حالا عاشق‌اش باش...

نویسنده

» روایت/ خودزندگی‌نوشتِ دوریس لسینگ

پرونده- دوریس لسینگ؛ هیمالیای دلتنگی: خودزندگی‌نوشتِ دوریس لسینگ؛ آخرین گفتگوی لسینگ با روزنامه تلگراف، داستانی از او و روایت جویس کرول اوتس از دیدارش با لسینگ.

 ترجمه سیدمصطفی رضیئی

 

توضیح: این متن را دوریس لسینگ بعد از دریافت جایزه ادبی نوبل، برای انتشار در وب‌سایت رسمی نوبل، آماده ساخت و این نسخه‌ای فارسی از متن منتشر شده در سایت رسمی نوبل است.

از خانه‌ی سنگی قدیمی که در آن بدنیا آمدم، منظره‌های کوهستان‌هایی پوشیده از برف، و جلگه‌های خشک که اطراف شهر کوچک را پر کرده‌اند، دیده می‌شدند. یک سرزمین خشک مرتفع. مادرم می‌گفت، لباس‌های شسته که قبل از هشت صبح پهن می‌شدند، خیلی قبل از وقت ناهار خشک شده بودند. دنیای بیرونی در داخل خود خانه هم مشهود بود، در آقای جوانی که خانه را با ما شریک بود، کارمند نفت بود. “آن موقع کلی نفتی آن حوالی بود.” به این شکل خودش را معرفی می‌کرد. احتمالا صدای خود اوست که به یاد می‌آورم، اما در سایه‌ی احتمالا صد آمریکایی دیگری‌ست که در آن زمان در این مورد حرف می‌زده‌اند.

سال 1919 بدنیا آمدم. سال‌ها بعد کتابی به دستم رسید، از آن‌هایی که توی جعبه‌های کتاب‌های “کهنه” می‌بینید یا توی مغازه‌های کتاب‌های – زمانی – دست دوم می‌فروشند. توسط یک “تاجر” بریتانیایی نوشته شده بود، به‌وضوح یک مامور یا نوعی جاسوس بود، که آرام در میان ایران آن زمان می‌گشت، در میان قبیله‌ها و روستاها، گوسفندها و چوپان‌ها، سال‌ها پیش این ایران محو شده است. کامل از همه‌ی این‌ها لذت می‌برد، همه‌ی این‌ها مجذوب‌اش کرده بودند، این انزوا از بیرون او را به خود علاقه‌مند ساخته بود، سوالات بی‌شماری پرسید. درباره‌ی کرمانشاه هم نوشته است، جایی که می‌گویند در سال‌های 1918 و 1919 اپیدمی آنفولانزا سرتاسرش را فرا گرفته بود. و جنگ هم در سرزمین می‌وزید، پدر و مادرم خاطرات فراوانی از آن دو سال ِ کرمانشاه در خاطر دارند، اما هیچ چیزی در مورد آنفولانزا یا پناه‌جویان جنگی نمی‌گویند.

اما به یقین یک خاطره از آن زمان هست. پدرم برای کار در بانک (بانک شاهنشاهی ایران) سواره می‌رفت. هر روز صبح بلند می‌شدم، پدرم بر پهلوهایم چنگ می‌زد، تا بر روی اسب، جلوی او بنشینم. مسیر کوتاهی را همراهش سواری می‌کردم، قبل از این‌که وارد جاده‌ی اصلی شود. حالا، چیزی که به یادم دارم قوی، به‌نظر کامل واقعی است. اول از همه بوی اسب و بعد گرمای لیز پنهان که دور من بود و به او تکیه داده بودم، بوی کاپشن‌اش، بوی دود خورده‌ی پشم. و داخل پشم، نوارهایی که طول بدن و شانه‌هایش را طی می‌کردند. تا پای چوبی‌اش را سر جای خود نگه دارند. پا، که اگر به آن ضربه می‌زدی، صدای تق ضعیفی داشت، میراث جنگ بود – میراث سنگرها.

