روزهایی که در حال پشت سر نهادنش هستیم، یادآور انقلابی تمام عیار است به معنای کاملاٴ کلاسیک آن؛ انقلابی جمهوریخواهانه که توانست به تاریخ ۲۵۰۰ ساله سلطنت در این کشور پایان دهد. هر چند آن نظام سیاسی را که از دل انقلاب درآمد نمی توان نظام جمهوری به معنای محتوایی اش دانست، لیکن با پایان وضعیت سلطنت در ایران آنچه شکل گرفت، نامی نداشت جز “جمهوریت ناتمام”!
نوشتار حاضر در پی آن است تا با خوانشی از انقلاب ضد سلطنتی، روایتی از جمهوریخواهی ناتمام ایرانیان را در دهه های ۵۰ و ۶۰ خورشیدی بنماید.
۱- فرجام جمهوریخواهی انقلابی ایرانیان بهتر از مشروطه خواهی شان نبود. گرچه هر دو جنبش در مرحله انقلاب خوش درخشیدند، لیکن در مرحله سامان سیاسی و آفرینش نظم جدید، عمیقاٴ نافرجام بوده، اولی به اقتدارگرایی نوساز-باستان گرای پهلوی و دومی به اقتدارگرایی شیعی- ایدلوژیک منتهی گردید. یکی از مناظری که می توان به بحث انقلابها پرداخت، منظری است خطی مبتنی بر منطق “صنوف نیروهای انقلاب کننده” در خط زمانی انقلاب که از جمله کرین برینتون در کالبد شکافی ۴ انقلاب از چنین فهم و منظری سود می جوید. در هر دو انقلاب، نیروهای نخستین و متقدم انقلابی عملاٴ در چارچوب یک وضعیت گفتاری تعریف می شوند. هم در انقلاب مشروطه و هم در انقلاب ۵۷، این لیبرال-ناسیونالیستهای ایران بودند که موسس گفتاری- عملیاتی انقلاب محسوب میگردند. روشنفکران لیبرال-ناسیونالیست قرن ۱۹ ایران انقلاب را مفهوم سازی کرده، عملیاتی مینمایند. در پاسداشتاش نیز حتی تا جنگ اول بین الملل ایستاده، تن به مهاجرت داده، سالیانی را در غضب اشغال گران ایران در اروپا میگذرانند تا همانطور که کرین برینتون میگوید جای انقلابیون لیبرال را انقلابیون رادیکال گرفته، میراث داران رادیکال راست گرای یک انقلاب ناسیونالیستی جایگاه موسسین لیبرالاش را بستانند و از دل محافظه کاری رادیکال معطوف به دولت مطلقه نوساز در سالهای پس از جنگ اول جهانی، دولت پهلوی اول به عنوان همان دوره سرکوب و وحشت در مدل برینتون خویش آراید. در چنین فهمی از انقلاب مشروطه، مقطع پس از شهریور ۲۰ و کنار رفتن رضا شاه از قدرت با عاملیت مرحوم محمد علی فروغی را نیز میبایست به مثابه دوره «ترمیدور» انقلاب مشروطه تلقی نمود که آثار دوره سرکوب و وحشت در آن در حال زدوده شدن بوده، به طور روز افزونی مولفههای گفتاری هویت لیبرال-ناسیونالیستی متقدم انقلاب، خود را در حیات سیاسی- روشنفکرانه ایرانیان نشان میدهد. هر چند نهایتاٴ ترمیدور انقلاب مشروطه در دهه ۲۰ راه را برای ورود آگاهی سیاسی- روشنفکرانه جدیدی به سپهر ایرانی باز میکند که با سامان دادن به یک شیفت برجسته گفتاری اساساٴ منطق زیرین سپهر را تغییر داده، کار میراث انقلاب مشروطه را به پایان نافرجام میرساند. آگاهی لنینیستی با پولاریزه کردن سپهر سیاسی عملاٴ از دهه ۳۰ انحصار “موقعیت انتقادی” را در اختیار می گیرد تا انحصار “موقعیت مسلط” را به ناسیونالیست های محافظه کار عصر پهلوی دوم سپرده باشد.