آیه های زمینی

نویسنده

بمان زرافه

ولفگانگ بورشرت

Wolfgang Borchert 

 

اشاره:

ولفگانگ بورشرت در هامبورگ به دنیا آمد. پیش از جنگ به بازی‌گری و کتابفروشی پرداخت. در سال 1942 به جبهه روسیه اعزام و در آنجا سخت زخمی شد. به دلیل انتقاد‌های تند و بی پروا از رژیم نازی دوباره به جبهه فرستاده شد و چند بار به زندان افتاد. بعد از رهایی درسال 1945 یکسره بیمار بود، با این حال سراسر دو سال آخر عمر را صرف نوشتن کرد. داستان‌ها و نوشته‌هایش در دو کتاب شمعدانی های غمگین (گل قاصد؟) و  نمایشنامه بیرون، جلوی در گردآوری شده است. داستان بمان زرافه از این نویسنده را در ادامه می خوانید…

بر سکوی خالی شبانگاه که باد زوزه‌کش بر آن می‌گذشت، در سالن متروک مهتابی خاکستری دودی بزرگ ایستاد. شب‌ها ایستگاه‌های خالی ته دنیایند، خاموش، پوچی پرورده و تهی. تهی، تهی، تهی. اما اگر پیشتر بروی، گم می‌شوی.

پس گم شده‌ای. چرا که تاریکی صدایی مهیب دارد. نمی‌توانی از آن بگریزی و برق آسا بر تو چیره شده است. با یاد قتلی که دیروز مرتکب شدی، بر تو می‌تازد  و با پیش آگهی از قتلی که فردا مرتکب خواهی شد، بر تو حمله‌ور می‌شود و فریادی را از اندرونت بالا می‌کشاند: فریاد ناشنیده ماهی یکه و تنها، که در دریای خودش غرق می‌شود. و فریاد صورتت را تکه پاره می‌کند و گودی‌هایی پر از خوف و خطر گذشته در آن پدید می‌آورد که دیگران را می ترساند. تاریکی خوفناک این چنین خاموش است – فریاد جانور یکه و تنها در دریای خودش.

 و چون سیلابی برمی‌آید و پیش می‌تازد، تیره بال، تهدیدگر، موج وار. و شرورانه فش فش می‌کند، چون کف.

در ته دنیا ایستاد. چراغ‌های نئون سفید سرد و بی‌رحم بودند و همه چیز را عریان و محزون می کردند. اما پس آن ها تاریکی ترسناکی گسترده می‌شد. هیچ سیاهی‌ای به سیاهی تاریکی پیرامون چراغ های سفید سکوهای خالی شبانگاه نبود.

  دختر با آن دهان بس سرخ در سیمای رنگ پریده گفت، می‌بینم سیگار داری.

  گفت، آره، دارم.

دختر نزدیک شد و به زمزمه گفت، پس چرا با من نمی‌آیی؟

گفت، نه، برای چی؟

 دختر دوروبرش موس موس کرد، نمی‌دانی به چی می‌مانم.

 جواب داد، می‌دانم، مثل همه آن های دیگر می مانی.

 تو زرافه‌ای، گنده بک، یک زرافه کله شق! می‌دانی چه طوری ام، هان؟

 گفت، گرسنه و لخت و بزک کرده. مثل همه‌شان.

 دختر کنار دستش نخودی خندید، تو زرافه دیلاق و خنگی، اما تو دل برویی و سیگار هم که داری. بیا، پسر، تاریک است.

  به دختر نگاه کرد. خندید، باشد، تو به سیگار می‌رسی و من تو را می بوسم. اما اگر دست به پیرهنت بزنم، چی؟

 دختر گفت، آن وقت سرخ می‌شوم، و او فکر کرد که خنده دندان نمای دختر جلف است.

قطاری باری در ایستگاه زوزه کشید و ناگهان از جا کنده شد. چراغ عقب کم سویش سراسیمه در تاریکی محو شد. دنگ دنگ، جیرجیر، درق درق، تلغ تلغ – رفته. بعد با دختر رفت.

بعد دست‌ها، صورت‌ها و لب ها. فکر کرد، اما همه صورت ها خون چکانند، از دهان‌ها خون بیرون می‌ریزد، و در دست‌ها نارنجک دستی است. اما بعد بزک را مزه کرد و دست دختر بازوی استخوانی‌اش را گرفت. بعد صدای ناله‌ای بلند شد و کلاهخودی فولادی پایین افتاد و چشمی ترکید.

 فریاد کشید، تو داری می‌میری.

دختر شاد شد، مردن، این شد یک چیزی!

 بعد دختر کلاه خود را تا پیشانی پس زد. موی تیره درخت درخششی ملایم داشت.

 به زمزمه گفت، آه، موهایت.

 دختر نرم پرسید، می‌مانی؟

 آره.

 زیاد؟

  آره.

همیشه؟

  گفت، موهایت بوی ترکه‌های تر را می‌دهد.

دختر دوباره پرسید، همیشه؟

 و بعد از دوردست: فریاد بلند، درشت، نزدیک. فریاد ماهی، فریاد خفاش، فریاد سوسک سیاه. فریاد جانوروار تا به حال نشنیده لوکومو تیو. آیا قطار، ترسیده از آن فریاد، روی ریل‌ها به حرکت درآمد؟ فریاد زرد سبز ناشناخته نو زیر صور فلکی رنگ باخته. آیا آن فریاد ستاره‌ها را به لرزه در آورد؟

بعد پنجره را باز کرد، چون شب با دست‌های سرد به سینه عریانش چنگ انداخته بود، و گفت: من باید بروم.

بمان، زرافه! دهان دختر در صورت پریده رنگش سرخی می‌زد.

  اما زرافه با گام‌هایی که طنینی پوک داشت، با طمانینه از پیاده رو گذشت و پس او خیابان مهتابی خاکستری باردیگر در سکوت فرو رفت و به تنهایی حجری‌اش برگشت. پنجره‌های چون چشم خزنده مرده می‌نمودند، گویی با پوسته ای شیری مات شده بودند. پرده‌ها، پلک‌های سنگین‌خوابی که در خفا نفس می‌کشیدند، آرام موج می‌خوردند. تاب خوران. تاب خوران، سفید، نرم، و غمگین پس او در جنبش بودند.

از پنجره کرکره‌ای صدای میو درآمد و سینه دختر سرد بود. وقتی او سربرگرداند، پس جام پنجره دهانی بس سرخ بود. زرافه گریه کرد.

برگردان از انگلیسی- 1372 - سایت فرشته مولوی