داستانی از زنده یاد احمد محمود، از مجموعهی “پسرک بومی” (۱۳۵۰)
وقتی تنها هستم، نه
احمد محمود
چشمهایش را ریز کرد و پرسید :
- اینا چیه که شما میکشین ؟
گفتم :
کدوما ؟
همینا که میکشین !
گفتم:
- من تا اشنو نکشم، طعم سیگار رو نمیفهمم.
از حرفم خندهاش گرفت. خنده که نه، یکجور پوزخند که وارفتم و رفتم تو فکر اینکه قهوهچی گفته بود (فرنگی هم داریم) و من که گفته بودم (نه… قربون قدت، همون اشنو… اقلن آدم میفهمه که سیگار دود میکنه…) و حالا کور و پشیمان که(…گردن خرد، اگه میدونسی که این اتفاق میفته… اگه میدونسی که اینجوری بخت باهاته… کاش فرنگی گرفته بودی…)
… با خودم بود و پشیمانی خودم که صدای ظریفش حواسم را پرت کرد
- خیلی عذر میخوام آ… میتونم خواهش کنم اون شیشه رو بکشین پایین ؟… آخه این دود سیگار.
پکهای چارواداری من حجم ماشین را انباشته بود. انگار که کاه دود…
شیشه را کشیدم پایین و کام نگرفته، سیگار به نیمه نرسیده را پرت کردم بیرون و گفتم :
شما اصلا سیگار نمیکشین ؟
وقتی تنها باشم، نه.
و نگاهم کرد.
نگاهش مثل صبح بهاری بود. صاف بود و روشن بود و شادی بخش.
(وقتی تنها هستم، نه…) انگار که هیچ بودم ( اگه فرنگی بود میکشید، وجود من معنی پیدا میکرد…) چند لحظه پیش که دیده بودمش و می نگاهش به جانم ریخته بود و کاری شده بود و خماری از تنم رانده بود و خشکی کمرم نرمی دوشک را احساس کرده بود و لذت برده بودم، سیگاری گیرانده بودم و چشمهام را روهم گذاشته بودم تا ذهن شلوغم را خالی کنم و با فراعت لبخند گرم و نگاه مهربانش را به خاطر بسپارم که ناگهان پوزخندش و نگاهش و ظرافت صدایش ناکامی را به سنگینی سرب به قلبم ریخته بود و دلم را از جا کنده بود و… او، حالا تنها بود و سه گوش نشسته بود و را حت میراند.
دامن شکلاتی رنگش بالا لغزیده بود و کشیدگی ساقهاش که زنده و جاندار بود، زیر نگاه دزدکی من بود.
باد که تو میزد، مویش پریشان میشد و جمع میشد و بالا میرفت و دوباره فرو میریخت و رو انحنای گردنش میرقصید.
وقتی که بیچاره شده بودم و قراضهام راه نیفتاده بود، فکر کرده بودم که هر طور هست خودم را به شهر برسانم. این بود که به قهوهچی گفته بودم
- میدونی برادر، من سر در نمیارم. این ابوطیاره وقتی که زوارش در رفت، دیگه رفته… من میرم شهر، مکانیکی، کسی میفرسم تاراش بندازه
و قهوهچی گفته بود :
- میتونی با طنابی، سیمی، چیزی بکسلش کنی به یکی از این دیزلا…
و من که خرد و خسته بودم و حوصلهام سر رفته بود و طاقت این کارا را نداشتم، تو حرفش دویده بودم که
مگه برات زحمت داره ؟
زحمت که نه، ولی…
حق الزحمت رو هم میدم، تازه این قراضه نه بردنیه و نه سوزوندنی…
و بعد، بی اینکه منتظر حرف قهوهچی بمانم، به راه افتاده بودم، کرته آفتابگردانهای جلو قهوهخانه را دور زده بودم و رفته بودم سرجاده و تا پابه پا شوم، یکهو “ کارمن ” قرمز رنگی پیش پام ترمز کرده بود و صدای لبخند زنی سبزهرو، که پشت فرمان نشسته بود، دلم را لرزانده بود و صدای ظریفش تکانم داده بود.
شهر میرین آقا ؟
اگه محبت بفرمایین
و حالا که محبت کرده بود و تو ماشینش نشسته بودم، دلم میخواست که هرگز به شهر نرسم.
نگاهم رو ساقهای کشیده و آفتاب سوخته زن بود که کامیونی مثل تیر شهاب از کنارمان رد شد و تکانم داد.
جلو را نگریستم، جاده، در میان درختان جوان جنگلهای مصنوعی، با پیچهایی ملایم، در انتهای میدان دید گم میشد. نردههای آهنی و سیمهای خاردار و پایه های برق، شتابان میگریختند، و او راحت میراند و صدای لاستیکها، انگار که چلوار آهار زده را جر بدهی تو گوشم بود و آدمها، زیر سایبان ایستگاههای اتوبوس، با رخوت به انتظار نشسته بودند و من میدانستم شیب پیش رومان را که پشت سر بگذاریم و بعد، دومین پیچ شیب را پشت سر بگذاریم، دیگر چیزی به شهر نمانده است.
رنگ پوست بازویش که انگار مس گداخته بود و همراه لرزش فرمان میلرزید، منتقلم کرد که دریا بوده است.
