت این ماجرا میبینند. بالاخره، اغلب معتقدند که سروکیل بند آدم موزماری است و عامل تحریک دیگران، چون خودش جرات و جسارت برخورد مستقیم با زندانیان سیاسی را ندارد از راه های دیگر وارد می شود. به اعتقاد این گروه زنوبی آدم صاف و ساده و بیشیله و پیلهای نیست و تا حد زیادی کارشکنی در امور رفاهی زندانیان ـ-چه عادی و چه سیاسی ـ میکند و اگر فرصت دست دهد دیگران را به گونهای تحریک و تشویق می کند که با اهالی حسینیه برخورد کنند.
در این موضوع برای شخص من هیچگونه شک و شبههای وجود ندارد. همین چند شب پیش بود که وقتی وقت تلفن تمام شد و ساعت دیواری حسینیه در داخل اتاق تلفن زندانیان کارگری جا ماند، به او مراجعه و درخواست کردم در اتاق را باز کند تا ساعت خود را برداریم. زنوبی با هیکل ریزه میزه و قیافه ی زبونش با تبخترگفت: ”مگر نمیبینی ساعت نزدیک ده شب است و اتاقک بسته و قفل!“ به تندی پاسخ دادم: ”این را که خودم هم میبینم، اگر در قفل نبود که سراغ تو نمیآمدم”. با این حرف راهم را گرفتم و به سوی زیر هشت روانه شدم و مساله را با پاسدار بند مطرح کردم که خوشبختانه مساله حل شد. در راه بازگشت، ساعت دیواری را جلوی چشمانش گرفتم و به طعنه گفتم: ”زیاد زحمت نکش، در اتاق باز شد، زبانه ی قفل گشوده شد و مشکل هم حسابی حل!“ انتظار چنین برخوردی را نداشت، آن هم در شرایطی که جمعی از زندانیان عادی گردش حلقه زده بودند و در خواستهایشان را مطرح میکردند. در موارد بسیاری شاهد بوده ام که وقتی گرامی دستوری صادر می کرد که به نوعی مجریاش او بود به بهانههای مختلف، از جمله اینکه مستقیما به من نگفتهاند، از زیر کار شانه خالی میکرد، یا حاضر نمیشد نزد افسر نگهبان یا پاسدار بند شهادت دهد تا مساله به نفع زندانیان سیاسی حل و فصل شود.
حالا، در شرایطی که کرمی خواب بود و من هم در جایم دراز کشیده بودم، این دو برای سرشماری وارد حسینیه شده و غرغرکنان به زیر هشت بازگشته بودند. وقتی برای تلفن، اول وقت به محل افسر نگهبان رفتم، گرامی وارد شد. طبق معمول این روزها، سرسنگین با او برخورد کردم و با تکان دادن سر، سلامی به سوی او پراندم. اما او پیش آمد و در حال دست دادن با همکارانش دست دیگرش را به سوی من که مشغول صحبت با تلفن بودم، دراز کرد. گوشی را از دست راست به دست چپ دادم و نوک انگشتانم را به سویش دراز کردم. دقایقی نگذشته بود که زمانی آمد و در گوشم گفت: ”رئیس میگویند تلفنتان که تمام شد، نزد او بروید”.
پانزده دقیقه بعد، در شرایطی که حواسم بود که در زمان سلام و علیک هنوز وقت قانونی تلفن ما شروع نشده بود، وارد اتاق رئیس بند شدم. انتظار داشتم که تذکری در این زمینه بدهد، اما با خونسردی صندلی کنار میزش را تعارف کرد و گفت بنشین با تو کار دارم. بعد هم با خنده در حالی که داشت کار زندانی دیگری را راه میانداخت و برگهای درخواست انباشته بر روی میزش را یکی پس از دیگری امضا میکرد یا یادداشتی زیر نامه ها مینوشت، آشتی جویانه عنوان کرد: ”من سرم شلوغم است. حال تو را نمیپرسم، تو چرا سراغی از من نمیگیری؟”
بعد سرش را برد داخل کارتابل و دنبال چیزی گشت. دو برگ در خواست اخیر را که حاج کاظم بر روی یکی از آنان چند کلمهای نوشته بود جلویم گذاشت. پیش از آنکه نگاهی به نامهها بیندازم و دستور صادره خطاب به گرامی را ببینم، به گونهای که دفتری که در چند قدمی در اتاق بغل نشسته بود، بشنود و پاسدار بندهای زیر هشت نیز توجه شان جمع شود، گلایهکنان گفتم: ”وقتی شما لحن و زبانتان به گونهای است که انگار ما نیز به قول شما زندانی اراذل و اوباش هستیم، دیگر جای آمدن و صحبت نیست”. هنوز این کلمات را هضم نکرده بود که با لحنی نیش دار اضافه کردم: ”انسان وقتی به کسی مراجعه میکند که توان حل مساله را داشته باشد یا نیتش خیر باشد، برای حل مشکل دیگران…“. در میان حرفم دوید و در دفاع از خود گفت: ”من تا جایی که مقررات اجازه داده است..“ حالا نوبت من بود که نگذارم کلامش منعقد شود: گویا حرفها و رفتار چند روز پیش خود را فراموش کردهاید!
