هنرپیشه

علی اصغر راشدان
علی اصغر راشدان

» بوف کور/ داستان ایرانی

 

آمد و مثل بارها پیش التماس دعا داشت:

“یکی ازفامیلامه،چن تیکه زمین موروثی تو شهرک راه آهن،همون پروژه شمالغرب تهرون خودتون داره. همه شونم دویست متریه. پرونده شو از بایگانی گرفته م،اینهاش،رومیزجلوت گذاشته م. سفارش کن جزو زمینای لغو مالکیتی نشه، مجوز بهش بدن تا بتونه از شهرداری واسه شون جواز ساختمون بگیره… “

چند وقت بعدبازپیداش شدوالتماس دعاداشت:

“یه تاترخوب روصحنه دارم. واسه ت چنتا بلیط ردیف اول آورده م. اگه واسه شبای بعدیا دوست وآشناهاتم خواستی نداروبده. درو نبستم که ببینیش. نگاش کن،اون یارو موسفیده ست،دیدیش؟همون که رو صندلی اون کنارنشسته رو میگم. “

“دیدمش. می شناسمش. خیلی پیشم اومده وباهاش برخوردداشته م، خب،چشه؟”

“بااون لحن وپوزخندنگوباهاش برخوردداشته م. اگه جای اون بودی تاحالا هفتا کفن پوسونده بودی. “

“خونه ش آتیش گرفته یازن وبچه هاش بلائی سرشون اومده؟”

“خوب نیگاش کن،اون داش یکی از نه نفر بچه های سیاکله. حالیته چی میگم؟هی بیخودی ادعای مردمی بودن نکن. مردمی اونه که برادرشو فداکرده داشم، شوماها کجای کارین. پشت میز اداره تکیه دادی،شنفتم بچه هاتم دانشگا میرن. طبق طبقم سنگ مردمو رو سینه ت میکوبی!تو حق اون یارو روکه اونجانشسته میخوری،حالیته چی میگم؟ منم همین طور. دیگه اون آدمی نیستم که توخیابون تیرچه بلوک تو سمنت میکاشتم. ظهرا کنار خیابون روزمین می شستم،گوجه فرنگی رونون بربری خردو ساندویچش میکردم وبه نیش میکشیدم. حالایه فیلم بازی میکنم،یارویه صحنه تاتر میرم وچن میلیون میگیرم. اگرم مثل توطبق طبق سنگ کارگرا رو به سینه بزنم دروغ گفته م. کدوم کارگرتو یکی دوماه چن میلیون می گیره؟ پاترول من صدتا عمله رو میخره وآزاد میکنه. نه داشم، من وتو توطبقه چن میلیونیا هستیم؛حالیته چی میگم؟”

“تاحالاچندین وچن باراومدی والکی فلان وبهمان گفتی و التماس دعا داشتی. خیال میکنی باهالو طرفی؟اینقدرم ازموضع طلبکارا خرده فرمایش صادرنکن. ماکه سالای آزگاره سیروپیازه همدیگه رو میدونیم،خیلی افاده پخش وپلانکن. لب کلامتو بگو. باید به کارآدمای دیگه م برسم!اینجارو باجلسات بحث وجدلای اونجوری ویخه کشیا عوضی گرفتی. مثلااینجااداره ست! ده نفر دیگه م پشت درن! التماس دعای این مرتبه خودت چیه؟ بگو درد این باباچیه وخلاصم کن!”

“حرمت نگهدارباش مرد. ما مثلاسمپات یک گروهیم. چن صد مرتبه من وتوتومجالس وبزرگداشتای فرهنگی وهنری واونچنونی دستمون تو یه سفره بوده،چن مرتبه بعدازنصفای شب ازجلسات باپاترول بردمت درخونه ت؟ آدمووادارمیکنی بعضی حرفاروکه گفتن نداره بگه”

“التماس دعاتو بگووخلاصم کن!سروصدای ارباب رجوع پشت دردراومده!”

“بگذریم،این رشته سری درازداره. اون بابا روکی می بینیش،داش یکی ازاون نه جوون رستمه!به گردن من وتووتموم این مردم حق حیات داره. حالیته چی میگم؟”

” چی التماس دعائی خودت داری؟ بگووشاخوبکش!خلاصه حرف حسابتو بزن!همین امثال من وتوی سوء استفاده چی آبروی اون نه نفرم داریم به باد میدیم!”

