چهار فصل با ناصر حجازی

پوریا سوری
پوریا سوری

بهار

نمی دانم برای خودم گریه می کنم یا برای ناصر حجازی. فقط گریه می کنم. در کشوری به وسعت و عظمت ایران مگر بچه گی های ما چقدر می توانست خوش باشد و بخندد و تفریح کند. در همین کشور آباد و آزاد و سرافراز، در دهه 60، کودکی هایم در منطقه نفتی “تنگ فنی” بین لرستان و خوزستان گذشت. هنوز صدای بمب افکنی های عراقی که دیوار صوتی را می شکستند خوب یادم هست. هنوز یادم هست که آن هواپیمای لعنتی با ارتفاع پائین از روی پارک بازی ما گذشت و چند دقیقه بعد پیکر بی هوش من بر روی دست ها بود تا به اورژانس برسم. هنوز سردرد های آن سال ها به سراغم می آید، همه اینها را گفتم که از خودتان یاد کنید و یادتان بیاید که کودکی های ما در چه سرزمینی گذشت.  و در این زمین ترک خورده بود که تفریح ما توپ پلاستیکی و زمین های خاکی بود. در همین زمین و با زانوهای که مدام زخم بود از سنگ ریزه هایی که از به دنبال توپ دویدن بر پاهای کودکی ام نشسته بود من استقلالی شدم. طرفدار آبی های تهران.

 

تابستان

نمی دانم برای خودم گریه می کنم یا برای ناصر حجازی. فقط گریه می کنم. در کشوری به وسعت و عظمت ایران مگر نوجوانی ما چقدر می توانست درهیجان و سرخوشانگی طی شود. در همین کشور آباد و آزاد و سرافراز، در دهه 70 نوجوانی ام در شهر کوچکی به نام “اراک” گذشت. هنوز خاطره ترس هایم در رفت و آمد در خیابان ها را با خودم جابجا می کنم. خاطره اینکه در کوچه ها بچه دزدها با گونی پرسه می زنند و اگر از خانه دور شوم دیگر باز نخواهم گشت را! خاطره آدم های عبوسی که در تقاطع خیابان ها ایستاده بودند و با ترکه یادمان می دادند که آستین کوتاه پوشیدن برای مرد خوبیت ندارد، مو را آلمانی اصلاح کردن و یا ژل زدن کار آدم های منحرف است و الی آخر! همه اینها را گفتم که از خودتان یاد کنید و یادتان بیاید که نوجوانی ما در چه سرزمینی گذشت. و در این خاک پوک بود که تنها سرخوشی ما نشتن پای برنامه کودک بود و دیدن فوتبال از برنامه ورزش و مردم! تنها هیجان زندگی ما تماشای بازی استقلال و پرسپولیس بود و کل کل و قهرمان ساختن از آدم هایی که روی نیمکت و داخل زمین به دنبال برد بودند. در همین خاک بود که ناصرخان! اسطوره آبی ها! قهرمان من شد و قهرمان من ماند.

 

پائیز بلند

نمی دانم برای خودم گریه می کنم یا برای ناصر حجازی. فقط گریه می کنم. در کشوری به وسعت و عظمت ایران مگر جوانی ما چقدر می توانست در آزادی و عدالت طی شود. در همین کشور آباد و آزاد و سرافراز، در دهه 80 بود که جوانی ام هر روز مهندس به دانشگاه رفت و شاعر و عاصی به خانه بازگشت. هنوز تب و تاب جنبش دانشحویی و سال های اصلاحات در خاطرم مانده است. هنوز یادم هست که برای درک آزاد زیستن چه بر من و ما رفت! هنوز خاطره آدم های عبوسی که از سال های نوجوانی ما گذر کرده بودند و اکنون با پیراهن های روی شلوار، مقابلمان صف می کشیدند و می خواستند ما را ادب کنند و “آی” آزادی را برایمان هجی کنند در یاد دارم. به یاد دارم که سزای “آی” آزادی چقدر “کشیده” بود و چقدر داغ و درفش و آه به همراه داشت. همه اینها را گفتم که از خودتان یاد کنید و یادتان بیاید که جوانی ما در چه صلح خانه ای گذشت. و در همین صلح بازی بود که داغ دوستان و مردممان را دیدیم، به زنجیر کشیدن و به حصر درآمدن رویاهامان را! و تنها آرزویمان اندک اندک این شد که یکی از آن میانه فریاد برآورد این همه ستم را! و آنک همان قهرمان نوجوانی ما بود که از آن میانه عصا زنان و شکسته برخاست و با صدای بیمارش رساتر از همه ی ما گفت “مگر بی غیرتم وقتی درد و مشکلات مردم را به چشم می بینم، با بی تفاوتی از کنار آن بگذرم.” و گفت “با دیدن این شرایط نباید عصبانی شوم؟ نباید حرص بخورم و شرایط جسمانی ام مثل امروز شود. من این حرفها را برای خودم نمی زنم… اگر مردم عادی شرایط امروز من را داشتند و با یک بیماری پر هزینه روبرو شوند، چه باید بکنند؟ بروند بمیرند؟” و گفت “من ناصر حجازی هستم، سرد و گرم روزگار را چشیده ام. عمری از من گذشته است. هیچ ابایی هم ندارم که اگر من را ببرید وبا شلیک 2 تیر به زندگی ام خاتمه دهید. حرف هایم از سر دلسوزیست.کمی مراعات مردم را کنید..مردم را دوست داشته باشید تا آنها هم شما را دوست داشته باشند” و همه این ها را عقاب ایران، ناصرخان گفت و طوطیان همچنان ملیجک وار مجیز گفتند و هزار آفرین شنیدند.

 

زمستان

نمی دانم برای خودم گریه می کنم یا برای ناصر حجازی. فقط گریه می کنم. در کشوری به وسعت و عظمت ایران فقط می دانم که دوم خرداد ماه بود. نه آن دوم خردادی که بهار اصلاحات می نامندش، دوم خردادی که “ناصرخان” که از پرواز زاغ های بی سر و پا پیر شده بود را از ما و این قفس گرفت. دوم خردادی که برای من منبعد، مهمترین یادآوردش مرگ ناصر حجازی است نه هیچ چیز دیگر!