و اینک؛ ایرانی سرگردان/ آواره

رضا علیجانی
رضا علیجانی

یهودی سرگردان / فلسطینی آواره، دو روی یک سکه (که از بد روزگار اولی باعث رنجوری دومی شده است)؛ بیانگر وضعیتی خاص است با پیامدها و تبعات ویژه اش. امروزه اما شاید بتوان - البته در سطحی دیگر- از “ایرانی آواره/ سرگردان” نیز یاد کرد…

 از اوان دوران نوجوانی که کتاب غیردرسی به دست گرفتم و به اصطلاح و مثلا روشن فکر و با فاصله اندکی سیاسی شدم، تا امروز مرتب تجربه ام همین آوارگی و سرگردانی بوده است. دل بستن و “مجبور شدن” به دل کندن. “من” در اینجا مشتی است نمونه خروار وشاید نمونه ای از یک نسل.

از “اسلام منهای روحانیت” شریعتی، چند ماهی دنبال یک روحانی رادیکال و سازش ناپذیری که عارفش می پنداشتند افتادم/یم؛ زمان زیادی طول نکشید (اریبهشت ۵۸) که با تردیدهای شتابان روز به روز پر رنگ شونده تر از این “وضعیت موقت و تحمیلی” به وضعیت دیگری هجرت کردم/ یم. هنوز بهار آزادی و فعالیت علنی را مزه مزه نکرده بودم/یم که به وضعیتی غیرعلنی آواره و پرتاب شدم/یم. و هنوز به این وضعیت خو نکرده بودم/یم که مامورها به خانه ریختند و به زندان رفتم/یم.

 هنوز به یک بند از زندان عادت نکرده بودیم که رئیس وقت اوین از این بند به آن بند پرتاب مان می کرد که مثلا به هم خو نگیریم و تشکیلات داخل زندان نزنیم!…

 هنوز طعم زندگی علنی آرام تر پس از زندان را خوب تجربه نکرده بودم/ یم که به تند باد حوادث بعد از خرداد ۷۶ پرتاب شدم/یم. هنوز طعم فعالیت فرهنگی و سیاسی در یک نهاد فرهنگی علنی و یک نشریه علنی سیاسی را تجربه نکرده بودم/یم که دوباره تند بادی - مثل طوفانِ فیلم هامون- سفره مان را برچید. برای روزنامه های غیر می نوشتیم اما تا به یکی دل می بستیم تعطیل می شد و همچون روزنامه نگارانش (که مانند آوارگان سرگردان از یکی به دیگری هجرت می کردند)، قلم و مقالات مان را از یکی به دیگری کوچ می دادیم…

 و تازه داشتم/ یم به وضعیت فرهنگی – سیاسی بدون ارگان، اما در بستر جامعه مدنی و از جمله نوشتن در روزنامه های دوست عادت می کردم/یم که دوباره ایلغار زدند و باز به سلول مان بردند. تجربه تغییر متوالی سلول ها به علت طولانی شدن انفرادی نیز همین حس و حال را داشت. زندانی پس از مدتی به سلول خود نیز خو می گیرد. با یکی راحت تر است و با دیگری قهر و غمگین؛ شاید به خاطر اندازه پنجره و نیز چشم انداز بد یا خوبش که از ورای همان روزنه کوچک روزها و روزهای متوالی چشم و نظرش را روانه “بیرون” می کند و شاید به خاطر “مرحله” بازجویی که در هر سلول خاطره اش را پشت سر می گذارد… تازه به زندان عادت می کنی و دل از بیرون می بری که دوباره پرتاب می شوی به شرایط و شلوغی بیرون. و تازه باز می آیی کار محدود و جمعی با عده ای همدل را تجربه کنی و کم کم شرایط برایت “عادی” شود که ناگهان متخصصان استشمام بوی توطئه و استحاله و نفوذ و براندازی خاموش باز برهم زدن وضعیت ات را رقم می زنند.

… و این قصه ادامه دارد که دیگر نفست می گیرد: دیگرجایی برای نفس کشیدنی هم باقی نگذاشته اند!؛ کوله ای بر پشت می گیری و از آن دیار و وضعیت خودت خودت را پرتاب می کنی این بار به دیار و سرزمینی دیگر…

 آوارگی و سرگردانی این دفعه خشن تر و سردتر و عبوس تر است. مثل قطاری که ترمزش را ناگهان کشیده باشند. این بار تکان و پرتاب شدگی را بیش تر و شدیدتر از هر وقت دیگر تجربه می کنی. و چه تجربه های دیگری از این دل بستن ها و دل کندن هایی بعضی بسیار تلخ و برخی همراه با شوکی که همه وجودت را حسرت زمان ها و اعتمادهای ساده لوحانه از دست رفته پر می کند و چه قدر طولانی است این لیست آوارگی ها و سرگردانی های این نسل بداقبال اما بردبار.

و حالا اهالی “روز” که تازه داشتی به چرخه ادوار همکاری ات عادت می کردی، ناگهان می گویند دیگر تمام! این دفعه نه سیلی سخت و سرد حوادث روزگار و نه صدای آرام و خفه اما سرد و بی روح نگهبان و نه داد و فریاد پاسدار ته بند که ندا سرمی دهد بلند شو با کلیه وسایل! کجا؟ بعدا می فهمی!؛ نیست که وضعیت ات را تغییر می دهد بلکه یک ایمیل آرام و بی سروصدای یک دوست این خبر بد و تلخ را به کامت می ریزد: روز هم تمام شد. بروید! و بازهم طعم تلخ یک “پایان”.

… دیگر لجم می گیرد از کرختی خودم/مان. انگار این قدر خبر مرگ شنیده ایم که به قول مینو مرتاضی دیگر سنگ شده ایم! و به قول مهندس سحابی این قدر شکست خورده ایم که دیگر به آن عادت کرده ایم. وقتی این جمله را ازاو می شنیدم از دفعاتی بود که به سرعت متاثر می شدم و نمه اشک در حدقه چشمانم امان کنترل و پنهانکاری را می گرفت. چه تلخ و مظلومانه بود این جمله.

امروز آیا “روز” نمی توانست کمی مهربان تر باشد و بی رحمی یک پایان دیگر را بر نویسندگان و مخاطبانش تحمیل نکند؟ نمی دانم. حتما نمی شده است دیگر. بعد از رسا و جرس حالا روز هم تمام شد.

“پایان” کلمه ای است که شاید بعد از پنجاه سالگی مخصوصا اگر از سکنه صحاری “سکته” هم باشی برایت معنی تازه ای دارد. اما نسل من/ما هنوز این قدر بی کله گی دارد (و به قول حسابدار ایران فردا که، شاید به درستی، معتقد بود ما همه مخ مان خراب است و بد کار می کند!)، و بالاخانه اش در اجاره هست که باز هوس قمار دیگر در سر داشته باشد. فکر می کنم اهالی روز هم همه به همین روز هستند…