“گاماگاماس داری وارد راه راست میشی،اگه یه کم حرف مفت نزنی. اون رئیس نقیله شهرداری شمرون بوده،به جرم داش یکی ازاون نه نفربودن انداختنش بیرون!حالیته چی میگم؟”

“خیلیم خوب حالیمه،درد اصلی تو بگو،بگواین وسط چی گیرتو میاد؟ هنرپیشه سرشناس مردمی!که هنرنمایشی راهم کردی موروثی خودت وخانوادت. واسه ماکه رگ وریشه همدیگه رو میشناسیم کم نقش بازی کن!”

“بابادستخوش!انگارمخوای بگی من سوروساتی و باج سیبیل بگیرم! حالیته چی میگی؟”

“همین سوء استفاده چیائی مثل من وتواونارو بدنام میکنیم. توی واسطه چی واسه چی خودتو همسنگ اونا میکنی؟خلاصه حرفتو بزن وقال قضیه روبکن. فردامنو میندازین از این خراب شده بیرون،حالیته چی میگم؟”

“این بابا از رو ناچاری رفته رو یه زمین یه خونه کلوخی ساخته، فردا قراره ازخونه ش بازدیدمحلی ومعاینه وگزارش داده بشه. بازدید کننده وگزارش گرشم شخص شومائی،حالیته چی میگم؟خونه میباس ده سال پیش ساخته شده باشه،طبق گزارش شخص شوماکه فردامیری بازدیدمحل. ماباهم غریبه نیستیم،صاف بهت میگم،خونه روهمین دو سه سال پیش ساخته،اگه تو ننویسی خونه ده سال سابقه ساخت داره جل وگلیم داش یکی ازاون نه نفر سیا کلی رو میریزن تو خیابون،حالیته چی میگم؟حالا امشب باوجدان راحت بروپیش زن وبچه هات وتاخرخره می بنوش وادعای مردمی بودن تحویل خلق اله بده،مارفتیم دیگه این توواینم داش یکی ازاون نه نفرووجدان مردمیت،خلاص…. “

“آره تونمیری،تاحالاچندین وچن بارازخونه کلوخی ساخته شده روزمین دوهزارمتری دولت توکوچه گلسنگ نیاورون متری چن میلیون تومنی بازدیدمحلی کرده م. آجربه آجرشو عینهوکف دستم حفظم. وای به روزگار مملکتی که هنرمندای صاحب نامش شدن واسطه ودلال وشرخر!”

 مدتی گم وگوربود. آن روزبازمثل شمرجلومیزم سبزشد. پشتم لرزید.

“قنبری!یه جفت چای تازه جوش بیار،به خیربگذره،باز پیداش شد!”

“صحنه وجلوی دوربین وبازی وهنر رو ول کردیم اومدیم دیدن یه رفیق چندین وچن ساله که جویای احوالش باشیم. “

“خیلی خب،بنال بینم این مرتبه بازچی التماس دعائی داری؟ خواهشا طول وتفصیلش نده،خیلی سرم شلوغه. امروزقراریه بازدیدمحلی داریم،اگه اداره فنی کادرشو بفرسته پائین. “

“مایه عمرتلف کردیم،واسه این مردم تمرین هنرپیشگی کردیم وخاک صحنه خوردیم. یعنی این انداره م به گردن تو واین مردم حق نداریم؟ برو دنیای غرب ببین هنرپیشه هاش وهنرمنداش چی سلنتطی میکنن. ما اینجامیباس آخر عمری توبره گدائی روکولمون بندازیم. چی گناهی کردیم که تو این تیکه خاکه لعنتی روخشت افتادیم؟حالادیگه هرانچوچکی واسه مون زیر ابرو ورمیچینه. “

“خیلی توپت پره! بنال بینم این دفه دردت چیه باز؟ حواست باشه کارم خیلی زیاده. قراره همین ساعتا بااکیپ کادرفنی بریم یه بازدید ومعاینه محل. هردقیقه ممکن تلفن زنگ بزنه ومدیرکل احضارو راهی بیرونم کنه. اقلاامروزه رواز شرتووامثالت راحت میشم. حرف اصلی تو بزن. اصلنم واسه م صحنه بازی نکن. “

