شعر و دغدغه هایی از جنس مردم…
مرگ از پس پشت شبی دراز/ در خلوتی که برگزیده ام اکنون/ از صافی سکوت گذرکرده است و آمده است/ شانه به شانه ی من ایستاده است/ اما به رغم او / دنیای من / سرشار روشنایی آب است و آینه ست
سالهایی که جعفر کوش آبادی در فضای سیاست زده و رادیکال ایران با شعرهایش صاحب نام و آوازه ای بود سن نوجوانی من و بسیاری از ما بود. براهنی در آن سال ها شعر کوش آبادی را نمونه ای از «رادیکالیسم تعهد» در برابر « رادیکالیسم عدم تعهد» توصیف کرده بود. گرچه کل بحث تعهد و عدم تعهد بحثی نسبتاً انحرافی و غیرسازنده در هنر و ادبیات است و خوشبختانه دیگر کسی پی آن را نمی گیرد، ولی توصیف براهنی شاید خالی از معنا و مصداق نبوده است…
باری، سن کم دستکم به من اجازه نمی داد که نه با شعر کوش آبادی آشنا باشم و نه حضورش در تلویزیون شاه که پس از دستگیری به ارتباط با یک گروه مسلح «اعتراف» می کرد، را زیاد متوجه شوم.
ولی هم آن رادیکالیسم و هم آن حضور و اعتراف مخصمه ای بود که به تقصیر رژیم شاه ( و البته نه بدون تقصیر اپوزیسیون) فراهم شده بود و علاوه بر کوش آبادی، سیدعلی صالحی و پرویز قلیچ خانی و عده ای دیگر نیز قربانی آن شدند.
در سال هایی که که زندان ها فقط در مواقعی استثنایی به زندان های جمهوری اسلامی بعد از انقلاب شببه بودند و رادیکالیسم و انقلابیگری و مقاومت تا پای جان در برابر «دشمن دژخیم» کلام و هنجار بی تخفیف زمانه بود، طبیعی بود که آثار روانی منفی «اعتراف و ندامت» در ذهن و روان قربانی جا خوش کند و او پس از آزادی خود را همیشه در جمع «یاران» و «مبارزان» شرمسار و سرافکنده ببیند.
کوش آبادی نیز از این رویه و روایت برکنار نبود. اما زنده یاد به آذین چه از سر تجربه سیاسی بیشتری که داشت و چه به دلیل نزدیک فکری یی که کوش آبادی به مشی توده ای ها پیدا کرده بود، زیر بغلش را گرفت، اعتماد به نفسش بخشید و یاریش داد که خود را بازیابد و آن برش آزاردهنده در زندگی اش کمتر سد راه حضور شعری و اجتماعی او شود.
پس از انقلاب، کوش آبادی به لحاظ نگاه و سلوک شعریش در همان مسیری رکاب زد که سایه و کسرایی و محمد خلیلی و… زدند. یکی از شعرهای او که شورای نویسندگان ایران ( تشکل شاعران و نویسندگان کم و بیش توده ای منشعب از کانون نویسندگان در سال ۱۳۶۰) در نواری به صورت دکلمه منتشر کرد، شعری بود با مقدمه ای جالب از وضعیت آزاد خیابان انقلاب و حال و هوای مقابل دانشگاه در روزهای بهار آزادی ۱۳۵۸، اما در ادامه به ستایشی توده ای وار از «امام خمینی» می رسد و همان تصویرپردازی نسبتاً خوب اولیه را نیز به هلاکت می کشد. دستکم اول شعر را هنوز یادم هست که این گونه شروع می شد:
در پیاده رو دانشگاه
صوت داودی عبدالباسط
شانه بر شانه آوای پریسا می رفت
دو نفر دانشجو، یک نفر کارگر چیت جهان
زورق بحثی را روی دریای سیاست می راندند….
بعد از زبان دو دانشجو به انسداد آزادی ها انتقاد میکند، ولی کارگر بسان آنچه که حزب توده ایران می گفت، اندرز می دهد که در شرایطی که مبارزه با امپریالیسم و عدالت اجتماعی عمده است، زیاد روی مسائل مربوط به نقض آزادی ها حساس نباشید و…
باری، کوش آبادی در همه ی سی سال گذشته کماکان شاعر «انقلابی» و «توده های فرودست» ماند و بسان سایه در شعر گالیا کمتر اجازه داد که تغزل و روایت عشق و حس و عاطفه در معنا و مصداق معمولی آش نیز به شعرش راه یابد. او شعر را یک سره «متعهد» می خواست. درک و دریافتش از شعر متعهد که در همین سال های اخیر نیز در کلامش هویدا بود، این چنین بود:
“ شعر متعهد با تصاویرش درهای بسته را می گشاید و جمعیت را به تماشای واقعیتی که در بطن زندگی، سعادت آنان را رقم می زند می برد. اینجاست که پنجره ای می شود بین خوشبختی و انسان. دلم گواهی می دهد وقتی که انسان یک بار چشمش به روی این نادره گشوده شود، دیگر نمی تواند بر آن چشم فروبندد. به گفته فردوسی «چو دیدار یابی به شاخ سخن بدانی که دانش نیاید به بن» شعر متعهد وفاداری به حفظ ارزش های انسانی یا فریادی است که بر آنست تا خوابزدگان را بیدار کند. با واژگانش برای رهایی می ستیزد. نیاز به همبستگی و ضرورت دوست داشتن را بر ناقه تصاویری زلال راهی خانه دل های به تاریکی نشسته می کند و چراغ برمی افروزد… “