وقتی روح کوچک دختربچه یا پسربچه‌یی را مجذوب اسباب‌بازی‌اش می‌بینید، موجودی را تماشا می‌کنید که مورد هجوم طوفان‌های احساس‌های درونی‌اش قرار گرفته است. جلوی پدرم، محکم اسب را گرفته بودم، صداهای مختلف زنانه، ملتهب‌کننده‌ی طوفان‌های بوها، حرف‌ها و صداهایی بود که می‌گفتند – “محکم اسب را بگیر، از رویش نیفتی.” آرام به سمت درب‌های بزرگ می‌راندیم، اسب ناشیانه زیر من حرکت می‌کرد، نوارهای پای چوبی پدر بر پشتم فرو می‌رفتند. لحظه‌یی که از اسب پایین می‌آمدم، پدر اول آرام رو به جلو یورتمه می‌رفت و بعد چهار نعل می‌راند. چقدر دلم می‌خواست هنوز بر روی اسب بودم. اما نه، اسب آرام قدم برمی‌داشت و صدای پدرم، درست از پشت سرم، با چرب‌زبانی اسب را به جلو می‌راند، “این‌جا را ملایم، این‌جا را آرام…”

و تا آن‌جایی که بچه‌ی کوچک به تماشای خوردن می‌پردازد… مگر آن‌که معکوس رشد جوانه‌های چشایی تو، اجازه‌ی خوردن به خاطره‌هایت بدهند. همه‌ی بزرگ‌سال‌ها طعم‌های کودکی را فراموش کرده‌اند، چیزی که در دهان بود – فوران طعم‌ها.

اگر بخواهم بدانم یک بچه‌ی کوچک چه تجربه می‌کند، سواری آرام بر اسب پدرم را به یاد می‌آورم، محکم توسط پدرم گرفته شده بودم، تنها بوی سکرآور اسب سرگیجه‌ساز بود.

بعضی خاطرها را باید عزیر دانست، محکم گرفت‌شان، آن‌ها را در خاطر نگه داشت.

این بهترین خاطره‌ی من از آن دو سال بود، این و بویی که از کلمه‌ی بازار به مشامم می‌رسد، بوی داغ پر ادویه و فریادها و دستورهایی به زبان‌هایی دیگر.

و بعد تهران بود و خاطرات بسیاری از آن‌جا دارم، اما خاطره‌ی اصلی، تولد برادرم بود.

بی‌شک این خاطره واقعی‌ست، چون همه‌چیز در اطراف من مرتفع بود، تشک مایل‌ها برفراز سر من بود، پدرم که بیمار بود، نوعی زائونمایی پدر، بر روی تخت بلند و من که به زحمت او را می‌دیدم. چین‌های تخت سفری را، با دراز کردن دستم به سوی آن‌ها، لمس می‌کردم. مادرم، بلند و قوی، بالای تخت با یک بچه ایستاده بود و با من بحث می‌کرد، “این بچه مال تو است” و “حالا عاشق‌اش باش…” خوب، بچه‌ی من که نبود، اما به‌ هر حال واقعا عاشق‌اش بودم، این صحنه‌ی کوتاه به مابقی زندگی عاطفی‌ام انگیزه بخشید. تا زمانی که در اواخر عمرم در مارا و دان ، درباره‌ی این موضوع ننوشتم که دختر کوچکی عاشق و محافظ برادر کوچک‌تراش است، به یاد نیاوردم این دستور مامان چقدر قدرتمند بود، “حالا عاشق‌اش باش،” همان‌جا دراز کشیده بود، “این‌ بچه‌ی تو است،” خوب، هیچ‌وقت این را فراموش نکردم، بی‌اعتماد به سرنوشت، اعتمادی که از دست رفت را نمی‌توان به راحتی باز یافت.

سه سال تهران گالری خاطرات است،‌ اما من فقط از سه‌ تای‌شان یاد می‌کنم.

بچه‌های کوچولو را برده بودند تا ماه کامل و ستاره‌ها را ببینند. کلمه‌هایی برای ماه، ستاره‌ها، چیزهای کوچک بی‌شک عزیر ساخته بودم، اما بعدها، وقتی نوجوان شروری بودم، در زیر آسمان دیگری، زیر ماه و ستاره‌های دیگری، پدرم سرم فریاد می‌کشید، “تو چه موجود کوچولوی زیبایی بودی، با “مان-‌مان”‌هایت، با “تتاره‌ها”‌یت، اما حالا به خودت نگاه کن، کی باورش می‌شود تو همان کوچولوی زیبای قیمتی ما باشی.” نکته‌ی حرف را گرفتم، آره، و همان‌جا خانه را ترک کردم. پانزده سالم بود یا همان حدود، من این جوری بودم.