 ”اتفاقا این دفه کارپرطول وتفصیلی ندارم. اومده م یه پیشنهاد نون وآبداری توگوشت زمزمه کنم. توکه اینجا توپول غرقی واسه چی میباس همیشه هشتت گرو نهت باشه داشم. من وامثالم کی باشیم که بعداز نصف شبای جلسات فرهنگی وبزرگ داشتهاچشمات بهمون باشه که دلسوزی کنیم وبرسونیمت خونه ت؟خیلیا ازگوشه وکنارت به نون ونواهای چرب وچیلی رسیدن. مگه خودت شیش انگشتی هستی که همیشه میباس دست خودوزن بچه هات به دهنتون نرسه؟بی عرضه گی ودست وپاچلفتیم اندازه ای داره داشم. هروقت وبی وقت وتوهرمجلسی باگوشه وکنایه من وامثالم خواستیم حالیت کنیم بهمون براق شدی وگفتی

“من واسه خودم اصولی دارم. اگه دست به هرکاری بزنم باشماچی فرقی دارم”

 داشتن اصولم اندازه ای داره داشم. کدوم اصول گفته لقمه رو ازدهن زن وبچه هات درآروبده به من وامثالم؟توبا این اصولت به زن وبچه هات خیانت میکنی،حالیته چی میگم؟”

“مگه قرارنشددوباره نری بالای منبر؟یعنی میگی من توکاروزندگی چندین ساله خودم به اندازه تووامثالت عقلم نمیرسه؟”

“باچی زبونی بگم نه!تویه مثقال عقل معاش نداری!رویه انبارطلا به اسم زمین نشستی ویکریزبه دیگرون بذل وبخشش میکنی. خودت بعدیه عمر کارچی داری؟واسه چی میباس امثال من پاترول داشته باشن و توزن وبچه هاتوبریزی تویه پیکان عهددقیانوس که قارقارش گوش فلکوکر میکنه ودودلوله اگزوزش چشم مردموکور؟سیب سرخ واسه دست چلاق حرومه؟ ادای ریاضت کشارو درآوردنم اندازه ای داره آخه!کمترتظاهربه درستکاری ودست ودل پاکی کن وبه گلوی زن بچه هات فشار بیار!”

“جناب هنرپیشه مردمی مردم وجامعه شناس!واسه این که ازاین تنگنا دربیام وبه بقول توزن وبچه هام دست به دهن نباشن،راه پیشنهادی شما چیه علامه روزگار؟”

“تونمیری این دفه واسه همین قضیه خذمت رسیده م. فقط یه کم چشماتو وازکن،یه کم بادقت بیشتراطرافتو نیگا کن. خیلی دورنمیرم،وضع همین همکارای خودتوازده سال پیش تاحالاوارسی کن. ببین اونا،همونا که اومدن حالا کجان؟ اسم نمیارم که کارم به اداره حراست تون نکشه. فلانی تومانهاتان آمریکا هتل دار شده. اون یکی تو آلمان یه خیابون مجمتع داره و ازقبلش سلطان بی جغه ست. اون یکی دیگه توناف سانفرانسیسکو بسازبفروش شده. اگه بخوام همه شونو ردیف کنم تاشب طول میکشه. همه شونم ازتو کارورازورمزشو یادگرفتن. بارخودشونو بستن ورفتن سی خودشون. تو همون آقائی هستی که بودی. بشین توپیکان قراضه ت وهی دنبال گرفتن کوپن سگدوبزن. بازم بگودست وپاچلفتی نیستی. بازم روضه خونی کنم؟ چی فایده داره،انگارمیخ توسنگ میکوبم. حالیت نیست که چی میگم. عینهو یک مورچه رفتی رو یه نوک سوزن وهی دورخودت می چرخی، سرتو بالامیگیری،بادتوغبغبت میندازی وقمپزمیائی ویه ریزمیگی

” من واسه خودم یه اصولی دارم. “

باباجمع کن دکون دستکاتو!یه خروارازاین اصولو ببری دم بقالی یه تفم کف دستت نمیدازن! توکی میخوای ازاین عوالم برهوت بیائی بیرون داشم!اقلا به زن وبچه هات رحم کن! مارو باش،واسه کی اینهمه چونه صدتا به یه غاز مینداریم!کدومشو تاحالاگوش داده که امروزیش باشه! حتم دارم بازم ول معطلم. بازم میباس برم سی خودم وکشکمو بسابم داشم. “

“نفستو برم!اینا ازخواص هنرپیشگیه تونمیری!ازبس متن تمرین وحفظ کردی وتحویل تماچیا دادی میتونی بیست وچارساعته همینجوربدون لکنت حرف مفت بزنی،آخرشم مخاطبت یه کلوم ازحرف وحسابتو نفهمه.