و این که چرا تغزل و شور عشق عادی و غیراجتماعی حتی بر خلاف سایر شاعران توده ای در شعرهایش کمتر یافت میشود، پاسخش این است:
من عاشقانه گویی را فقط منحصر به مغازله نمی دانم، من از اهالی ستمدیدگانم و چنگم را بر توفان آویخته ام. آیا من عاشق به اندازه وسع و توانم نباید دل مشغولی و اضطراب انسان عصرم را به دوش می کشیدم؟ آیا در توفان به جای زمزمه های صرفاً تغزلی در شعر نباید فریاد می زدم و برای توفان زدگان که خودم هم یکی از آنان بودم امداد می طلبیدم؟ من با عشق پیوند خونی داشته ام و دارم و همین، نگاهم را از آسمان به زمین برگردانده است. مغازله با آنچه هست و پاس داشت حرمت انسان کیش من است، حتی اگر این کیش منعکس شده در آثارم سیوروسات بساط سوداگران بازاری را برنتابد و برای «پای تا سرشکمان» دشنه ای زهرآلود و تهدیدکننده باشد. من هماره با عشق خود مغازله کرده ام و کار خود را کرده ام و بر این خط تا فرمان درنگ خواهم رفت گواهم تیپا خوردن ها و تاوان پس دادن های سراسر زندگی ام تا امروز است. نه اندیشناک دشنام و ریشخندم و نه پرتاپ شدن به انزوا. مؤلف کتاب شعر متعهد ایران نیز زمانی که به ذکر درون مایه ها و بن مایه های اصلی شعر سلاح (شعری که کوشآبادی درکنار گلسرخی و سلطانپور شعرش را از این سبک میدانست) می پردازد، در صفحه ۶۶ کتاب می نویسد: «… و دیگر آنکه عشق و معشوق بعد دیگری می یابند. رابطه عاشقانه، از عاشق ـ معشوق، به شاعر ـ جهان تعمیم می یابد و عرصه فردی به عشق فراگیر سرایت می کند و سلوک عاشقانه در حوزه اندیشه والای انسانی جریان می یابد.»
به دیگر سخن، کوشآبادی حتی مانند سایه نیز قادر نیست میان من و ما رابطه آی منطقی و متناسب برقرار کند.او در همان چارچوب های هنری زنده یادان گلسرخی و سعید سلطانپور باقی می ماند: هر چه هست «ما»ست، مبارزه است، مقاومت است و جلوه های متفاوت زندگی انسانها و زیر و بم آنها چندان اهمیتی ندارد که لازم باشد بر آنها فوکوس شود و یا شعر گهگاهی به این وادیها هم سرک بکشد. من در این شعر در ما مستحیل شده و خود لایه های تازه ای از انکار فردیت منطقی و ضرور را بازآفرینی میکند. بدبینی و بدگویی کوش آبادی از شعر معاصر نیز شاید به دلیل درک و دریافت بازتری است که در زمینه ی «تعهد» در شعر و ادبیات متاخر جا افتاده و رواج پیدا کرده:
نتوانستم دیگر
به تماشای عبث خود را تخدیر کنم
نتوانستم در کنج اتاق
چون فلان آقا صیقل گر شعرم باشم ریزتراش
شعر در من فریادی بود
که درون توفان سر می دادم
و به رغم دشمن
ره به گوش شنوا هم می برد
سخنی ساده و راست
همچو تیری که نشیند به هدف
و بدین کارایی
چه غم از واژه سنگین و زمختم می بود؟
وابماند این سوغات فرنگ
که شده وصله ی ناجور قبا
موذی هرزه درا
چهره ی از گل نازکتر شعر ما را
که خیالاتی روشنتر از آب زلال
جلوه اش را دوبرابر می کرد
و به پاس دل و میل مردم داشت گذر
آنچنان مثله و ناسورش کرد
که ببینیش دگر نشناسیش
دیگر از بوی خوش تازه ی نان
آسمان آبی
و دهانی که پر از حرف و حدیث ما بود
خبری نیست در آن
به عبث نیست اگر می پایم
شاعری را که در این وانفسا الماس شعرش را
آن چنان بتراشد
که تلالوهایش
دشت رنگین تماشا باشد.
…
من که از کودکیم
آشنایم با سرو
آشنایم با رود
دیده¬ام بوسه ی باران را بر گونه ی گل
و از آن دم که بلوغ
بر شعورم تابید
شعر نیمائی را می¬فهمم
از چه امروز نباید در شعر
معنی فکر ترا درک کنم؟
سر فریاد کشیدن دارم
که بنام قاصد
تو پیام¬آور هیچستانی
نکند
فارغ از دغدغه بود و نبود
تو همان آینه گردابی
که به جز تصویر خویش در آن
کس دیگر را نتوانی دید ؟
…
شعر نوباوه اگر در دل باغ
قد بر آورده و بالنده شده است
در هوای شعر نیمائی
سینه اش را پر و خالی کرده است
شعر نیمائی را
که بریده¬ست زبان؟
که چنان بی¬رمق افتاده چراغی دم مرگ
مختصر جوهر اندیشه نمانده¬ست در آن
جعفر کوش آبادی، روز جمعه، دوم بهمن در سن ۶۸ سالگی در تهران درگذشت.
با یکی از شعرهای خوب او این سیاه مشق را با گرامیداشت یاد او پایان می برم:
پیچیده های و هوی کلاغان به کوچه ها
بر گیجگاه سنگی شهر شکسته مان
خون موج میزند.
- چون گربه ی حنایی همسایه در شکار-
خورشید
بر روی شیروانی چرکین روبرو
دزدانه در کمین کلاغان نشسته است.
برگ هزار رنگ درختان خانه ها
گویی که آرزوی مردم غمگین زاغه هاست
کاینک به دست باد
تاراج می شود.