به گونهای برخورد کرد که گویا چیزی به خاطر ندارد و نمیداند ریشه ی رفتار روزهای گذشته کجاست و طعنههای امروزم به چه دلیل است. با این وجود در حالتی تدافعی اضافه کرد : ”تو نمیدانی چه وضعی دارم و درگیر چه مسائلی هستم، یک بیمار هشتاد و یک دو ساله که سرطان معده دارد روی دستم مانده و شبها باید در بیمارستان بخوابم…”
حسابی خلع سلاح شدم. شاهد بودهام که در ایام هفته اغلب اوقات تا پاسی از نیمه شب مشغول رتق و فتق امور زندانیان است وگاه مجبور میشود شب ها در زندان بخوابد. رد حرف های نگفته ام را در ذهنم گرفت و ادامه داد: “خودت شاهد بودهای که تمام تعطیلات عید نوروز، حتی سیزده بدر اینجا بودم. در روز بعد از عیدفطر نیز با وجود اینکه درگیر این بیمار بودم و ضرورت حضور در بیمارستان، چون به شما قول داده بودم وقت تلفن اضافی به مناسبت سال نو به شما بدهم آمدم تا خودم مشکل تلفن را حل کنم و… لابد به این علت است که دائم تکرار می کند: ”ما هم مانند شما زندانی هستیم، منتهی شما گذرا و موقت، ما دائم، تا پایان عمر!“ هم لحن و هم گفتارش آشتیجویانه بود و از نظر من تاسف برانگیز.
حال که مشخص بود نمیخواهد وارد بحث و مناقشه شود، جایی برای مانور دادن بیشتر باقی نمی ماند. برگهای درخواست ارائه شده از جانب ما را نشان داد و تاکید کرد: ”تنها با ارائه ی کتاب موافقت شده است”. در مقابل گفتم که ”این نامه نه امضایی دارد و نه دستوری برای اجرا صادر شده. معلوم است که اصلا خوانده نشده است”. برگ در خواست را از دستم گرفت و شگفتزده به آن نگاه کرد. با حیرت گفت که آن را مجددا برای رئیس زندان میفرستد.
در شرایطی که دست بالا را داشتم به طعنه همراه با شوخی گفتم: پیش از این وقتی چهار تا تقاضا داشتم، دوتایش را میپذیرفتند. حال که برای یک فرش باید چند بار… به میان حرفم دوید و از کم و کیف ماجرا پرسید. پاسخ منفی ام را شنیده و نشنیده، گوشی را برداشت و سراغ رئیس فروشگاه را گرفت و از همان پشت سیم دستور مقتضی را صادر کرد: ”دو قطعه فرش سحرخیز را زود تحویل بدهید، البته پس از کسر پول از حساب پاساردگاد…
گرامی یک باره به صحرای کربلا زد: ”از دوستانت بخواه که وقت آمار از جای خود بلند شوند و در حسینیه بنشینند. تو اگر خودت بلند بشی، دیگران هم تبعیت میکنند و…“ باز آرامشم را از دست دادم و در حالت تهاجمی قرار گرفتم. ناخواسته این حالت در درونم جوشید و بیرون ریخت: “بهتر از هرکسی میدانید که من صبحها زود بیدار میشدم و میشوم و به خواندن و نوشتن میپردازم، از دیروز که میز پینگ پنگ را بردهاند، من هم بیجا و مکان شدهام و برنامهام به هم ریخته است. امروز بدون آنکه خود بخواهم، از سر ناچاری رفتم و در جای خودم دراز کشیدم. چند بار هم از شما درخواست کردهام که اجازه ی خرید میز و صندلی پلاستیکی را بدهید یا از میز و صندلیهای چوبی که در جهاد روی هم ریخته و دارد خاک میخورد و داشت آتش میگرفت به ما بدهند..” باز اشاره کرد به قوانین و مقررات با عدم امکان خرید از بیرون زندان را یادآوری کرد. یک بار دیگر اشاره به مقررات. خطاب به گرامی گفتم: ” نمیدانم چرا وقتی مقررات به نفع شماست، در جا می خواهید اجرا شود، اما وقتی مساله به نفع ماست هزار اما و اگر میآورید و از مشکل اجرایی میگویید…”
برگشت سر موضوع اصلی و موضوع آمارگیری بیرون رختخواب. توصیه کردم که در این مورد از کرمی بخواهد که مجری این برنامه شود یا از وکیل بند خواسته شود که با تک تک افراد صحبت و آن هارا توجیه کند. گرامی باز با لحنی دوستانه و توام با خواهش گفت که ”تو حالا به صورت شخصی اجرا کن؛ مطمئن هستم که دیگران از تو تبعیت خواهند کرد. تو از دوستانت هم بخواه، من هم شخصا با تک تک افراد گفت و گو خواهم کرد.”