خوبه اول بهت گفتم لب حرفتوبزن وحاشیه نرو. اگه نگفته بودم سرازکجا درمیاوردی؟”

“حالاکه این حرفارو زدی،بگذارخلاصت کنم. یک کلوم به صدکلوم، بعداز اینهمه سال آشنائی،ما دیگه چیزی ازهم پنهون نداریم. بگو یه جفت چای به قول خودت ازاون تازه جوشاش بیارن ودرو ببیندن، دیوارا موش داره… “

“قنبری!یه جفت چای تازه جوش بیار!بعدشم دروببند. دوراطراف پشت در باش،تاکارام بااین ارباب رجوع تموم نشده کسی نیاد تو. “

“این چای نه تازه جوش،که کهنه جوشم بود،عینهونیش مارزبونموگزید. دیگه هم دهنم کف کرد,هم چونه م خسته شد. بگذارلب کلمو بهت بگم. اگه بازم اصولم اصولم دربیاری وحرفمو به مسخره بگیری،نه من ونه تو. کاری به کارت ندارم دیگه. انگارنه انگار ما هم مسلکیم. هم مسلکی که حرف وحدیث هم مسلک شو بندازه پشت گوش میخوام سربه تنش نباشه. من که کاسه ازآش داغترنباس باشم داشم. “

“نصفه دوم چایتو یادت نره. داره سرد میشه وازدهن میفته. اگه میگی تلخه قندون جلو روته. گلوتو ترکن که بازم بتونی تاابدالاباد چونه بندازی! روکه نیست. “

“دیگه واقعا چونه م خسته شدوگلوم دردگرفت. بعدازچای یه پیپم باتوتون کاپیتان بلک میکشم که بوی گند این اطاقو معطرکنه. خوب گوشاتو وازکن، دیگه م تکرارنمیکنم. خیال نکن وقت منم مفته وسرخیابون افتاده. به قول وکلاحرف مفت خیلی میزنم،اما مفتی حرف نمیزنم،حالیته؟یکی ازفامیلای خانومم تودادگستری همه کاره ست. رو این اصل تو دادگستری رفت واومد دارم. بابیشترقاضیاآشنام ورابطه تنگاتنگ دارم. یه قاضی میتونه تو یه چشم به هم زدن همین تورو بفرسته بالای دار،یاازت یه سلطان بی جغه بسازه، حالیته چی میگم؟صدتاالتماس دعاوسفارش ازقاضیاواسه این اداره لعنتی شوما دارم. فقط کافیه یه کم اصولم اصولم توکنار بگذاری و بامن که رابط اونام کناربیائی وگوشه چشم بیشتری بهم داشته باشی. اگه توکمترازیه سال توبالای شمرونات صاحاب برج سربه فلک کشیده نشدی اسممو عوض میکنم. دیگه چیجوری بهت خدمت کنم؟به گلوی بریده علی اصغردلم به حال زن وبچه هات میسوزه!باز واسه م زیرابرو ورنچین ونگومن کارم به شرخری دادگستری کشیده! نمیدونم باچی شگردی بااین آدم عوضی اصولم اصولم دربیار کناربیام!بالائیا میلیاردمیلیاردبالامیشکن!کجای کاری تو؟دست از این اصول سگ مصبت وردار!یارو واسه یه زمین یه میلیاردی حاضره بادل وجون صدمیلیون بده!اگه قبول کنی کفرابلیس میشه؟عوضی دیوونه م کردی!توکی هستی دیگه!کفرمودرآوردی! ولش کن وبچسب به چار روززندگی لعنتی!زن وبچه هات فردای قیامت،اگه باشه که من وتو بهش اعتقادی نداریم،واسه ظلمی که بهشون کردی یخه تو میگیرن خداندار! فقط یه کم کوتابیا،لب ترکن من وکل قاضیای دادگستری کمر بسته تیم. تودلارغرقت میکنیم! کج بحثی ورو اصول پافشاری کردنم حدی داره! انگارمااصل واصولی نداشتیم. این اصول داره دودمان تووایل واولادتوبه بادمیده،تمومش کن این اصول رو دیگه!…. “

