بوف کور

نویسنده

رنجهای سه خوابگرد

گابریل گارسیا مارکز

ترجمه :علی اصغرراشدان

 

حالاگوشه خانه گذاشته ایمش. پیش ازآوردن وسائلش، لبا سها ش، بابوی تازه چوب پوسیده، کفش های غرقه توگل خاک رسش که سبک شان کردیم. یکی گفته بود اوبی بوی شیرین جذابیتهای تنهائی شدیدکنارگچ های گوشه دیوار، که سالهاست سنگینیش راروگرده ش حس می کند، هرگزبه زندگی یکنواخت خونگرفته. یکی گفته بودزمان درازی گذشته، حتی پیش ازآن که به خاطرش آوریم، اوهم دوران کودکی ئی داشته، که احتمالاقبلاباورنداشته ایم. حالاکه باچشم های وحشتزده وانگشت به لب، توگوشه میدیدیمش، سرافتادشده بودیم که احتمالادوران کود کی ئی هم داشته. حسی هم ازرگباربارهای زندگی بخش داشته. سایه های نامنتظره ای راهم کناربرکنارخود حس می کرده. تمام اینها – وخیلی بیشتر- که هربعد از ظهربرآن پافشرده بودیم، برما روشن شد که رفتارش به خاطرگریزازپرتگاههای هولناکش، کاملا انسا نی بوده. وقتی این رافهمیدیم که یک بارکریستالی راخرد کرد. وحشتزده می گریست وفریادمی کشید. هرکدام مان رابانام صداکردوباچشمهای غرقه اشک، آنقدرحرف زدکه کنارش نشستیم، حرفهاش راتائیدکردیم ودستهامان رابه هم کوفیتم. انگارمی خواستیم با فریادمان ریزه های شیشه رابه هم بچسبانیم. حالابرای اولین بار باورکردیم که زمانی دوران کودکیئی هم داشته. انگار فریادهاش نوعی الهام بود. انگارخاطرات زیادی ازیک درخت ورودی عمیق داشت. انگاربه خودش قوت قلب داد، سبک خم برداشت وناخودآگاه چهره ش راباپیشبندش پوشاند، بینیش رافین کرد

یکریزاشک ریخت، گفت:

 « دیگرهرگزنمی خندم»

بی کلامی، هرسه مان رفتیم بیرون توحیاط. به این نتیجه رسیدیم که فکرهامان راروهم بریزیم. فکرکردیم بهترین کار این نیست که چراغهای خانه راروشن کنیم. خواست که تنها باشد. احتمالاتوگوشه تاریکش چندک بزندوآخرین دسته گیسش راببافد. احتمالامربوط به گذشته هاش می شد که ازچنگ جانوری جان سالم بدربرده بود. بیرون توحیاط، میان غبارغلیظ پیچیده باحشرات، نشستیم وبازدرباره ش فکرکردیم. قبلاهم این کارراکرده بودیم. می شود گفت کاری راکردیم که توتمام روز های زندگی مان کرده بودیم وآن هم یک شب دیگرش بود. گفته بود دیگرهیچوت نمی خندد. خوب می شناختیمش، مطمئنا روءیای آلپ به حقیقت پیوسته بود. توسه کنجی نشستیم. ازدورودربرابرمان

پرهیبش رامیدیدیم. ناتوان، ساعتهای بیشماررفتن را ادامه داد. باناراحتی کامل وتااندازه ای ریتمیک، روشن وقابل شنیدن، توخاک پرسه زده بود. فکرهامان راروهم ریختیم:

« کمی و به اندازه کا فی جسارت داشته ایم که آرزوی مرگش راداشته باشیم.»

به منزله سهم اندکی ازنقص پنهانمان اینجورمی خواستیمش: متنفرویخزده. ازسالهای درازوازمدتهاپیش، خودراکه شناختیم  اینجوربودیم. اوبزرگ خانواده بود. آن شب خاص توخانه بامانشسته بودوبابچه های سرحال وسلامت دوره شده بود. می توانست نبض متعادل ستاره هاراحس کند. اوفرمانروای محترم شده بود. خانم شهروندی شجاع، یامعشوقه مردی وقت شناس شده بود. خودراتواین جایگاه جاانداخته بود- با زندگی کردن دربعدی خاص، احتمالاکه نگذاردنقص ها وفضائل کاراکترش مستقیما شناخته شوند. توچندسال به همه اینها پی بردیم. صبح ها بیدارکه می شدیم میدیدیمش، توحیاط باشکم رو زمین درازشده وبانگاه خیره خاک راگازمیزند. تعجب نمی کرد یم. نگاهش رابه ما

