بوف کور

نویسنده

نگاهی به فصل آخر آنا کارنینا

مرگ در ایستگاه متروک قطار..

محسن صبا

 

 

در شاهکارهای هنر و ادبیات دنیا فصل‌هایی وجود دارد که خود را از میان اصل متن بیرون کشیده و شناسنامه‌ای مخصوص به خود پیدا می‌کنند. حسنک وزیر از تاریخ

ابوالفضل بیهقی و شیخ صنعان از منطق الطیر عطار را می‌توان نمونه‌های مشهور نظم و نثر فارسی این سخن در تاریخ ادبیات فارسی دانست. اما کسانی هم بوده‌اند که فصل نهایی شاهکار منحصر به فرد تاریخ رمان‌نویسی یعنی آنا کارنینا ی تولستوی را بر عکس از مقوله‌ی جمع بندی‌های معمول رمان کلاسیک دانسته‌اند که قبل از آن رمان تمام شده بوده است. در واقع سرانجام عشق تراژیک آنا کارنینا در فصلی که آن را آغاز حرکت جریان سیال ذهن در ادبیات مدرن دانسته‌اند با خودکشی او در ایستگاه قطار به پایان می‌رسد‌، عشقی که نقطه‌ی آغاز آن مصادف با مرگ کارگری بود که هنگام ورود آنا به مسکو و برخورد اولش با ورونسکی زیر قطار له شده بود. حکایت

بسیارغریبی‌ست که سی و چند سال بعد از انتشاراین رمان خود تولستوی نیز در یک ایستگاه راه آهن از دنیا رفته است.اگر چه دقایق این رمان عظیم از این نکته‌ها بسی فراتر می‌رود و تنها یک نابغه می‌توانسته است از یک ماجرای معمولی‌ی روزنامه چنان جزئیاتی خلق کند که به اثری بیانجامد که دور نیست نزدیک‌ترین رمان روایی باشد به واژه‌ی دست نیافتنی کمال. می‌گویند درخشش غزل‌های حافظ وقتی بیشتر به چشم می‌خورد که بدانیم هنوز صدای غزل‌های سعدی از کوچه باغ‌های شیرازیان به گوش می‌آمده است؛ و طلوع اثری چون آناکارنینا پس از شهرت جهانگیر جنگ و صلح از همین مقوله بوده است.

اشاره به اخلاقی بودن رمان آناکارنینا همان قدر مهمل است که استفاده از کلمه‌ عرفانی برای رفع شر مطلبی که از آن سر در نمی‌آوریم.

شاید آن جمله‌ی کتاب مقدس که تولستوی بر پیشانی کتاب گذاشته است اصلا به همین منظور بوده است که نخست از زبان خداوند بگوید” قصاص مراست، خواهم ستاند ” و سپس به آفرینش غیر آسمانی خود مشغول شود. چون نقل شده است که پس از نوشتن پایان فصل هفتم که آنا را با قلم و کاغذ خود زیر قطار انداخته بود چند روزی از اتاق کار بیرون نمی‌آمده و چیزی نمی‌خورده است. احتمالا او هم مثل کنستانتین له وین- که تولستوی از روی خودش آفریده بود - ترسیده بود که مبادا عاشق مخلوق خود شود. ممکن است نظامی ما نیز در وصف جان دادن شیرین و یاد آوری مرگ همسر جوان قبچاقی خود ”آفاق” به چنین حس عاشقانه‌ای رسیده بود که آن را بهانه‌ی حضور شخصی خود در متن خسرو و شیرین قرار داده است:

نظامی بس کن این گفتار، خاموش

چه گویی با جهانی پنبه درگوش

تو کز عبرت بدین افسانه مانی

چه پنداری مگر افسانه خوانی

در این افسانه شرط‌‌ست اشک راندن div>

گلابی تلخ بر شیرین فشاندن

به حکم آن که آن کم زندگانی

چو گل بر باد شد روز جوانی

سبک رو چون بت قبچاق من بود

گمان افتاد خود ” آفاق ” من بود

پس برای تولستوی بزرگ که خود در ادبیات مبدع بوده است سنت فصل آخر معنی معمول را نمی‌توانست داشته باشد و باید جوری از لابلای صحنه‌های پراکنده‌ی کتاب