 قنبری درزدوداخل شدوگفت “اکیپ فنی دم دراداره تو لندرورواسه رفتن بازدیدمحلی منتظرشما هستن. “

 تاکنار درلندروردنبالم آمدکه مطمئن شود دست به سرش نکرده وواقعا باید بروم بازدیدومعاینه محل. کمی دورکه شدنگهبان دم دررا آهسته صدا کردم وگفتم” اون که داره میره میشناسیش؟”

گفت” همیشه تواداره پرسه میزنه،قیافه شو حفظم. “

“هروقت پیداش شدباتلفن کناردستت خبرم کن تا ازدستش جیم شم. یادت نره ها!…. “

مدتی دستش بهم نرسید. نزدیک دراداره که میشدنگهبان ندامیدادوبا شگردهای گوناگون جیم میشدم. به قنبری وبچه های دبیرخانه سفارش کردم بهش بگویندمدتی مارموریت شهرستان داشته وبعد یک سال مرخصی بدون حقوق گرفته. بچه های دبیرخانه میگفتندتوقسمتهای دیگراداره یکریزپیگیرکارهای گوناگون است. مدتی خودرا نماینده تعاونی مسکن مخابرات معرفی کرده وبابچه های اداره تعاونیها حسابی قاطی شده. گفته بودآشنای من وحتی فامیلیت دوری باهام دارد.

 نفهمیدم چطورازچشم نگهبان وبچه های دبیرخانه وقنبری قایم وپیش ازجیم شدنم تواطاق وجلوی میزم سبزشد. رومبل رودررویم نشست وگفت:

“حالادیگه واسه م قایم موشک بازی درمیاری مرد!مارو میفرستی دنبال نخودسیا؟اونهمه ادعای دوستی وعرق خوری باهم رو ندیده گرفتی؟این سیبیلای آویخته رو واسه هر نامردی نمیگذارم توعرق شناکنه داشم. اقلاحرمت این قضیه رو نگا میداشتی. تاخونم جوش نیامده بگوقنبری یه جفت چای بیاره تایه پیپ بکشم که خیلی ازدستت خیلی شکارم تو نمیری. “

“قنبری یه جفت چای دبش بیار،بعدم درو ببیند. روصندلی پشت دربشین، کسی نیادتوتابه کاراین آقای ارباب رجوع برسم. “

 چای راپرصداهورت کشید. پیپ قهوه ای سوخته ش راچاق کرد. چند بارکبریت کشیدودودپروپیمانش رابه طرفم فوت کرد. میخواست ازکوره درم کندودق دلش را بریزدبیرون. وانمودمیکرددست به سرکردنش اهانتی باورنکردنی بوده. مدتی ساکت ماند. پیپش را دودکردوسرش رابه چپ وراست تکان داد. ازفرصت استفاده وبرای ملایم کردنش مزاح کردم:

“بازانگارمیخوای صحنه تازه ای پیاده کنی. واسه چی خودتو شکل معاویه درآوردی؟بااین ریش جو گندمی تاروسینه ت،این پیرهن بلندمتقالی سفید مایل به قهوه ای تابستانی نازک تازیرزانوهات آویخته که رو تنت زارمیزنه، این تسبیح دانه درشت قهوه ای روشن یلخی پیچیده دور دست راستت، این شلوارتیره خاکی رنگ ازچن جاپاره بااون یه جفت گیوه کهنه پاشنه خوابیده که به نوک پاهات گیردادی و روزمین میکشی تا لخ لخش عصب خراش باشه وتوجه اطرافیارو جلب کنه یعنی چه؟ این خودکارکوتاه رو واسه چی ازنخ قندکه باهاش کیسه گونی میدوزن آویختی ودورگردن کلفتت انداختی؟ نخه تکون میخوره و خودکاره رو سینه پت وپهن پرپشم وپیل ازیقه دریده گشاد پیرهنت بیرون افتاده چپ وراست قل میخوره. از روصحنه صاف اومدی اینجا یامیخوای آبرو ریزی کنی؟واسه چی لب ولوچه کت وکلفتت آویخته ودهنت اینجوربازمونده؟ببنداون دندونای زردنیش بالائیتوکه یه چوب کبریت راحت از وسط شون رد میشه!سبیل پرپشت علی الهیتم واسه م رو لبات آویزون نکن وسعی نکن خودتو پرسروصدا وخندون نشون بدی. میخوای وانمودکنی مثلا خوش مشربی؟عمق نگاه وتموم خصلتات داد میکشه یه شعبون بی مخ کاملی،حالیته چی میگم داشم؟”