چون میدانستم برخی از دوستان به ویژه در مورد آمار غروب، اعمال نوعی نظم و ترتیب را می پسندند و دوری از پراکندگی و تفرق را، از راه دیگر وارد شدم، در مسیر کسب امتیاز های بیشتر: “آقای گرامی میدانید در غرب، در آمریکا وقتی میخواهند خبر بدی را بدهند، سعی میکنند اول خبر خوبی بدهند و بعد به ذکر حادثه بپردازند. شما هم بهتر است چند مشکل را حل کنید. بعد موضوع آمار و بیداری در زمان شمارش را طرح کنید وگرنه دوستان میگویند چه شده است که پس از چهار ماه مسؤولان یادشان افتاده است که روش آمارگیری را عوض کنند، آن هم در شرایطی که در بند۵، زندانیان معتاد و متادونی را در خواب میشمارند و…”
حال نوبت زمانی بود که خودش را وارد ماجرا کند:“ آنها دارو مصرف میکنند و… تازه مواردی هم بوده است که فرد مرده، اما نامش در میان زنده ها آمده و تازه پس از چند ساعت متوجه ماجرا شدهاند. بعد هم ایراد گرفتهاند که چگونه اموات را در آمار زنده ها آوردهاید؟ وقتی پردهها افتاده، افراد خواب هستند و زیر ملحفه و پتو ما از کجا بدانیم خودشان هستند یا زندهاند؟!”
حرف حقی میزد اما جای کوتاه آمدن نبود، آن هم بدون گرفتن امتیاز! گفتم: “دوستان ما هم شب تا صبح در حال مطالعه و نوشتن هستند برخی هم زیر فشار شرایط تحمیل شده دارو میخورند، روز هم که کاری ندارند انجام دهند، بیخود چرا باید مانند کارگرها بیدار شوند. اگر اقدامی صورت می گیرد آن ها نباید حس کنند که میخواهند بی خودی فشار رویشان بیاورند.”
گرامی در حالتی تدافعی گفت که ”اصلا فشار نیست چند دقیقهای وقت آمار بلند شوند و بنشینند بعد دوباره بخوابند، بعدش کسی با آن ها کاری ندارد”.
باز اصرار کردم که این یک معامله است و به گونهای دو طرفه باید مشکل حل شود، اما گرامی موضوع را عوض کرد و رفت سر فیلمبرداری با دوربین موبایل از محل زندگی برای استفاده ی تبلیغاتی. پاسخ دادم:” من از فیلمی که میگوئید گرفته اند هیچ اطلاعی ندارم، اما میدانم که ما نه تلفن داریم و نه فیلمبرداری کردهایم. افراد دیگر هم که به حسینیه میآیند و میروند به ما ربطی ندارد و ما مسؤول کارهای آن ها نیستیم. در ضمن اگر شما از همان روز اول زمینه ی مناسب را برای تلفن زدن فراهم کرده بودید دیگر نیازی به موبایل نبود و بعد هم فیلم و عکس گرفتن و مصاحبه و…”
به گونهای نرم شد. از این فرصت استفاده بردم و اضافه کردم: “چرا مشکل تلفن سلیمانی را مانند باستانی حل نمیکنید و رادپور را، به هر حال آن ها هم حالا جزو زندانیان کارگری هستند.”