اگر ماه و ستاره‌ها چیزی هستند که هر پدر و مادر مغروری می‌خواهد به بچه‌های کوچک خویش نشان بدهد، خاطره‌ی بعدی من بیشتر به درد رساله‌های روان‌کاوی کودکستانی می‌خورد. ما توی اتاق بازی‌مان در تهران بودیم، من و برادرم، برای خوابیدن لباس عوض می‌کردیم و من بهش گفتم: “اون‌جا چی داری؟” و به نشانه‌ی مردانگی‌اش اشاره کردم. سال‌ها بود با بهره‌مندی جسمانی برادرم آشنا بودم، در حقیقت از لحظه‌ی بدنیا آمدن ِ او. حالا به نظر می‌رسید، تنها در آن لحظه متوجه واقعیت شده بودم. “اون‌جا چی داری؟” و برادرم سه ساله، شاید چهار ساله، آن را جلو کشید و به سمت من گرفت. گفت: گمال منه، این مال منه.” بهش غریدم “من با مال خودم بهتر می‌توانم ادرار کنم.” می‌خواستم چیزی تحسین‌آمیز در مورد بدن‌ام گفته باشم. هری همه‌اش می‌گفت: “مال منه، این مال منه.” سعی می‌کرد یک کم بلنداش کند، چیزی که به سمت من گرفته بود. اصرار می‌کرد، “تو هیچی نداری.” این صحنه را در رمان رخنه گذاشتم، لحظه‌ی کلیدی در زندگی آن دو بچه‌ی کوچک. و البته همه‌ی ما شاهد صحنه‌یی مشابه بودیم. اگر هنوز رابطه‌مان را با زندگی کودکی‌مان حفظ کرده باشیم. به یقین، صحنه‌یی که بارها و بارها تکرار شده است، صحنه‌یی عبرت‌آمیز.

بعد، از میان انبوه خاطره‌هایم، یکی هست که مناسب معلم‌هاست. زمستان بود، مادرم گربه‌یی را در میان برف‌ها ساخته بود، چیزی شبیه به یک نمونه‌ی واقعی گربه. گربه با پنجه‌هایی خمیده نشسته بود و از میان چشم‌های سبز درخشان‌اش می‌نگریست، چهره‌یی متین در میان برف‌هایی که می‌باریدند.

مجذوب و محسور این گربه‌ی سفید شدم. چشم‌هایش دنبال‌ام می‌کرد، داد زدم، “نگاه‌اش کن، من را می‌بینید،” و گربه از میان برف‌هایی که می‌باریدند نگاهم می‌کرد، چشم‌هایش می‌درخشید. مادرم گفت: “احمق نباش. این فقط یک سنگ سبز است،” و چشم‌های گربه را باز کرد، یک، دو تا ریگ سبز درخشان را نشان‌ام داد – و آن‌ها را سرجای‌شان برگرداند. جایی در باغی در تهران دو ریگ سبز آرام گرفته‌اند، که زمانی چشمان گربه‌یی بودند، در میان برف‌ها که می‌باریدند، می‌درخشیدند.

خاطرات دیگری هم هست – آه چه بسیار، اما من پنج سالم شد و خانواده تهران را ترک کرد، ما از طریق مسکو به انگلستان می‌رفتیم. سوار قطاری از خزر بودیم که تا مسکو می‌رفت. برای آن آدم های عصر ادوارد، پدر و مادر من، قطار معنایش واگن رستوران و رئیس قطار بود، چیزی امن و معمولی، خطرناک نبود، چون مادرم نمی‌خواست وسط آن همه گرما، بچه کوچولوهای قیمتی‌اش را از وسط دریای سرخ رد کند.