مید وخت ومی خندید وخیره نگاهمان می کردودگرگونمان می کرد. ازطبقه دوم روکف اوکسیدآلومینیوم سفت حیاط سقوط کرده بود. بی حس وشق – رق، درازبه دراز، باصورت روخاک رس جاخوش کرده بود. باهم مشورت کردیم وبه این نتیجه رسیدیم : تنها عامل نجاتش، ترسش ازفاصله ووحشتش ازخلاء بوده. برش داشتیم وروشانه مان گذاشتیمش. مثل دفعات پیش که این اتفاق پیش می آمد، سخت نبود. تمام ارگانها واعضاش وارفته بودند. شبیه کرم نیمه گرم تازه مرده ی هنوزخشک نشده ای، پاک تهی ازنیروی حرکت اراده بود. چشمها ش باز مانده، دهنش خاک مالیده، صورتش راکه به طرف خورشیدبرگرداندیم، فکرکردیم بایدبریم سراغ خاک سپاریش. آینه جلوش هم که گرفتیم، این امرتائیدشد. خاموش وباچهره ی خالی ازآثارزندگی به همه مان خیره شده بود. من آماده ورودستم بلندش کردم. آماده غیبت عظیمش می شدیم. یکی گفت: مرده است. بعدازآن بودکه آن خنده ی یخزده سرشارازسکوتش را

که توشب های بیدارخوابی وسرگردانیش به لب داشت، به تماشاگذاشت. گفت نمیداندچه طوربه محوطه حیاط رسیده. گفت ازوحشت داغ شده، صدای تیزوسرکش سیرسیرکی راشنیده. تصمیم گرفته دیواراطاقش راخراب کند

می نشستیم. میدانستیم اودیگرهرگزنمی خندد. احتمالادرخصوص رنجهای جدی تهی ازاحسا سش، تیرگیهاوگوشه گیری خودخواسته پیشینش، درست رفتارکرده بودیم. خزیده توگوشه که می دیدیمش، تمام روزرنج می کشیدیم. توگوشه  ش چندک میزد. می شنیدیم که می گفت : دیگرهرگزتوحیاط پرسه نمیزند. اول باورمان نمیشد. سرتاسرماه وتوتمام ساعات میدیدیمش، تواطاق باکله ای خشکیده وشانه های آویخته، بی وقفه وخستگی نا پذیرراه میرفت. شبها صدای جنب وجوش آهسته سنگین تنش ر امیشنیدیم. انگاربین دوتیرگی حرکت میکرد. این وقتها اغلب بیدارمیشدیم و به راه پیمائی ساکتش گوش می سپردیم. گوش به زنگ، توتمام خانه دنبالش میکردیم. یک مرتبه گفت سیرسیرکهاراتوآینه ماه دیده. دیده که تواعماق شفافیت فرورفته وناپدیدشده ند. توسطح شیشه ها که دوره ش کرده بودند، راه رفته. نمی فهمیدیم چه میخواهد بگوید. همه متوجه شدیم لباسهای خیسش به تنش چسبیده. انگارتازه تویک تانکرآب فرورفته بود. بی آن که به توضیح این عناصربپردازیم، تصمیم گرفتیم حشرات خانه رااکم کنیم. اشیاءراازبین ببریم. یکریزتوفشاربگذاریمش. دیوارهاراتمیزکردیم. دستوردادیم بوته های حیاط رادروکنند. انگارسکوت شب را ازریزه آشغا ل ها پاک کرده ایم. شنیدیم دیگراطراف پرسه نمیزند. شنیدیم دیگرازسیرسیرکهاحرف نمیزند. تا اینکه آن سرشبی سرشام نگاهمان کرد وروسمنت کف اطاق نشست. نگاه ازمابرنداشت وگفت: «من همین جا نشسته میمانم.» به خودلرزیدیم. فهمیدیم آماده است کاری شبیه مردن راشروع کند. این وضع مدتها ادامه یافت. بهش خوگرفته بودیم، نشسته بودکه نگاهمان کندوگیس بافته را نیمه مواج کند. حالاگوشه نشینیش راترک کرده بود. تهی ازتوانائی، باحضورذهن جلومان نشسته بود. تازه می فهمیدیم که دیگرهرگزنمی

خند د. دقیقابه این موضوع اطمینان داشت ودرست گفته بود. یک بارهم گفته بوددیگرهرگزبیرون نمیرود. اطمینان داشتیم که بعدمیگوید «من دیگرنمی بینم.»، یا «من دیگرهرگزنمی شنوم.» نمی فهمیدیم که یکدندگی درازمیان بردن عملکرد ضروریات زندگیش، به اندازه کافی عملی انسانی بوده. حس های ناخودآگاهش یکی بعدازدیگری مطلقا از میان رفته بود. آن روزکه تکیه داده به دیوارکشفش کردیم، انگاربرای اولین بارتوزندگیش خوابیده بود. وقت زیادی نبود که ماسه نفرتوحیاط می نشستیم. دوست داشتیم هرشب گریه های ناگهانی ظریفش رابه خاطرخردشدن شیشه بشنویم. خودرا کما- بیش گول بزنیم وباورکنیم که کودکی – پسریادختر- توخانه متولد شده. باورکنیم که اونوزادی تازه متولد شده است…