نازلی سخن گفت...

هوشنگ اسدی
هوشنگ اسدی

چه کسی باور می کرد دورهم جمع شویم؟

 تنها روزنه ما به زندگی، نازلی بود. یک عکس سه در چهار از دخترکی که چشمهای آبی اش دریچه می شد، در می شد و ما را از انفرادی کمیته مشترک می برد به روزهای آفتابی کوه. نازلی فقط نازلی بود. وارطان شعر شاملو نبود که بشود نازلی. نازلی سوارکول ما می شد و می خندید. از کجا می دانست پدرش و عموهایش را از زیر آفتاب آزادی خواهند دزدید. نازلی فقط نازلی بود.

 

چه کسی باور می کرد دورهم جمع شویم؟

احمد لابد داشت توی کوچه های شیراز بازی می کرد. ما راگرفته بودند تا دشمنان ایران را نابودکنند و نسل احمد به سعادت برسد. کمونیسم بد بود. امیرپالیسم بدتر. توی خیابانها کتابهای مارا به آتش می کشیدند و دور آتش رقص کنان فریاد می زدند:

قرار بود با وعده های آقای خمینی، تعاریف مطهری از آزادی و اقتصاد اسلامی علی حجتی، ایران گلستان شود. همه آزاد باشند، حتی مارکسیست ها. اقتصاد که مال خر است جایش رابدهد به اقتصاد شکوفائی که فک سرمایه داری و سوسیالیسم را پیاده کند.

زندان ها پر می شدو قبرستانها آباد تاموانع از میان راه برداشته شود.نوبت به نسل احمد که می رسید ایران ما بهشت برین بود. ما باورمان نمی شدو برادران بازجو که ازهمان آغاز درجه “سربازان گمنام امام زمان” را بر شانه نشانده بودند، با منطق شلاق به ما ثابت می کردند اشتباه می کنیم.

به اشتباه خود “اعتراف” می کردیم و دربند 207 به چشمهای نازلی خیره می شدیم و توی دلمان هر و هر می خندیدم.

احمد بزرگ شد. خودش را در جهنم دید. سر بند بست و به میدان آمدو ازما شد. همانجائی آب خنک خورد که ما خوردیم. احمد، حتما شعرشاملو را خوانده بود، اما نازلی را نمی شناخت.

 

چه کسی باور می کرد دورهم جمع شویم؟

حمید داشت از ما نوشتن فارسی را یاد می گرفت. آمده بود به انقلاب خدمت کند. باهمسرش. باشورش برای میهنش. وقتی ازنازلی می گفتیم باهمان سادگی یک فرد بزرگ شده در آمریکا، هی در باره نازلی سئوال می کرد. حالا نازلی بزرگ شده بود، اما هنوز عکس کودکی اش راداشتیم. داشتن عکس دختر خودت هم حرام بود.

باحمید عصرهای ماه رمضان می دویدیم. بعد دوش می گرفتیم. مانده بود خیلی تا افطار که زیر دوش، آب میوه های فروشگاه زندان راسر می کشیدیم و کرو کر می خندیدیم.

بیرون که می آمدیم “حاج آقا دودول طلا” که برای ارشاد دختران سی وپنج دختر زیر هژده ساله را از شر بکارت نجات داده بود، با سلام و صلوات می آمد غسل کند.

 

چه کسی باور می کرد دورهم جمع شویم؟

برادر محسن شیکاگوهیچکدام از ما را نمی شناخت حتما. از شیکاگو آمده بود به نوفل لوشاتو بعد هم به تهران تا یاور انقلاب باشد. از ما شش سال کوچکتر بود. ما هم او رانمی شناختیم. نازلی هم نمی دانست که او یک روزعمویش می شود. هیچکس باور نمی کرد که محسن یک شبه ضدانقلاب شود و برود زندان و پر بکشد به جلوی سازمان ملل…

روز اعتراض بود. دیگر گند جمهوری اسلامی در آمده بود. نسل احمدو نازی سبز شده بود. جهنم را تاب نمی آورد. احمد داشت شعار می داد. نازلی رفت و سلام کرد. زندگی احمد آبی شد.

 

چه کسی باور می کرد دورهم جمع شویم؟

شب بود و سرد بود و حوالی واشنگتن بود. زنگ زدند. با حمید ومحسن نشسته بودیم و شرح زندان می گفتیم:

هم سلول من و احمد نازلی آمدند. مردها دور میز نشستند.

همه زندانی جمهوری اسلامی شده بودیم. چهارنفرمان هر کدام شش سال. درست همسن نازلی. و حالا نازلی همه ما را گرد هم جمع کرده بود. همه ما نازلی را می شناختیم.

 

چه کسی باور می کرد دورهم جمع شویم؟

نازلی بود و بقیه بودند و من نبودم. نازلی و احمد باطبی را، یک روحانی ازادیخواه عقدکرده بود. حالا انها داشتند عکس می گرفتند. میهمانها از چپ و راست و لیبرال و مذهبی و کافر، زن ومرد در پوشش های دلخواه شادمان بودند. شاید هیچکدام نمی دانستندپشت این وصلت، یک تاریخ خفته است. نازلی که چهره امروزی وارطان شعر شاملو است، عسل عشق در دهان احمدمی گذارد که سیمای امروزین مردان در میدان است.

هیچکس نمی شنید، اما من از دور پیام نازلی را می شنیدم:

باری و نازلی سرانجام سخن گفت به تاریخ بیست و نهم آبان ماه هزارو سیصد وهشتاد ونه…