بدین ترتین با کودتای تمامیت خواهان راست گرا بر علیه تمامیت طلبان لنینیست و به نام و بهانه ایشان، آنچه تخریب می شود میراث اصیل انقلاب و تاریخ لیبرال-ناسیونالیسم ایران است که در آستانه کودتا جامعه مشروطه خواهی دریده، رنگ و آرایش جمهوریخواهی بر چهره خود متناسب تر یافته است. رنگ و آرایشی که در شکل گیری آن از دهه ۲۰ به بعد نقش دو سیاستمدار را نباید نادیده گرفت. اولی سیاستمداری جوان و روشنفکر مزاج با روایتی رادیکال از میراث انقلاب یعنی دکتر سید حسین فاطمی و دومی احمد قوام نخست وزیر نیمه دهه ۲۰ ،سیاستمداری کهنه کار که جمهوری را نه به دلیل منطق هویتی و یا باورهای روشنفکرانه، بلکه استوار بر منطقی عریان تر و واقعی تر –منطق قدرت- دنبال می کند تا اگر در نبرد قدرت از پهلوی قزاق شکست خورده، اکنون قریب به سه دهه پی از آن شکست بتواند به حیلت جمهوری پهلوی جوان و خام را محل انتقام قرار دهد.
2- اگر الگوی کرین برینتون را در میان ۴ انقلاب مورد مطالعه، در مورد انقلاب روسیه بیش از سه انقلاب دیگر انطباق پذیر بدانیم، قطعاٴ انقلاب دوم ایرانیان را نیز بیش از انقلاب اول شان در قرن بیستم، با انقلاب روسیه قابل مقایسه خواهیم یافت؛ انقلاب جمهوریخواهانه ای که منتهی به شکل گیری یک تئوکراسی می گردد. چنانچه در ابتدای نوشتار نیز آمد انقلاب جمهوری با انقلاب مشروطه از حیث نیروهای به ثمر رساننده انقلاب شباهت فراوانی دارد. انقلاب که به ثمر می رسد، بار دیگر این لیبرال-ناسیونالیست های دیندار- عرفی گرا هستند که قدرت را در اختیار می گیرند تا دولت امام مورد انتظار شیعیان را در یک جامعه مذهبی شکل داده باشند. مرحله نخست پس از انقلاب از آن لیبرال های جمهوریخواه است، به همان سان که نخستین مرحله انقلاب روسیه نیز از آن لیبرال های تحت رهبری کرنسکی بود. در فضایی دموکراتیک و مبتنی بر خواست عمومی اگر در روسیه، کرنسکی قدرت را در اختیار می گیرد، در ایران نیز این بازرگان است که در زمانه ای که هنوز شبح داران لنین یا در خارج از کشورند و یا هنوز گرد زندان پهلوی از تن نزدوده اند، سکان دار انقلاب می گردد تا حدیث روایت اصیل انقلاب جمهوریخواهانه رقم بخورد؛ انقلابی که روحانیت ذی نفوذ در آن نیز قرار است در مرکز مذهبی ایران بنشیند و در تکامل “فقه هزار ساله” بکوشند. کوششی که صورتی مدنی و غیر سیاسی داشته، به هیچ روی ره به سوی نهاد دولت نمی برد. لیکن به همان سان که انقلابی گری لیبرال و مدنی کرنسکی در برابر نظامی گری و روح