حالا خاطره‌ها رودخانه‌یی هستند، سیل‌آسا فرو می‌بارد. اول سفر با قطار از مسیر روسیه، در لکوموتیوی که مجموعه‌یی واگن را می‌کشید، همه کثیف، با صندلی‌های پاره، نیازمند پودر ضد حشره. توی قطار غذایی نبود. مادرم در ایستگاهی پایین پرید تا از زنی روستایی، تخم‌مرغ آب‌پز و شیرینی‌های پای بخرد. توی ایستگاه جا ماند و بعد، بدون آن‌که یک کلمه روسی بداند، قطار بعدی را متوقف کرد، به زور سوار شد و روز بعد به قطار ما رسید: آشفته، وحشت‌زده. هیچ‌وقت آن ایستگاه‌ها را فراموش نمی‌کنم، همه شلوغ از بچه‌های گرسنه‌ی ژنده‌پوش، که در جنگ‌های داخلی والدین‌شان را از دست داده بودند. ممکن بود بچه‌هایی بدون مادر، بدون پدر باشند؟ وحشتی بیشتر. و هر ایستگاه مملو از آدم‌ها و بچه‌هایی بود که قطار درب و داغان ما را امنیت و غذای موعود می‌دیدند. بعد مسکو بود، یک هتل واقعی و بعد قایق‌سواری بر روی بخش‌های بالتیک. سال‌ها بعد در ریگا بودم، پارکی را دیدم که با برادرم در آن بازی می‌کردیم، اما از جنگ ویران شده بود، (مثل کرمانشاه در جنگ ایران، مثل زیمباوه سال‌ها بعد.) هتل همان‌جا بود، اما این خاطرات من بود یا صحنه‌هایی از فیلم‌های برگمان؟ در فیلم‌هایش او عاشق راه‌روهای هتل‌هاست، نه مثل هتل‌های امروزی، جایی بود که در آن یک جن، یک بازیکن دوره‌گرد، پیرمردی همراه اسراری خیره‌کننده نمایان می‌شوند…

انگلستان، میلی به آن نداشتم. خاطره‌یی اشتباه نیست. من از ایران آفتاب‌گیر بلندبالا آمده بودم،‌ جایی که کوه‌هایش برف داشت. و حالا – یک خاطره سر جمع همه چیز است. تخته‌ی یک ماهی‌فروش، همراه ماهی‌های خیره‌ی مرده‌اش و بر آن‌ها یک خرچنگ سیاه خود را بالا می‌کشید، کسی گفت: «دنبال دریا می‌گردد.” “آره، اما هیچ وقت دریا را دوباره نخواهد دید.” و باران خاکستری می‌بارید – شش ماه در سال، در انگلستان.

قایق، سفر بر روی دریا. مادرم از ناخدا خوش‌اش آمده بود و آن‌ها خوش می‌گذراندند، در حالی که پدر بیچاره‌ام، واقعا بیمار، روی تشک‌اش افتاده بود.

عصر، رقصیدند و شام خوردند، می‌خواستم با آن‌ها باشم، اما گفتند به من خوش نخواهد گذشت. البته که به من خوش می‌گذشت، رفتار بدی داشتم، تا مامان را به خاطر دروغ‌اش تنبیه کنم. سعی کردم لباس‌های عصرش را با قیچی ناخن‌گیری پاره کنم. در طول سفر به رفتار بد خودم ادامه دادم، تا شگفتی‌ها نمایان شدند… “اون‌جا را نگاه کنید، شترمرغ‌ها را نگاه کنید!گ آن‌جا بودند، گام‌های بلندشان را در طول ساحل ماسه‌یی بر می‌داشتند، و بعد از آن‌همه رفتارهای بد از طرف من، روی گاری بودم (یک گاری پوشیده، مثل فیلم‌ها) جایی که شب دراز می‌کشیدم و لامپ توفان را نگاه می‌کردم که بر بالای چادر تاب می‌خورد و ورای آن بوته‌ها و صداهای شب بودند.

درباره‌ی آن خانه، ساختن‌اش.. خیلی تند صورت گرفت، خیلی سریع ساخته شد. چاله‌یی می‌کنید، دیرک‌های کنده شده از بوته‌های اطراف را در آن فرو می‌کنید، با «طناب‌های بوته» به هم می‌بیندید، طناب‌هایی با آن رنگ‌های شگفت‌آور زردآلویی، دیرک‌ها را محکم می‌کنید، طناب‌های نرم کنده شده از درخت‌های موسوسا، مقداری گِل توی چاله‌ها می‌ریزید، همه‌ی خانه را با دسته‌های علف تازه چیده شده می‌پوشانید، درها و پنجره‌ها نمایان می‌شوند و خانه این‌جاست، که خیلی زود ساکن‌‌اش شدیم.