“حق داری،منم جای توبودم کرکری میخوندم. مارو باش که کارمون به کیها کشیده. ببین داشم،امروزاصلاحوصله مزاح واین حرفارو ندارم. آخرین باریه که پیشت میام. دیگه اجازه نمیدم بیشرازاین اهانت کنی. این بارم واسه گفتن همین قضیه اومده م. خیال کردی منو دک کردی؟خیلی ساده ای. تموم مدت تو اداره بوده م وزاغ سیاتوچوب میزدم. تونباشی صدتای دیگه بالاتراش جلوم خم وراست میشن. سرکیسه رو که شل کنم ناصرالدین شام روسبیلام ناقاره میزنه. خواستم به حرمت عرقی که باهم انداختیم بالاتوروازاین بدبختی بکشم بیرون، وگرنه این اداره پرازواسطه هاست. بالائیها مثل تو اصولم اصولم درنمیارن. لازم باشه جلوپام فرش قرمز پهن میکنن. پول ودلاراین روزاخدای همه ست، غیرساده لوحائی مثل تو. “

“اگه بازم التماس دعائی نداشتی سراغم نمیامدی. منم دورادرزاغ سیای تورو چوب میزدم، بهم خبرمیدادن ومیدن کجاهاوپیش کیها میری وچی کارائی واسه ت میکنن. حالام میدونم کجاکارواسطه گریت گیرکرده وچرخت چمبرشده، راهی واسه ت نمونده که اینجابااین وجنات عجیب یافتت شده، حالیته؟ بنال بینم بازدردت چیه؟گرچه تااندازه ای میدونم این مرتبه به چه پروژه پیچیده ای بندکردی. “

“خوشم اومدکه دستم هم دیگه رو خوب میخونیم. حالاکه میگی همه چی رو میدونی،اینم بدون که با این وجنات ولباس اومده م تا آخربازی هنرپیشه گیموتوسالن بزرگ پائین جلودبیرخونه واداره کمیسیون ماده دوازده تشخیص اراضی موات اجراکنم. اگه تواین آخرین اجرام موفق شم، دیگه احتیاج نیست تو این اداره پیدام شه. “

“حالاازخرشیطون بیاپائین، بنال بینم التماس دعات چیه این مرتبه؟”

“یه زمین تواراضی ابراهیم آباده. “

“ماتواراضی ابراهیم آبادخیلی زمین داریم. منظورت کدومشه؟”

“خودتو به کوچه علی چپ نزن،توهمه کاره قضیه هستی. آخرین نظرم خودت دادی وتوپرونده ست. “

“مشخصاتشو بگوبدونم کدوم یکشیو میگی؟”

” اون زمین کنارودخونه،همونی که حجت ودارودسته ش توش گلگیر سازی ومکانیکی ورنگ کاری ماشینارو سالای آزگاره راه انداختن. “

“خوب،خوب. حالافهمیدم. اون زمین هکتاری کناررودخونه مال شهرداریه. همین روزام قراره سندش صادرشه. چن وقت دیگه م بساط دارودسته حجتو میریزن بیرون وتوش یه میدون تره بارراه میندازن؛شهرداری میدون هفت حوض این کارو میکنه. حالیته داشم؟”

“منم واسه همین امروزاومدم اینجا. اگه کمیسیون ماده دوازده به اداره ثبت گزارش کنه که سند به اسم شهرداری صادرشه،تواین اداره خون راه میندازم. درشو تخته میکنم. دیگه ملاحظه وتعریف تعارفم حالیم نیست. “

“اون کازیه های بالای کمدمومی بینی؟مال یه آشیخیه به اسم ناطق. این آشیخ واسه خودش حکومت توحکومت درست کرده بود. تموم اراضی اطراف رودخونه کن روتفکیک وبه قطعات دویست متری تقسیم وراسا واگذارکرده بود. تواداره ثبت رابط داشت. چنددفترخانه ثبت املاک را زیردستاش اداره میکردن. یکی ازسیزده نفری که رو این زمین کناررودخونه ابراهیم آباددست انداخته آشیخ ناطقه،توکه جای خودداری،پوزه شوزدیم والان توزندون آب خنک مینوشه،حالیته؟”