ترور و وحشت “انقلاب به مثابه یک حرفه” نزد لنین، تن به شکست می دهد، بازرگان نیز به عنوان یک انقلابی آماتور و غیر خشن مقهور روح لنینیسم مسلط بر دهه ۵۰ ایرانیان میگردد. لنینیستها از همان فردای انقلاب با تاسیس گروهها و نهادهای نظامی و شبه نظامی خویشتن را برای مصادره انقلاب آماده میکنند. تودهایهای از اروپای شرقی بازگشته به تاسیس کمیتهها پرداخته، پروسهای سیاسی را آغاز میکنند که نتیجه آن “تسلیح ایدلوژیک” روحانیت هماره مدنی و غیر سیاسی سنخ ایرانی تشیع است. سال ۵۸ سالی است که خیابانهای تهران عرصه جولان میلیشیاهای گوناگون جوانان لنینیستی است که به تعبیر بازرگان سیاست را با بازی های کودکانه “بنگ بنگ، کیو کیو” اشتباه گرفته اند
آری شبح لنین با این تحلیل که اگر روح خویشتن بر کالبد اسلام گرایان بدمد، باعث سقوط لیبرال ها گردیده و پس از آن با توجه به ضعف سیاسی و بی تجربگی اجرایی- تشکیلاتی اسلام گرایان خواهد توانست پرده آهنین را تا کرانه های خلیج فارس گسترش دهد، روز به روز عرصه را بر لیبرال ها تنگ و تنگ تر می کند تا به آرامی حمایت رهبری روحانی انقلاب، مرحوم امام خمینی نیز از بازرگان رو به کاهش نهد؛ کاهشی که البته بر خلاف تحلیل لنینیست ها نه به معنای افزایش حمایت از جناح رقیب با حفظ موقعیت غیر دولتی و روحانی ایشان، بلکه به معنای افزایش حضور سیاسی و عاملیت دولتی روحانیت رقم می خورد.
نیمه سال ۵۸، پایان همان وضعیت زمانی است که ۶۲ سال پیش از آن در همسایه شمالی ایران در مقطع ماههای فوریه تا اکتبر ۱۹۱۷ رخ داد و نهایتاٴ سقوط انقلابیون لیبرال دولت موقت را به دنبال داشت. لیبرالهایی که سقوط میکنند تا جاده صاف کن امپریالیسم نگردند و لنینیستهایی که میمانند تا جاده صاف کن فاندمانتالیسم بوده باشند.
اگر در اسفند ۱۲۹۹ با سقوط میراث لیبرال-ناسیونالیسم، پایان روایت اصیل از انقلاب مشروطه خواهانه رقم میخورد، در آبان ۵۸ نیز زمانه پایان خوانش “نخستین” از انقلاب جمهوریخواهانه است که باز سرنوشتاش با سقوط انقلابیون لیبرال پیوند خورده است. سالهای پس از آبان ۵۸، سالهایی است که تا نیمه دهه ۷۰ به ترتیب مراحل برینتونی انقلاب (انقلابی گری رادیکال، ستیزش رادیکال ها، تثبیت وحشت) ملی می شود تا به دوم خرداد می رسیم. دوم خرداد به مثابه ترمیدور انقلاب ۵۷ لحظه ایست که بار دیگر مطالبات جمهوریخواهانه جامعه مدنی ایران اولویت یافته، باعث به قدرت رسیدن مجموعه ای از انقلابیون سابق می شود که منطق ترمیدور جمهوریخواهانه را پذیرفته اند. عصر، عصر خروشچف و زدودن آثار مراحل پیشین است. تنش زدایی و سیاست خارجی مبتنی بر همزیستی مسالمت آمیز با جهان متعارض و ایجاد فضای باز سیاسی در حوزه سیاست داخلی مولفه های سازنده این موقعیت جدید هستند.
