صفاسیتی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

یادداشت های روزانه یک رهبر

 

خامنه ای: بوسیدن دست من تملق و چاپلوسی نیست، صفاست.

صبح زود آفتاب بعد از من سر زد. بلند شدم و در باغ قدمی زدم. قطرات شبنم بر چمن ها نشسته بود و انتظار پای مرا می کشید. برگشتم از باغ و نماز خواندم. بعد از نماز صبح گروهی از فامیل اعضای بیت آمدند صفا کردند، واقعا غبطه خوردم به این صفایی که آنها می کنند. خودم چند روز قبل دست خودم را بوسیدم، حال خوبی داشت. نباید آنها را محروم کرد. به آنها گفتم عزیزان! و احساس کردم اشک توی چشم شان جمع شده. گفتم که وحید به هر کدام بخاطر صفای باطن شان سکه بدهد. مثل اینکه قیمت سکه بالا رفته است. از وحید پرسیدم قیمت سکه بالارفته؟ گفت: کمی بالا رفته بود، فرموده بودید پائین بیاید، پائین آمد.

ساعت هشت صبح به رئیس جمهور زنگ زدم، گفتم تورم را کم کند، دیشب خواب دیده بودم یک تپه جلوی بیت ایجاد شده، احساس کردم ممکن است تورم بالا رفته باشد. گفت: چند درصد پائین بیاوریم؟ گفتم: فعلا بیاید روی 12 درصد. گفت: الآن به مسوول اداره آمار می گویم. نیم ساعتی بعد مسوول اداره آمار زنگ زده بود و به وحید خبر داد که تورم پائین آمده و رسیده به 12 درصد. آقا مجتبی پریروز آمده بود و اصرار می کرد که تورم را بیاوریم روی 8 درصد، عروسم گفته که 8 درصد خوب است. گفتم فعلا بگذار یک هفته ای 12 درصد باشد، بعدا دستور می دهم 8 درصد بشود. راضی شد و رفت. بچه قانعی است.

ساعت 10 صبح نقدی آمده بود. خبرهای وال استریت را پرسیدم، گفتند که طرفداران انقلاب دارند بخوبی عمل می کنند. این وال استریت هم مثل جنگ خندق است، باید آخرش خودم دستوری بدهم. آن طرف این اوباما مثل عمربن عبدود ایستاده، من هم که مجبورم بخاطر روند تاریخ تحمل کنم تا یک سال دیگر که قرار است سنت الهی را جاری کنیم. اوکلندی ها هم مثل انصار محکم ایستاده اند. به وحید گفتم ببین چند نفر را دستگیر کردند؟ همان موقع زنگ زد به آقا صادق در اوکلند، گفتند 12 نفر دستگیر شده، گفتم من می دانم بیشتر دستگیر شده اند. آقا صادق گفت: پانصد نفر چطور است؟ به نظرم آمد همین تعداد باید باشد. گفتم: پانصد نفر اندازه است، نه زیاد است که ملت اوکلند اذیت بشوند، نه کم است که به حساب نیایند. وحید دستور داد که در تلویزیون حقایق را اعلام کنند. اعلام کردند 500 نفر در اوکلند دستگیر شده اند.

ساعت 11 و نیم دانشجویان سپاه آمدند و دست ما را گرفتند و صفا کردند و به آنها قند دادیم. کام شان شیرین باد. یکی از آنها که چند بار صفا کرده بود و به نظر می آمد یک روحانیتی در چهره اش هست، به من گفت: “ چرا مسیر تاریخ را تغییر نمی دهید؟” از لحن مودبانه و فرهیختگی او خوشم آمد. گفتم: آورین آورین. و توضیح دادم که ما تغییر مسیر را شروع کردیم ولی باید صبر کنیم. از پارسال تاریخ بشریت را در آفریقا تغییر دادیم، امسال داریم روی آمریکا شروع می کنیم، بعد هم می رویم به اروپا. اینها را که درست کنیم، خاورمیانه و آسیا خودش آمادگی کافی دارد. من کمی نگرانی درباره استرالیا دارم که شاید تغییر مسیر تاریخ در آنجا دو سه ماهی طول بکشد، ولی بالاخره ما مامور به انجام وظیفه هستیم. خداوند خودش وقتی ببیند که داریم چه می کنیم، جواب می دهد.