پرسیدم :
- دریا بودین ؟
لبخند زد و سر تکان داد و باز سکوت بود و صدای ماشین بود و بوی یونجه که تو میزد و ساقههای بلند و تو در هم یونجه بود که با برگهای نازکشان و گلهای بنفششان، همراه باد میلرزیدند و دل من میلرزید و… پیچ اول بود.- تنها بودین ؟
نگاهم کرد. صافی نگاهش مستم کرد.
توی اقاقیا و بوی گل بابونه دوید تو ماشین و سایه افتاد رو سرمان و ساقههای درختان اقاقیا، انگار که ردیف سربازان پا بگریز. و از میان درختان که بیرون زدیم، باریکه جاده، چمنزاری را بریده بود و حالا پیچ دومی بود که در انحنایش یک رده سوار بود که بر گرده اسبهای لخت آرام میرانند و کشیدگی ساق و گردن و پریشانی یال و دم اسبهای یدک، زیر آفتاب بود و شفافی تن لختشان نور چاشتگاهی را باز میتافت.
حالا بوی بابونه و بوی گلهای سفید خوشهای اقاقیا رفته بود و بوی دود و بوی دود میآمد.
دودکشهای کارخانهها در متن لاجوردی آسمان نشسته بودند و کورههای بلند و تیره رنگ، جابهجا از دل زمین بیرون زده بودند، و دود تیره که از دهانههاشان بیرون میزد اینجا و آنجا سایه میانداخت و سایه رو زمین میدوید و جاده را و چمن را پلکانی میبرید و “کارمن” زیر آفتاب و زیر سایه میلغزید.
چمنزار که تمام شد، دیواره آجری اخرایی رنگ بود که بلند و کوتاه میشد و بعد، تابلوها بودند. تابلوهای بزرگ و کوچک، با پایههای فلزی زنگ خورده و رنگهای زرد، قرمز، لاجوردی و…
… و من با خودم در کلنجار بودم که باش حرف بزنم.
فکر کردم ازش بپرسم ( باکی بوده؟… چرا تنها داره میره شهر… آیا تنها زندگی میکنه؟…) و باز فکر کردم که دلم را بزنم به دریا و بی هیچ ارس و پرسی بحرف بیام که : دوستش دارم و اینکه (… از همون لحظه اول، از همون نگاه اول که کشیدگی لبهات با لبخند گرمت قاطی شده بود، شیفته تو شدم و… با دیدن تو…) که ناگهان وارفتم(… بی معنیه… وقتی که حرفها تو مغز آدم جوش میزنن و تو دل آدم آتیش میندازن، همه گرم و گیران، ولی همچین که دهن بیرون ریخته شدن و گرمای خون ازشون گرفته شد و رفتن تو قالب کلمات، همه سرد و یخزده میشن…) پیچ دوم را که پشت سر گذاشتیم هیولای ورم کرده شهر بود که زیر دود نازکی خفته بود. چشمهام را روهم گذاشتم و سرم را تکیه دادم به دوشک که صداش مثل طنین خیال انگیز زنگ پیشاهنگ کاروان، در تاریک روشن یک بامداد بهاری، گوشم را نوازش داد.
- خوابتون میاد ؟
خوابم نمیآمد. چشمهام رو روهم گذاشته بودم که شهر را نبینم.
- نه
و نگاهش کردم. باد، خرمن مویش را بالا برده بود و انحنای زیبای گردنش بیرون افتاده بود.
پس چی ؟
خستهام.
لبخند زد. در نگاهش پرسش بود. میتوانستم ادامه بدهم. ندادم. رفتم تو خودم.
بهش بگو که تموم شب را راندهای. بگو که جون یه آدم در خطر بوده، که اگر بدادش نمیرسیدی مرده بود.
مرد !… اینکه دروغه… تو دیشب دنبال عیاشی و شبگردیت بودی.
خب باشه… تو دیشب دنبال عیاشی و شبگردیت بودی
قصه قهرمانی… انسانی… گولش بزن… مجذوبش کن…
نه !… نمیتونم… اینکار از من برنمیاد.
احمق جون تو شروع کن. تو حرف زدن رو شروع کن…
بعدچی ؟
بعد خودش میاد… حرف، حرف میاره
و نمیتوانستم.
شهر میآمد و لحظه به لحظه بیشتر آماس میکرد.
حالا نفس درختان بریده بود و نفس باد بریده بود و چشم من رو هم بود و بوی شهر تو دماغم بود و صداها آغاز شده بود.
- کجا پیاده میشین؟
چشمهام را باز کردم. ”کارمن “ از میدانگاه بیقوارهای بیرون زده بود و در گلوی تنگ خیابانی دراز که از کمر خم میشد، میرفت. ناگهان احساس خفقان کردم. خنکی چینههای گلی باغستانها و آرامش سبزهزارها رفته بود و بوی اسفالت میامد و بازتاب آفتاب در شیروانیها و دیواره های سیمانی، داغی و خشونت را القا میکرد و ذهن را عقیم میساخت.
همینجا خوبه !
اگه نپرسیده بودم ؟
هر جا که میپرسیدین خوب بود.
که باز لبخند زد و ترمز کرد و از شکم ماشین بیرون زدم.
- حق نگهدارت.
و دستم را تکان دادم.
- چاو…
و تا حرکت کند، سیگاری گیراندم و پک چارواداری زدم و دودش را از چاله گلو بیرون ریختم و در غلظب دود سیگار “کارمن” مات شد، تیره شد و لحظه ای بعد، در خمیدگی گلوی تنگ خیابان سیمانی نابود شد.