هر چند اصلاح طلبی به مثابه جمهوریخواهی کژتابیده، نمی تواند دستاوردهای درخشان و نهادینه سیاسی در پروژه دموکراسی ایران به بار بیاورد، لیکن فضای باز سیاسی عصر اصلاحات باعث رشد جامعه مدنی و گسترش عرصه کنش جنبش های اجتماعی جوان و نوپایی چون جنبش زنان و جنبش دانشجویان شده، فعلیت سیاسی دانشجویان به آرامی مجموعه ای از نیروهای نوپای سیاسی را وارد فضای رسانه ای کرده، برای افکار عمومی می شناساند که بیش از هر چیز دیگر می توان آنها را تحت عنوان اپوزیسیون جوان وجمهوریخواه طبقه بندی کرد؛ اپوزیسیونی که در برابر رفرمیسم اپوزیسیون پیر و خویشاوند با گفتار مسلط قرار گرفته، خویشتن را از بنیادهای نظری اسلام گرایانه اصلاح طلبان- از اصلاح طلبان مطلقاٴ محافظه کار چون نهادهای روحانی اصلاح طلب تا لایه های اپوزیسیون خویشاوند با نظام سیاسی چون دموکراسی خواهان اسلامگرا – رهانیده است. سالهای دهه ۸۰ سالهای شکل گیری اپوزیسیون جوان در چارچوب جنبش دانشجویی و آنگاه بسط جنبش دانشجویی در قالب گفتمانی و الگوی رفتاری به جنبش سبز است. در این معنا جنبش سبز در واقع جنبش دانشجویی منبسط است که در طی یک دهه از 78 تا 88 موفق میشود گفتمان و الگوی رفتاری “دموکراسی خواهی خیابانی” را فراگیر سازد و از الگوی نخبه گرایانه اصلاح طلبان که “ما تنها به روزهای تعطیل شهروندان برای انتخابات نیاز داریم تا نهادهای انتخابی را به دست آوریم و سپس با فشار از پایین و چانه زنی از بالا مطالبات اصلاح طلبانه را پیش ببریم.“، به نحوی مطلق عبور نماید و جامعه را نیز عبور دهد. این همان چیزی است که اقتدارگرایان در ادبیات خود از آن به “فتنه 78” و “فتنه 88” و ارتباط این دو با یکدیگر یاد میکنند، چه آنان نیک میدانند که در واقع نقطه آغاز جنبش سبز 88، نه دوم خرداد76، بلکه 18 تیر 78 است. لذا دهه 80 و در ادامه آن آغاز دهه 90 سالهایی است که گذار تمام عیار، جمهوریخواهانه و بن فکنانه به دموکراسی در چارچوب نهادی- گفتاری آن عملیاتی شده، نیروی سیاسی “حامل” می یابد.
سالهایی که فعلیت جنبش سبز با استفاده از امکانهای جهان مجازی و شبکه های اجتماعی حتی تا پستوی خانه ها نیز نفوذ میکند و از جوان ترین لایه های جامعه ایرانی نیز نیرو میگیرد و در نفوذ به اندرون خانه ها آنچنان پیش میرود که موفق میشود حتی فرزندان اصحاب حاکمیت را تحت تاثیر قرار دهد و شکاف نسلی منطبق بر شکاف دموکراسی خواهی-آمریت گرایی را در درون خاندانهای حاکم پیش برد و بر شکاف “آقایان ـ-آقازادگان” انطباق بخشد.
در دیگر سوی، وضعیت انقباضی و “پسا ترمیدور” نظام سیاسی، بیش از هر زمان دیگر شکاف دولت-جامعه مدنی را رقم زده، فهم غیریت سازانه از دولت، سرنوشت نظام سیاسی و اساساٴ محدوده آن را با سرنوشت و محدوده قوه مجریه پیوند زده است. بدین سان عرصه کنش مدنی به مثابه کنش انتقادی عرصه ای فراخناک را شکل می دهد که با صورتبندی لیبرال و غیر خشونت گرا از بن فکنی جمهوریخواهانه، سرنوشت جمهوریخواهی نا تمام ایرانیان را در دهه 90 سامان خواهد داد.؛
ناتمامیتی که به نظر می رسد در این دهه تمامی بسترها و زمینه های لازم را محیا می بیند تا صورتی “فرجام مند” یافته، آرزوهای یک سده ای ملت ایران را متحقق سازد.