چیزی را به سود آنا جستجو کنیم. کاربرد اشیاء در رمان‌های تولستوی چنان دقیق است که پیش گویی هنری را که بعدها سینمای جدی نامیده شد می‌توان در جزئیات صحنه‌های وصفی او به عیان دید، عناصر و اشیایی که در نظر اول عادی به نظر می‌رسند ولی در ده‌ها صفحه بعد و فصولی به ظاهر نامربوط مچ خواننده‌ی حرفه‌ای را نیز می‌گیرد. هیچ کس تا همان فصل آخر نمی‌داند که چرا تولستوی دریکی دو جای کتاب به دندان‌های سفید و صدفی ورونسکی اشاره کرده است. تولستوی حتی به شرح زیبایی‌های زنان نیز چندان رغبتی نشان نمی‌دهد و تصویری که از آنا رسم می‌کند بیشتر شیرینی و دلپذیری و گاهی رقت‌انگیزی اوست و حتی قید می‌کند که زیبایی فوق‌العاده‌ای نداشته است.

بیشتر به چیزی اشاره می‌کند شبیه به آن چه حافظ در شعر خود به ” آن ” تعبیر کرده است:

بنده‌ی طلعت آن باش که ” آنی ” دارد

و به آن مفهومی که خود به زیبایی شرح داده است:

لطیفه‌ای ست نهانی که عشق ازآن خیزد

که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری‌ست

تاکید بر لباس بنفشی که در آغاز صحنه‌ی رقص به تن آنا کرده است چنان با آغاز بحران تراژیک داستان متقارن است که شاید یک قرن بعد الهام‌بخش هیچکاک در انتخاب لباس خاکستری مادلن در فیلم ابدی ” سرگیجه ” بوده باشد. خواننده وقتی در فصل پایانی که ورونسکی را درهم شکسته و رنجور - و باز هم درایستگاه قطار - در جمع افسرانی می‌بیند که افسرده پس از مرگ آنا روانه‌ی جنگ عثمانی است و از دندان دردی خرد کننده به خود می‌پیچد تازه می‌فهمد که سرنوشت ورونسکی هم در ذهن خلاق تولستوی مثل معشوقه اش آنا در یک ایستگاه قطار ترسیم شده بود.

با تحول روحی تولستوی در هنگام تکمیل آخرین فصول آنا کارنینا وقبل از تغییر افکاری که به نوشتن اعترافات و انکار آثار پیشین انجامید، شاید آن دندان درد کشنده‌ی ورونسکی انتقام تولستوی از مردی بوده است که آنا ی مخلوق او را قربانی ی ریاکاری اجتماع هرزه‌ی گرد خود کرده بود و شاید آن جمله‌ی پیشانی کتاب نیز با ورونسکی بوده است که : اینک تقاص !

 

معترضه

این که گاه به طنز و یا به جد گفته شده است آن چه مردان در باره‌ی زنان می‌دانند بیش از کتاب سفیدی نیست شامل ادبیات نمی‌شود.

چند شاهکار رمان کلاسیک و مدرن بر پایه و به نام قهرمانان زن بنا شده است. همین

آناکارنینا، مادام بواری فلوبر، لولیتای نابوکف، group portrait with lady

هاینریش بل همه پیرامون پیچیده ترین جهات شخصیت زنانه نوشته شده اند.

اما معلوم نیست چرا نام معروف‌ترین رمان‌نویس زن قرن نوزدهم انگلستان جرج  الیوت است؛ و یا چرا صاحب مجموعه‌ای از بهترین و دوست‌داشتنی‌ترین قصه - حکایات قرنی که گذشت اسم خود را از بارونس کارن بلیکسن( دانمارکی ) به ایزاک دنیسن معروف و صاحب کتاب عالی out of africa تغییر داد