در مورد داوود گفت که مشکلی وجود ندارد و می تواند از تلفن واحد فرهنگی زنگ بزند، تنها باید آمارش را به ما بدهند و… موضوع تلفن بعدازظهر این افراد را که مطرح کردم و روزهای تعطیل را، همانجا خطاب به سروکیل بند گفت که این سه نفر مجازند که از قسمت کارگری تلفن بزنند.
نتایج این مذاکرات را که در حسینیه یا هواخوری با دوستان به صورت فردی یا چند نفره مطرح کردم، برخی از جمله حشمت ابتدا واکنش منفی داشتند، اما بعد به این نتیجه رسیدند که ”نوعی همراهی نشان دادن در زمان آمارگیری و بیرون آمدن از رختخواب هم احترام به خودمان است و هم به زندانیان”. ابتدا نشستهای دو سه نفره برگزار شد و غروب یک نشست جمعی. عاقبت قرار شد که از سروکیل بند بخواهیم یک ربع پیش از گرفتن آمار صبحگاهی و شبانگاهی ما را در جریان قرار دهند تا آماده باشیم و پراکنده نشویم و دوم اینکه خودمان هم صبحها با روشن شدن چراغ در ساعت ۷:۳۰ پرده ی تخت ها را کنار بزنیم و در جای خود آماده اعلام حضور و احیانا سلام و علیکی با پاسدار بند باشیم؛ غروب هم در زمان آمار از دوش گرفتن و این سو و آن سو رفتن خودداری کنیم.
نشست کوتاهی که در این خصوص داشتیم فرصتی برای حشمت فراهم کرد که باز بحث ضرورت داشتن یک نماینده را در کنار وکیل بند رسمی و فرمالیته مطرح کند. عصر در یک گفتوگوی سرپایی باز پیشنهاد کرد که من این مسؤولیت را بپذیرم که چون گذشته تصریح کردم به ایفای نقش غیررسمی و حاشیهای راغبتر هستم تا مسوولیت پذیرفتن. با این وجود طبرزدی حرف خودش را می زد؛ ”تعیین یک مسؤول برای حسینیه، یک رابط برای ارتباط با مسؤولان بند و زندان”. نظر من در میان جمع این بود که ابتدا باید گربهای یافت و زنگوله به گردنش انداخت، بعد سراغ بقیه ی ماجرا رفت! حشمت مدعی بود که من با تمام ادعاهای دموکراسیطلبی، حاضر نیستم زیر بار کارهای تشکیلاتی و مسؤولیتپذیری و… بروم و پاسخگو بودن در قبال کارهای محوله. پاسخ من به او و دیگر دوستانی که این مباحث را مطرح می کنند همواره بیان این نکته بوده است که ”این مباحث ربطی به دموکراسیطلبی و این گونه امور ندارد و مسؤولیتپذیری، بلکه امری است فرهنگی و ریشه گرفته در ذات فعالیتهای سیاسی و اجتماعی ما. همه در ابتدا از فرد منتخب اعلام حمایت میکنیم. اما خرمان که از پل گذشت و یک نفر را که جلو انداختیم، می رویم پی کارهای شخصی خودمان و درنتیجه، فرد منتخب تنها میماند و هزار دردسر. تازه این وجه مثبتکار است، او هزار کار خوب که او انجام بدهد، آنها را وظیفهاش میدانیم، اما وای به حالش اگر روزی حرفی- عمدا یا سهوا- بگوید که با مزاج یکی از ما جور نباشد. هزار اما و اگر میآوریم و هر یک به نوبه خود محاکمهاش میکنیم و اگر در توانمان باشد به صلابهاش هم میکشیم! تا وضع چنین است مطمئن باشید کسی پا پیش نخواهد گذارد.”
برای جا افتادن این بحث مثالی از مرحوم بازرگان مطرح کردم در مورد خلق و خوی ایرانیان در کار جمعی، حتی در مباحث تجاری و اقتصادی؛ ابتدا کار را به یک جمع به عنوان هیات مدیره واگذار میکنیم، بعد اعضای مجمع عمومی همه پی کار خود میروند. سپس نوبت به هیات مدیره میرسد که دنبال کار خود بروند و همه کارها را به دوش مدیرعامل بگذارند، تا روزی که مشکلی پیش بیاید و بخواهند همه چیز را سر او خراب کنند.