البته مشکلات کوچکی هم بودند، مثل این‌که همه‌ خانواده ازدواج کردند، آن‌ هم نه یک بار، بل‌که دو بار.

می‌توانم سرودها بخوانم، که قصدش را هم دارم، لحظه‌های شعف را به یاد بیاورم، درباره‌ی درخشش گرم لامپ‌های نفتی بر روی دیوارهای طویله و بازتاب‌اش بر نی‌پوش‌ها بگویم.

اما حالا فکر کنم باید ماجرایی را آغاز کنم که زندگی من شد، می‌بایست از اقامت وحشت‌بارم در مدرسه‌ی صومعه بگویم، جایی‌که شاد نبودم، هیچ جای زندگی‌ام این‌قدر سخت نگذشت.

زمان‌های خیلی بهتری در میان بیشه گذشت، جایی که اغلب با خودم یا با برادرم تنها می‌ماندم.

نکته‌ی این خاطرات در این است که ورای دست‌رسی هستند،‌ همان‌قدر دور از دست‌رس،‌ که “صحنه‌های جنگ بوئر” برای والدین‌ام به این شکل درآمده‌اند. یک بیشه ی دست نخورده بود، مزرعه‌ی ما، پر از حیواناتی شد که همان‌جا بدنیا آمده بودند. فیل‌ها رفتند، شیرها هم، اما بقیه همان‌جا ماندند، و صبح‌های خیلی زود درست پایین تپه، فقط با چند قدم پیاده‌روی،‌ می‌توانستم کودو ببینم، آهوهای آفریقایی، دوکیو‌های کوچک، خارپشت، مارها، میمون‌های کوچک بیشه که بعضی از آن‌ها را خانگی کردند و شب‌ها روی تیرک‌‌های سقف خانه‌مان می‌پریدند.

می‌توانستم بیرون اتاق‌ام بایستم و شاهین‌های شکاری را نگاه کنم، همان‌طور که بر فراز زمین‌های زیر کشت ذرت غوطه می‌خوردند.

این حیوانات را حالا در باغ‌وحش‌ها می‌توان دید.

پرنده‌ها همیشه کم‌تر و کم‌تر می‌شدند. سفیدها و سیاه‌ها، آن‌قدر در برابر حیوانات و پرنده‌هایی زیاد شدند که زمانی می‌گفتند: “بیشه مال ماست..”

صدها ماجرا و لذت در بیشه وجود داشت.

و حالا باید بازگو کنم، که در اواخر عمرمان، من و برادرم با هم دوست شدیم و درباره‌ی خاطرات خوش روزهای بیشه‌زار صحبت می‌کردیم. اما من متوجه شدم که او اغلب ساکت است.

گفت که ابدا چیزی را قبل از سن یازده سالگی به یاد نمی‌آورد.

“واقعا هیچی؟”

“هیچی.”

“یادت نیست ما در بیشه بودیم و یک خوک وحشی دنبال‌مان گذاشت و ما بالای یک درخت رفتیم و تو آن قدر سنگین خندیدی که تقریبا درست جلوی پایش پایین افتادی؟”

“نه، یادم نیست.”

“یادت نیست به رودخانه رفتیم و توی ساحل نشستیم و دسته‌ی بابون‌هایی که غذا و آب می‌خوردند را نگاه کردیم، تا بابون گنده سر و دست تکان داد و ما را تهدید کرد، تا آخرسر ما گذاشتیم و رفتیم؟”

“نه.”

“یادت نیست که چه جوری ما…»

“نه، هیچی یادم نیست.”

آن طرف میز برادرم نشسته بود و ذهن من پر از خاطرات بیشه بود، اما ذهن او، می‌گفت که خالی‌ است.

چگونه ممکن بود؟

 وقتی هفت سال‌اش بود، پسر آشپز را با خودش می‌برد، یک تفنگ بر می‌داشت و چند تا نان و برای روزها در بیشه می‌ماند.

