راستان داستان

نویسنده
علیرضا رضائی

تلقینات شعبون ، تفریحات رمضون  

مهم نبود که چه فصلی و چه ماهی از سال باشد . گرم باشد یا سرد . هرچه بود، با وجود تمام درگیری‌های ماه‌های شمسی و قمری ، محرم و صفر همچنان اسلام را زنده نگه می‌داشت و حاج آقا شعبان اسفندیاری که امام جماعت مسجد بود یکسال تمام برای ماه رمضان دورخیز می‌کرد . شرکت کنندگان دورخیزهای او هم از اسم «پامنبری» بدشان می‌آمد عموماً ترکیب جالبی بودند . چندتائی‌شان می‌شدند آنهائی که مختصر پولی می‌خواستند و تا پای وام که وسط می‌آمد یکدفعه یخه‌ی همه‌شان تا بیخ بسته می‌شد و ریش درمی‌آوردند و تسبیح دستشان می‌چرخید و بساط «سلامٌ علیکم»ی بود که براه بود . این عده هر بار فقط شکل و قیافه‌شان و قد و هیکل‌هایشان با قبلی‌ها فرق می‌کرد وگرنه «نیت» یکی بود . زمانی که مسجد که با حفظ سمت سنگر هم بود و برای حفظ اسلام جای بانک هم کار می‌کرد ، یک عده هم می‌شدند آنهائی که کارمند و اداره برو بودند و جهت تحقیقات نامحسوسی که از طرف واحد حفاظت از اسلام اداره‌شان ممکن بود در محل اتفاق بیفتد گاهاً سر و کله‌شان در مسجد پیدا می‌شد . این افراد اصولاً برای دیده شدن هرچه بیشتر اگر ول می‌کردی روی پله‌های منبر هم حاضر بودند که بنشینند و با تکان‌های کله دورخیز حاج شعبون را تائید بکنند . چندتائی هم که کلاً اموراتشان از بغل همین مسجدها می‌گذشت و به نمی‌دانم چرائی همه بد ریخت و بد لباس و حدوداً ترسناک ، با همین قیافه سه شیفت در روز تلاش می‌کردند که چهره رحمانی اسلام آمیخته به اودکلن شابدول عظیمی را به همه نشان بدهند . غیر از اینها دیگرش می‌ماند مناسبت‌های مذهبی که خب خیلی‌ها را به مسجد می‌کشاند .

اینها همه بودند ، علی و رفقایش هم بودند . مسجد برو نبودند ولی آنموقع مسجد جائی نبود که در رفتن و نرفتنش زیاد اختیاری داشته باشی . مسجد هم که نمی‌رفتی حاج شعبون را حداقل هفته‌ای دو دفعه می‌آوردند مدرسه که ظهرها نماز جماعت بخواند تا مثلاً موجودات غیر قابل کنترلی مثل رفقای علی سعادت نصیبشان بشود . حاج شعبون به آنجا هم رحم نمی‌کرد و بی هیچ وقفه‌ای از اول ربیع می‌کوبید برای آخر رمضان . الکی که نبود ، یکماه تمام مفت و مجانی منبر داشت آنهم برای آنهمه آدم . گاهی که برای نماز ظهر به مدرسه می‌آمد یکجوری درباره زنده نگه داشتن اسلام حرف می‌زد که انگار دارد از قاتل اسلام بازجوئی می‌کند . علی و رفقایش هم نگاه می‌کردند . هرچه حاج شعبون بیشتر دورخیز می‌کرد انگار انگیزه‌های بچه‌ها هم برای اینکه حتماً ماه رمضان امسال یک کاری دست نماینده‌ی زورکی‌اسلام در مدرسه بدهند بیشتر می شد . تفریحی که نباشد و دلت که اجازه نداشته باشد به هیچ چیزی خوش بشود و تمام دایره اختیاراتت که به زور اسلامی باشد که  این آقایان اختراع کرده اند،خب پس با چه چیزی غیر از همین قرائت طالبانی  از اسلام می‌شد و می‌شود که تفریح دلخوشکنک اختیاری داشت ؟

تفریحات عزاداری محرم که معلوم بود . از سر شب جلوی هیئت دختربازی و بعد محض دلبری و ابراز رشادت مقداری سینه و زنجیرزنی و با برگشتن دسته به هیئت و نمایان شدن سفره شام احتمالاً نذری برنامه به اوج می‌رسید . موقع شام علی و رفقا حدوداً برای یکی دو ساعتی در رادار هیچ جاسوس قسم خورده‌ای دیده نمی‌شدند و با ابزاری که برای زنده نگهداشتن و یا احتمالاً نجات اسلام حاج شعبون کشف کرده بودند با سرعت نور مسافت بین هیئت‌های اطراف را می‌دویدند . به محض رسیدن به هیئت سراغ دیگ‌ها و آشپزهائی که در حال کشیدن غذا بودند می‌رفتند و در هر حال گردنشان آنقدر کج می‌شد که یارو با اینکه دیشبش قسم خورده بود که دفعه آخری باشد که به بچه‌ها غذا بدهد ، باز هم دستشان با همان «بیل» برایشان برنج و خورش می‌ریخت در کیسه‌ی بزرگی که همراهشان بود و بلافاصله مسابقه دو تا هیئت بعدی شروع می شد . بیل مربوطه ابزاری بود که هر سال یکی دو شب مانده به دهه محرم بالاخره از یکجائی به‌سرقت می‌رفت و اساساً با اسکاچ و سیم مورد شستشو قرار می‌گرفت و پیمانه‌ای بود برای اندازه‌گیری غذای مفت . نه اینکه هیچکدامشان گدا گشنه و نخورده هم باشند ها ، این غذای مفت لاکردار یک مزه دیگری می‌دهد .