عصر که شد، وقت تلفن، دوستان ردیف شدند که بدانند در جلسه ظهر خانواده زندانیان سیاسی با هاشمی رفسنجانی چه گذشته است. صحبت از گریه او بود و ابراز عجز و ناتوانی در برابر حل مشکلات این افراد و سخنان ناگواری که میشنود. بعد هم طبق عادت مالوف از آقای خامنهای مایه گذاشته بود که ایشان دستور تسریع امور را داده اند و من در ملاقات بعدی باز مسائل شما را مطرح میکنم.
نقل شد که در این نشست با حضور حدود ۴۰ نفر از خانواده زندانیان سیاسی- به جز چند نفر اکثرا شرکت داشتند- این بحث مطرح شد که فیلم این ملاقات و سخنان خانوادهها را در اختیار رهبری قرار میگیرد. در ظاهر به جز ابتدای جلسه که خانم محتشمیپور، همسر تاجزاده به نمایندگی از جمع صحبت را شروع کرده و طولانی هم حرف زده، دیگران هم فرصت اندکی داشتهاند که خلاصهای از پرونده و آخرین وضعیت زندانی خود را بیان کنند و احیانا درخواستی را مطرح سازند. در این میان خانم نوریزاد درخواست ملاقات باآقای خامنهای را مطرح کرده و هاشمی قول طرح و پیگیری این مساله را داده بود.
احمد و یک دو تن از دوستان، برخلاف من، انجام ملاقات با رهبری را مثبت ارزیابی می کنند، البته مشروط بر اینکه خانوادهها بتوانند حرف دل خودشان را بزنند و مسائل واقعی از جمله شکنجه ی زندانیان، نحوه ی برگزاری دادگاه و چگونگی دفاعیه نویسی و دفاعیه خواندن را بیان دارند. قبول داشتم که در این چهارچوب وضع فرق خواهد کرد. در یک جمع بندی می توان گفت که ”بهترین روش این است که خانوادهها مجاب شوند که شفاف تمام حرفها را بزنند؛ انتخاب آنها هم گزینشی نباشد؛ خبرهاهم مستقیم توسط خانوادهها رسانه ای شود و به خبر تنظیمی توسط دفتر رهبری بسنده نگردد”. هم نظر بودیم که اگر چنین روندی دنبال شود بعید است که به تمام خانواده های زندانیان سیاسی وقت ملاقات بدهند.
موضوع دیگر این بود که آقای رفسنجانی در زمان بیان دستور آیتالله خامنهای برای تسریع زمان رسیدگی به پروندهها و برگزاری دادگاهها گفته است که ”رهبری دستور داده بود که در فاصله بین برگزاری دادگاه بدوی و صدور رای دادگاه تجدیدنظر زندانیان آزاد شوند که مدتی انجام شده و بعد متوقف گردیده است”. نگاه من این است که هاشمی با توجه به اینکه ارتباط چندانی با تمامی زندانیان پس از انتخابات نداشته و اکنون نیز با بستگان آن ها ندارد، تنها بر وضع جمع اندکی از اطرافیان یا اعضای حزب کارگزاران احاطه داشته، لذا تصورش از عمق فاجعه و گستردگی دستگیریها و آزادیهای پس از برگزاری دادگاهها محدود است. در مورد دستور صادره نیز بیشتر در خصوص اطرافیان او از جمله مرعشی، عطریان فر، کرمی و… تا حدی عمل شده و بعد هم گویا برای همه به دست فراموشی سپرده شده است
به هر حال واقعیت این است که هاشمی رفسنجانی در مورد دیگران اطلاعات لازم را ندارد، افرادی که اکنون پانزده شانزده ماه است که بدون مرخصی -حتی مرخصی استعلاجی- در حبس هستند و بدون حتی یک روز آزادی. بعید است که اگر او اخبار کاملی در اختیار داشت چنین از رهبری مایه میگذاشت.
از فردا، ساعتها یک ساعت به عقب کشیده میشود، در واقع از ثانیه اول روز چهارشنبه. اضافه شدن یک ساعت به وقت خواب اضافه فرصتی بود برای فعالیت بیشتر کازینو سیدعلی. آخر شب هر جا بساطی برپا بود، بازی شطرنج تخته و حکم.
ظهر چهارشنبه۳۱/۶/۸۹ ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه هواخوری جهاد، بند۳ کارگری، زندان رجایی