“بهت می‌گویم، ما یک عالمه گپ‌های خوب فوق‌العاده داشتیم.”

بعد من توی شهر بودم، برای یک سال یکی از دخترها بودم. تعداد خیلی کمی از مردهای جوان مناسب شهری و دخترها – هر شب به تماشای فیلم‌ها می‌رفتیم و لباس‌های عصر می‌پوشیدیم. فرمانداری سعی داشت تا از میان روزمرگی، چیزی جالب بیرون بکشد. ما می‌رقصیدیم، وقتی می‌گویم “ما”، منظورم جوان‌های سفیدپوست است.

و بعد جنگ آمد و من ازدواج کردم،‌ چون این اتفاقی‌ست که در طول یک جنگ می‌افتد و برای مدت سه سال من متعار‌ف‌ترین بانوی سفید‌پوست بودم، همه‌چیز را درست انجام می‌دادم،‌ آشپزی، خیاطی و دو تا بچه هم داشتم. چقدر ما بی‌نهایت انعطاف‌پذیر هستیم. از زندگی، از آن جامعه متنفرم – یک صد هزار سفید‌پوست به نیم میلیون سیاه‌پوست در رودزیای جنوبی قدیم حکم می‌راندند.

طلاق گرفتم، با یک مهاجر آلمانی ازدواج کردم، گاتفرید لسینگ، صاحب بچه‌ی دیگری شدم. وقتی جوان هستید، بچه‌دار شدن کار واقعا ساده‌یی است: به نظرم یک نفر باید این نکته را بگوید، حالا که به نظر بچه دار شدن این قدر کار سختی می‌رسد. ده سال در جنگ گذشت. مستعمره لبریز از مهاجران اروپایی بود و بعد نیروی هوایی سلطنتی آمد. شگفت‌آور است که این فصل از جنگ را باید به فراموشی سپرد.

1939 تا 1945، از 1945 تا 1949 بهترین سال‌های زندگی‌ام بودند، آرزوی رفتن به انگلستان را داشتم، که اگر پول داشتم، در سال‌های 1938 یا 1939 رفته بودم. آن موقع هم نمی‌توانستم آفریقا را ترک کنم، چون گرفتن ملیت انگلیسی برای گاتفرید موضوع پیچیده‌یی شده بود: طلاق هم نمی‌توانست کمکی به او بکند. اما من خودم را بیرون کشیدم و ما مسالمت‌آمیز از هم طلاق گرفتیم و سرانجام به انگلستان رفتم. فکر کنم بقیه‌ی داستان را به طور شایسته‌یی بیان کرده‌اند.

فکر می‌کنم زندگی واقعی‌ام، وقتی شروع کرد که وارد انگلستان سرد، جنگ‌زده و کثیف شدم. و البته، این شکلی هم بود. از آن زمان، دارم می‌نویسم، این زندگی من شده است.

زندگی، کار خیلی سختی است – حالا که به انتهای زندگی می‌رسم، این تعریف خلاصه‌ی من از زندگی است. “آه، چه کار سختی است، سرتاسر آن.”

بیشتر زمان‌ها بچه داشتم و همه‌ی ما می‌دانیم که در زندگی یک نویسنده، بهتر است خبری از بچه‌های کوچولو نباشد. اما معنایش این نیست که هیچ‌وقت دلم خواسته باشد که بچه‌هایم نباشند، و حتا در زمان‌های گوناگون در زندگی‌ام، بچه‌ها و آدم‌های جوانی را به زندگی‌ام اضافه کردم، وقتی مجبور به این کار نبودم، مثلا در شیرین‌ترین رویاها این کار را کردم. اما داستان واقعی زندگی در یادآوری خاطرات یا رویاهاست… و از کجا باید شروع کنم، یا به کجا ختم کنم؟ زمانی فکر می‌کردم که خودزندگی‌نوشت رویاهایم را باید بنویسم. تلاش‌های شکست‌خورده‌ام برای بدل شدن به خاطرات یک بازمانده . رویاها، یک رویا، اغلب من را نجات داده است، وقتی جایی در یک داستان، یا در یک رمان گیر کرده بودم.