“حالامی بینیم وتعریف میکنیم، من ازاون بیدائی نیستم که با این بادا بلرزم. قشرقی راه بندازم که ستونای اداره رو بلرزونم. “

“دیگه وقت ندارم. مدیرکل احضارم کرده،بایدبرم بالاپیشش. پرونده الان توکمیسیون ماده دوازده تشخیص اراضی مواته. گزارششم واسه اداره ثبت وصدورسندمالکیت به نام شهرداری آماده ارساله. مهندس رضام ازمحل بازدیدونقشه برداری کرده وکروکیشو کشیده ونوع زمین رو گزارش کرده. منم این وسط هیج کاره م. “

“اون رضاکئی مازندرونی رومیگی؟اون که یه دیپلم وباگواهی سه ماه دوره نقشه برداری داره رو میگی؟مثل آبخوردن واسه هم عنوان مهندسی ودکترا میتراشن. به خودتم تواداره میگن دکتر،خط ربطتم عینهوبیسوادا ست، همه تونو عینهوکف دستم میشناسم. تاجلوخودم نلفنو ورنداری وسفارشموبه آقا رضاکئی نکنی پاازاین اطاق بیرون نمیگذارم،حالیته؟”

” باشه،ولی کارای پرونده تمومه دیگه،فکرنکنم مهندس نظرشو عوض کنه. “

” حاجیت وادارش میکنه نظرشو عوض کنه. نگا نکن به حرمت عرقی که باهات انداخته م بالا هرکارمیکنی احترامتو دارم،حالا میشنفی باهاش چی کارمیکنم. زمین سیزده تاوارث داره. مگه میشه الکی مال شهرداری شه؟شهر هرته!”

” این آقارضا مال مازندرون وفیروزکوهه،درشت وبد هیبت وبزن بهادره. میگه ازبازمونده های رضاقلدره. حواست باشه خیلیارو لت وپارکرده… “

“منومیترسونی؟وصف شو میشنفی،فقط تلفنو وداربهش بگوازآشناهای منی. بعدشم دیگه باهات کاری ندارم ومیرم سراغ آقارضا. تموم. “

“آقای قنبری،بیا!پرونده این آقاروباخودش ببرکمیسیون ماده دوازده پیش مهندس رضا. جلوخودش به مهندس بگوازآشناهای نزدیک منه. همونجا باش وببین کارش چی جوری پیش میره، بعدم بیاومفصل برام گزارش کن. برین بینم چی کارمیکنی آقای قنبری واسه این آشنای خیلی محترم من. “

 ازدربیرون که رفتندگوشی تلفن را برداشتم به مهندس رضاتلفن کردم

“سلام مهندس!خیلی مخلصم. خدمت نمیرسیم!کافه آقارضا سیلایادته چی کیفای اپیکوری میکردیم؟یادجوونیا واون همه نعمت به خیر. مهندس بگذارتایارو نرسیده قضیه رو بهت بگم. الان باقنبری میاد، خودتم خوب میشناسیش. تواداره مثل گاو پیشونی سفیده. بهت میگه آشنای منه. حواست باشه،ازاون دلالا وشرخرای کبیرروزگاره. فداتم. “

 نیم ساعتی نگذشته صدای نعره هاش طبقه همکف راروسرش گذاشت. دفترکارم طبقه سوم بود. پنجره را بازکردم. سرم را کمی بیرون بردم وپائین را نگاه کردم:وسط محوطه سالن بزرگ جلوی دبیرخانه واداره کمیسون ماده دوازده به اطراف میگشت ویکریزنعره میکشید. مهندس سرش برای گریبانکشی باارباب رجوعهای اینجوری دردمیکرد. یک باریکی ازهمین سنخ مردرندهای ناآرام راسرزمین وبازدیدمحلی راحت میگذاشت زیرلندروراداره. جلوش راگرفتم،صورتش رابوسیدم وکلی قربان صدقه ش رفتم تاآرام شدوازخرشیطان آمدپائین. باهم استخدام شده بودیم. دوران تجردبیشترشب زنده داریهامان را باهم بودیم. موراازماست میکشید. خوش بگوبخندبود. کفریش که میکردندفلک ازپسش برنمیامد. کارش رابی نقص میکردوبرای هیچ کس تره خردنمیکرد. تمام مدیرکلهاازش چشم میزدندوسعی میکردند دم چکش نباشند.