اما آمادگی‌ها برای یک ماهه‌ی رمضان مفصل‌تر بود . انگیزه‌ها هم بیشتر بود . انگیزه‌هائی که تریبون‌های حاکم با تکرار هر روزه‌شان در کسانی که ذهن و رفتارشان در همان شرایط و سنین باید شکل می‌گرفت ایجاد می‌کرد و خروجی آن رفتارهای ناهنجار برای مقابله با اجبار حاکم به هر شکل ممکن بود که خیلی از اوقات باعث آزار دیگران هم می شد .

هر سال دم ماه رمضان بچه‌ها از دو هفته قبل یکی یک شانه تخم مرغ روی پشت‌بام و زیر آفتاب می‌گذاشتند تا حسابی بگندد . وای که بوی تخم مرغ گندیده‌ی ترکیده را هنوز بشر نتوانسته ماده‌ای اختراع کند که ببردش . تخم مرغ‌هائی که برای وسط سخنرانی حاج شعبون می‌گندیدند و انگار خداوند هم شخصاً دخالت می‌کرد و کاری می‌کرد که هم بیشتر بگندند هم بیشتر بو بدهند . اشیائی که به محض خاموش شدن چراغ‌هائی که همزمانی‌اش با روشن شدن صدای گریه عجیب بود به این سو و آن سمت منبر حاج شعبون پرتاب می‌شدند و تا کسی بخواهد برای نجات حاج شعبون از جایش بلند بشود و چراغ‌ها را روشن بکند بچه‌ها علاوه بر گریز از منطقه حداقل بیست لنگه کفش هم از جلوی در مسجد انداخته بودند روی طاق و راحت به پنجاه متر آنطرف‌تر هم رسیده بودند . از محدوده خطر خارج می‌شدند ولی از مسجد بیرون نمی‌رفتند . شاهکار روزگار فیدبکی بود که پس از وقوع جرم از جنایتشان می‌گرفتند . تخم مرغ‌هائی که بسر و صورت پا منبری‌ها خورده بود و اثرات متلاشی شدنش روی تمام تنشان دیده می شد . بچه‌ها از همان دور توی دلشان خطاب به فرد مورد اصابت می‌گفتند : بیخود سعی نکن پاکش کنی در هر حال این لباس را باید بیندازی دور و متأسفانه ریشت را هم باید بزنی . گاهی هم که با لوله خودکار به لابلای موی طرف آدامس شلیک می‌کردند طرف واقعاً بیخود تلاش می‌کرد که تکه‌ی آدامس را از موهایش جدا بکند چون در هر حال باید آن قسمت را قیچی می‌کرد .

شب‌های قدر مفرح‌تر بود .ملت بدستور حاج شعبون بجای تا صبح توی سرشان می‌زدند و گریه می‌کردند .بچه‌ها اجازه داشتند که بدون سوال و جواب هیچ نکیر و منکری در ایست بازرسی‌ها و گشت‌های کمیته تا صبح بیرون باشند . پاسخ پرسش‌ها کاملاً معلوم بود : مگه چیه ؟ داریم برای عزاداری می‌رویم مسجد ؛ جرمه ؟!

آقای گباخلو کسی بود که درست چسبیده به درب ورودی مسجد بساطی داشت و میوه می‌فروخت . زمانی که فصل رمضان با فصل هندوانه خربزه یکی می شد و آقای گباخلو هم برای نماز «احتیاط» به مسجد می‌رفت تا یک‌وقتی نزنند بساطش را جمع بکنند ، به بچه‌ها لطف می‌کرد و بجای جمع کردن بساطش و قفل کردن کرکره‌ی کوچکش فقط یک پتو روی آنهمه نعمت می‌انداخت و به داخل مسجد می‌دوید و همین باعث می شد که خوردن ده دوازده‌تا از هندوانه خربزه‌هایش در یک خیابان بالاتر از مسجد حدود یکساعت از شب علی و دیگر رفقا را پر بکند .

با تمام اینها همچنان هدف متحرک اصلی حاج شعبون بود . هر سال و به هر ماه رمضانی خداوند در به فیض رساندن حاج شعبون هم شخصاً دخالت و یاری می‌کرد و بالاخره یکجوری یکجائی موقعیت حمله را برای بچه‌ها فراهم می‌فرمود . مثل نیمه‌های شبی که بعد از تمام شدن بساط مسجد خداوند ایشان را در یک فرعی تنگ و تاریک و خلوت نزدیک مسجد و در حال «هدایت» یکی از خواهران صاف انداخت جلوی دید بچه‌ها و خب شما جای آنها بودی چه می‌کردی ؟ آیا نمی‌رفتی از اولین ماشین ژیان آن اطراف بنزین بکشی و آرام بنزین را از ده بیست متر دورتر از حاج شعبون یک خط بریزی روی زمین و تا پشت سرش و روی درختچه کاجی که پشت به آن به نیازهای شرعی آن خواهر محترمه پاسخ مناسب می‌داد ، و بعد یک کبریت مختصر بیندازی روی نقطه شروع خط بنزین و در حال فرار انفجار درختچه و در نور آن حاج شعبان با آل و اوضاع و خواهر و الباقی را ببینی ؟

بچه‌ها تمام اینها را دیدند و فردای همان‌روز اهالی مسجد را هم در حال تشکر از خداوند بخاطر نجات جان حاج شعبون از «ترور نافرجام» شب گذشته‌ی «منافقین» دیدند !