خرداد پر از حوادث تلخ و شیرین از راه رسیده و هر روز آن، مرا با خود به سویی می برد. دوم خرداد سال 76 مرا به روزهای خوشی می برد که پس از یک دهه و نیم که ایران گرفتار تند باد حوادث تلخ تر از زهر شده بود، نسیم آزادی روحمان را نوازش داد، آفتاب گرمی از پس آن ابرهای تیره که بیش از یک دهه آسمان ایران را پوشانده بود، وجودمان را گرم کرد و سرمایی که تا مغز و استخوانمان رسوخ کرده بود را از تنمان بیرون آورد.
مرور خاطرات سال 76 را هنوز مزه مزه نکرده به روز دهم خرداد می رسم، روزی که مهندس سحابی چشمانش را برای همیشه بر هم گذاشت و با کوله باری از رنج نامردمی به دیاری دیگر شتافت و به فاصله یک روز هاله نیز در پی او، با ضربات یک لباس شخصی بدنبال پدر راهی شد.
یاد مهندس سحابی، خاطرات فراوانی را در جلوی چشمانم به نمایش می گذارد. خاطرات همکاری با نشریه ایران فردا، خاطرات جلسات شورای فعالین ملی مذهبی و خاطرات روزهای زندان مهندس سحابی به همراه 15 فعال ملی مذهبی و نهضت آزادی.
آن روزهایی که مهندس سحابی، ماههای متمادی را در سلول انفرادی می گذراند و هر از چندی به خانواده اش اجازه ملاقات میدادند وما هم فقط خبر سلامتی او را در جلسات منظمی که هر هفته با هم داشتیم، از زبان خانم سحابی یا هاله سحابی می شنیدیم.
در یک صبح پنجشنبه ای که هر 15 خانواده در شعبه 26 دادگاه انقلاب جمع شده بودیم تا با قاضی حداد ملاقاتی در مورد وضعیت زندانیان مان داشته باشیم، من و نرگس محمدی و خانمی که از استان فارس برای پی گیری وضعیت همسرش آمده بود، آخرین نفراتی بودیم که با قاضی حداد ملاقات کردیم. من و نرگس خسته و کلافه راهروهای دادگاه انقلاب را به طرف در خروجی پشت سر میگذاشتیم و نرگس به دلیل عجله ای که برای انجام کاری داشت، از من خداحافظی کرد و قدمهایش را تندتر برداشت و از من فاصله گرفت. هنوز خوب از نگاهم دور نشده بود که ناگهان دیدم او دوان دوان به طرف من برگشت و خودش را به من رساند، با تعجب و قدری نگرانی پرسیدم: چرا برگشتی؟ گفت: مهندس سحابی را دارند می آورند، حتما می خواهند اورا به شعبه 26 ببرند، برای لحظاتی به هم خیره ماندیم، انگار که هر دو به یک چیز فکر می کردیم. ناگهان به هم گفتیم هر جور که شده باید مهندس را ببینیم و با او به قدر چند کلمه هم که شده حرف بزنیم، او مدتهاست که در انفرادی است و این دیدار برای روحیه اش خوب است. نرگس گفت: آره باید همین کار را بکنیم.
صدای عصای مهندس را می شنیدیم که نزدیک ونزدیک ترمی شد، به نرگس گفتم باید این دیدار تصادفی باشد، نرگس ناگهان به طرف دستشویی رفت تا با رسیدن مهندس از دستشویی بیرون بیاید و چند کلمه ای با او صحبت کند و من که سرگردان وسط راهرو ایستاده بودم بی اختیار بطرف شعبه 26 دادگاه انقلاب براه افتادم، با خودم گفتم مهندس را حتما می خواهند ببرند شعبه، می روم داخل شعبه و به سید مجید منشی قاضی حداد می گویم: ببخشید، روز ملاقات من و همسرم را چه روزی است؟
همین کار را هم کردم وارد شعبه شدم و دیدم که سید مجید مشغول صحبت با خانمی است که همسر او به اتهام ارتباط با ملی مذهبی ها در شهرستان کازرون بازداشت شده بود و او را به بازداشت گاه عشرت آباد تهران منتقل کرده بودند. همسراو هم برای گرفتن یک ملاقات از استان فارس تا تهران آمده بود. کنار آن خانم و پسر نوجوانش نشستم.
چند دقیقه ای طول نکشید که مهندس بهمراه چند لباس شخصی وارد شعبه 26 دادگاه انقلاب شد. در این لحظه ناگهان همچون سربازی که با دیدن فرمانده اش خبردار می ایستد، از جا بلند شدم و با صدای بلند گقتم: سلام آقای مهندس ودر پی من، آن خانم و پسرش هم از جا بلند شدند و در نهایت احترام و با صدای بلند گفتند: سلام آقای مهندس. خبر دار و محکم در مقابل او ایستاده بودیم و کلمات با عجله وتند تند یکی پس از دیگری بر زبانم می نشست. مهندس زرد و نحیف شده بود و قدری خمیده تر. لبخندی زد، اول با آن خانم وپسر نوجوانش احوالپرسی کرد و سپس رو به من کرد و حال خودم و بچه ها را پرسید.
قاضی حداد در همین لحظه از اتاقش بیرون آمد و در چارچوب در ایستاده بود و ما سه نفر را نگاه می کرد. سید مجید هم که مثل چغندر قرمز شده بود، با چشمانی که همیشه پر از خون بود، نگاه غضبناکش را دوخت به ما سه نفر و بالاخره زبان باز کرد و به مهندس گفت: شما وارد اتاق حاج آقا شوید. لباس شخصی ها او را بطرف دفتر قاضی حداد روانه کردند و سید مجید با عصبانیت به من گفت: مگر تو از صبح اینجا نبودی، مگر به تو وقت ندادم که حاجی را ببینی؟ برای چی دوباره برگشتی؟ گفتم: تاریخ ملاقات با همسرم را فراموش کردم؟ آمدم روز ملاقات را بپرسم. با همان نگاه غضبناکش، به من خیره شد و گفت فعلا ملاقات نداری.
از شعبه 26 دادگاه انقلاب بیرون آمدم و با خود گفتم: ولی من و نرگس امروز ملاقات خوبی داشتیم، آقا سد مجید.