 مهندس حسابی مشت ومالش داده بود. لب لوچه ش خونین ومالین بود. پیرهن نازکش ازچندجاجرخورده بود. گیوه هاش هرکدام یک طرف صحنه پرت شده بود. سالن بزرگ را کرده بودصحنه نمایشش. عرض وطول صحنه را میرفت وبرمیگشت و نعره میکشید. صداش توسالن می پیچید، انعکاس میافت وگوش فلک را کر میکرد:

“آهای مردم!خوب نگام کنین!من کسیم که یه عمرواسه این آب وخاک کارهنری کرده م،خاک صحنه خورده م. اگه بنگا چی شده بودم الان چنتا آسمون خراش داشتم. حالااینم که می بینین. تموم لباسامو جلوهرگذائی بگذارم تف تو صورتم میندازه. اینه نتیجه یه عمرسینه سوختن وکارهنری واسه این مردم محروم کردن. همیشه هشتم گرونهمه. زن وبچه هام به نون شب محتاجن. اینه نتیجه خیانت پیشه نکردنه. زمینی رو که سیزده تا ورثه گشنه داره صاف دارن بالامیکشن. اینا قوم لوط نیستن؟مملکت قانون نداره؟یکی بیاد به دادم برسه!یه عده دزدسرگردنه گیراینجالونه کردن. حق سیزده تاصغیروکبیرورثه گشنه روقلفتی دارن بالامیکشن!من این اداره رو آتیش میکشم!درشو گل میگیرم!زورم نرسه خودموجلو دراین خراب شده بابنزین آتیش میزنم! جماعت شاهد باشین!اومده م حق سیزده تاورثه روبگیرم به این روزم انداختن. اینجااداره ست یا چماقدارخونه!یارو غول بی شاخ ودمب داشت منو میکشت!نگاکنین چی به سرم آورده!این مملکته؟ این اسلام ناب محمدیه؟نه خیر،تموم اونائی که اینجالونه کردن ازمعاویه م صدپله جنایتکارترن!… “

 نعره هاش به جاهای خطرناک میرسید،دونفرازشخصی پوشهای اداره حراست زیرزمین به طرفش هجوم بردند. به آنهاپرید وپرخاش کرد:

“ولم کنین چماقدارا!مثلااومدین به دادم برسین جنایتکارای جیره خور! واسه چی دردهنمومیگیرین بچه های شعبون بی مخ!میخواین خفه م کنین همینجاجلوجماعت راحتم کنین تامردم بفهمن شوماچی جلادائی هستین!…. “

 حراستیهابادست جلوی دهنش را گرفتند. صداش را توگلوش خفه کردند. به خرخردرش آوردند. خودرا روموزائیکهاطاقباز رها کرد. حراستیها بادستمالی جلودهنش را بستند. دست وپاهاش راگرفتندوکشان کشان بردنش زیرزمین وبه اطاق انباری مانند مخصوص عملیات اضطراری حراست….

 یکی دو ساعت بعد قنبری برگشت تو اطاق وگفت:

“گفتین دنبال جریان باشم ونتیجه رو گزارش کنم. تاپشت در اطاق تمشیت حراستیا دنبال ماموریتم رفتم. اون تو مارو راه نمیدن که. بعداز یکی دو ساعت لش یارو روآوردن بیرون. کشوندن دم دروکنارخیابون،یه تاکسی صداکردن،آدرسشو به شوفره دادن وگفتن ببرتش درخونه ش.

یکی ازبچه های حراست اون تو یه کم باهام فامیله،همونم منو آورده اینجا. گیرش آوردم وزیرزبونشو کشیدم بیرون. بهم گفت یارو رو کردیم توپ فوتبال،ازاین سراطاق تا اون طرفش،سروکله وسینه وشونه گرده شو صددفه کوفتیم به سمنتای دیوار. دیگه بیهوش وگوش شده بود. تو گوشش گفتیم اگه یه دفه دیگه تواین اداره پیدات بشه سرهمین خیابون آروم وراحت میری زیریه کامیون… “