فیلم

نویسنده
اندیشه مهرجویی

نگاهی به فیلم محاکمه در خیابان مسعود کیمیایی

در هوای روزگاری که کیمیایی اش هم بر وفق مراد نیست

 

حوصله شان سر رفته است. گاهی می خندند و گاهی از سر افسوس تنها سرهایشان را تکان می دهند. پسری که صندلی اش درست چسبیده به صندلی من است، آن طور که من هم صدایش را بشنوم می گوید : “ لامذهب نمی شه سیگار کشید، بعضی وقتا خداییش سیگار لازمه. آخه فیلم ساختن یادت رفته مرد؟ “

 

از سالن سینما که بیرون می زنم هیاهو بیشتر می شود. دختر جوان عکاس توی ایستگاه اتوبوس ایستاده است و می گوید: “می خواستم چند تا عکس بگیرم. هوا خوب نیست”.

به آسمان نگاه می کنم. شب است و هوا دارد کم کم سرمایش را تحمیل می کند به پوست و گوشتمان. منظورش را نمی فهمم و سوار اتوبوس می شوم.

آخرین بار که درباره ی کیمیایی نوشتم مطلبی بود در حمایت و تایید آرمان خواهی کیمیایی.

زمانی که فیلم رئییس در جشنواره اکران شده بود و طبق روال این سالهای استاد، حواشی بر متن سایه انداخته بود و انگار مخاطبین و و منتقدان سینما در دو سوی رزمگاه قرار گرفته بودند و اندر خدمت و خیانت رئییس به پیشینه ی سینمایی کیمیایی جنگ ها در گرفته بود.

رزمی که تا آنجا که حافظه ام یاری می کند از زمان تجارت شروع شده بود و هرچه پیش تر آمدیم صحنه ی تقابل این دوسپاه تنگ تر و بیرحمانه تر.

آن نوشته هرگز چاپ نشد و کسی آن را نخواند جز دوستان اطراف که از سر لطف التفاتی نمودند.

حکایت آدم های شناسنامه داری که نه برای ماندن که ناگزیر از زیستن، تن به نافرجامی عشق هایی می دهند که می دانند ماندگار نخواهد بود.

 

 این قصه ی قدیمی کیمیایی ست که می دانند و می دانیم. ورق می زنیم و این نوستالوژی قهرمانخواهی و پهلوان پروری با درونمان گره خورده است. گوزنها را قیصر را رضا موتوری و تیغ و ابریشم را که مرور می کنیم دلمان می گیرد از این روزگار که کیمیاییش هم بر وفق مراد نیست.

جوانی طبق روال همیشگی آنگونه که فقط در فیلم های او سراغ داریم، ویران رفاقت در شب عروسیش به واسطه ی دوستش در میابد که عروس او پیش از او با مرد زن داری وعده و وعید هایی داشته است و حتا از مرد بچه ای را هم انداخته است. او عروس خود را دربزم عروسیش رها می کند و به جستجوی حقیقت می رود…

اما حقیقت به آدم هایی که سینمای کیمیایی را می شناسند خورانده نمی شود. حقیقت جویده نمی شود حقیت ذره ذره درک می شود و در خون مخاطبین کیمیایی جریان می یابد.

این شیوه ی معاشقه ی مخاطبین او بود. شیوه ای که جایش را به دخالت ها و باید نباید های آدم های تصنعی فیلم های این روزهایش داده است. این روزهایی که نمی خواهیمشان که نمی پذیریمشان و باورش نداریم.

نه عشق مرد زن دارش به عروس قهرمان داستان را و نه رفاقت قهرمان را ونه رفیق تعمییر کارش را.

تازگی ها خنده مان هم می گیرد از این حرف های درشت آدم های کیمیایی که از جنس رفتارهایشان نیست. اما خودمان را نهیب می زنیم که هی تو را چه شده است. انگار هنوز باور نداریم جهانی را که استاد دارد ویرانش می کند و باید یکی یا “ یکی هایی ” جلویش را بگیرند که تو حق نداری جهان آدم های شناسنامه دارت را با این هندی بازی های نه حتا سرگرم کننده خراب کنی.

 

استاد شما حق ندارید فیلم بد بسازید. فیلمی که ماجراها و پیرنگ داستانی اش آنچنان پیش پا افتاده می نماید که گویی فیلم اول یک کارگردان در حال تجربه است.

این آدم ها که نه عمق دارند و نه حرفشان حرف حساب است را از کجای پیرامونتان می آورید. هرچه که می گردیم پیدایشان نمی کنیم. کاش لااقل با صحنه های دراماتیک کش دارتان کمی ارضایمان می کردید که همین حد اقل هم دیگر وجود ندارد.

باید مدام عصبانی شویم که جناب استاد کجای منطق فیلم شما منطق جاری زندگی آدم های ماست؟ مدام لب هایمان را بجویم که آخر قهرمان داستانی که می خواهد شاهرگ رفیق معشوقه اش را بدرد با کدام منطق متقاعد می شود که نه او راست می گوید عروس امشبش عروس حجله ی اوست و نه هیچ کس دیگر.

آدم هایت زود جوش می آورند. زود رگ غیرتشان می زند بالا زود فروکش می کنند و زود هم همه چیز عادی می شود برایشان. قدیم ها این طور نبود. داش آکل را یادتان هست؟ معشوقه اش را چطور. یادتان هست چطور ما را با عشق زیبای او همراه می کردید و آخر سر ما را در غم این عشق عزادار. این پسر بچه های مثلا عاشق فیلمتان را از کجا آورده اید که هیچ چیزشان شبیه آدمیزاد نیست.

چرا این داستان در داستانت که اتفاقا استاد کار بلد این تکنیک ها هستی اجازه ی پرداخت اصولی و منطقی را در مدت زمان کافی نمیابد؟ چرا فروتن فیلمت - محمد رضا – یک قهرمان در سطح باقی می ماند و درونش را آنطور که سید گوزن ها آن طورکه قدرت را نشان داده بودی نمی شناسیم. تصویری محو از قهرمانهای دیروزی در شمایل آدم های جانیفتاده ی امروز.این است سوغات شما برای ما؟

شاید بزرگ ترین قصورداستان در نوشتن فیلمنامه با طرحی نا منسجم اتفاق افتاده است.

شخصیتهایی که اصلا شخصیت پردازی نمی شوند و در سطح رفتارهایی نمایش داده می شوند که درست برعکس، نوع انتخاب حوادث داستانی، توقع بیشتری از عمق این رفتارها را می طلبد. لزوم عدم وجود این همه شخصیت که بر مبنای حرف فیلم باید پرداخت شوند را شما بهتر از ما می دانید.

استاد بزرگواری که این روزها نسل ما هوای مرام و مسلک فیلم هایتان را کم دارد و دوست دارد در هوای آن روزهایتان نفسی تازه کند، شما نمی توانید و حق ندارید ما را از آنچه که برایمان رقم زده اید - در گذشته ای دور- جدا سازید و این ناموفق ها را به اسم “ همه ی آنچه که کیمیایی ست ” تحویلمان دهی.

شما به ما یاد داده اید که صبور باشیم و حوصله مان سرزیر نشود ولی می شود بگویید در هوایی که کیمیایی اش هم بر وفق مراد نیست، چگونه نفسی تازه کنیم؟