ظهر یک گروهی از کامبوج آمده بودند. خیلی اهل صفا نبودند، ولی برای دعوت به اسلام خوب بودند. گزارشی دادند که قرار است چینی ها تا دوازده سال دیگر یک پالایشگاه بسازند برایشان و التماس دعا داشتند که نفت ایران را بخرند و معلوم بود که آدمهای بابصیرتی هستند. زنگ زدیم به معاون بازرگانی وزارت نفت و به او گفتیم نفت را به آنها بفروشد. می گفت اینها می خواهند به اقساط بخرند و ضامن شان اتیوپی است. پرسیدم اتیوپی وضع اقتصادی اش چطور است؟ گفت: فقیرترین کشور دنیاست. گفتیم ببرید بالاتر، یک گزارش بنویسند که اتیوپی از نظر اقتصادی جهش بزرگی کرده و منتشر کنند. هر چه برای از بین بردن فقر و بیچارگی تلاش کنیم، خداوند در نظر می گیرد. از نام شان نپرسیدیم و نان شان دادیم. قرار شد قرارداد ببندند. خداوند کمک مان کند.

عصر خیلی باصفایی داشتیم، برای نماز مغرب تمام سرداران عزیز جنگ که اهل نامه نویسی و شکوه نیستند و زن و بچه شان هم فتنه گر نیستند، آمده بودند برای ابراز ارادت. من بوی اینها را می شنوم یاد بهشت می افتم. با یکی دو نفری حرف زدیم، قسم خوردند که برنامه کودتا ندارند. چقدر اهل بصیرت هستند، چند موردی فحش به اکبرآقا دادند که من اگر شکی دارم برطرف شود. البته برطرف نشد، ولی به هر حال همین که دو کلمه ای حرف درست زدند، احساس کردیم دلشان برای انقلاب می تپد. پرسیدم اگر بنا باشد کودتایی کسی بکند، حالا یا ما بکنیم یا آنها، راهش چیست و چطور باید بشود؟ مواردی را گفتند که به ذهن سپردم، بعدا شاید به درد خورد. وسط جلسه آقای حدادعادل آمد. یک قصیده ای سروده بود که می خواست بعدا بخواند، ولی گفتیم همان جا خواند. چون قد من بلند است، من را به سرو تشبیه کرده بود، گفتم که می تواند به آفتاب هم تشبیه بکند. در مورد چشمم هم با هم توافق کردیم، قرار شد به چشمه زاینده و سیاهی گیسوان دلدار تشبیه کند. اصرار داشت که چفیه را یک جوری در شعر بیاورد، ولی به او گفتم بیشتر روی موی سفید و درایت و بلند نظری من بیشتر کار بکند. همه را یادداشت کرد. گفتم که شعرش را قبل از چاپ بدهد به علی معلم که او سکته های شعر را بگیرد.

ساعت چهار معاون وزارت راه و ترابری زنگ زد و گفت قرار است اتوبان بکشند و اصرار داشت که من نظر بدهم. قبلا جزو فرماندهان سپاه بود و از بیست سال قبل ارادتی دارد. گفتم نقشه را بیاورد که بررسی کنم. اطلاعاتی هم داد که بناست مجلس طرح یک فرودگاه را تصویب کند، و مخالف بود. دلایل خوبی هم داشت. به علی آقا زنگ زدم و گفتم تصویب نکنند. گفت که جلوی کار را می گیرد. مقداری بودجه می خواست برای دفاتر نمایندگان که دولت مخالفت کرده بود. گفتم که به دولت می گویم بدهند. گفت به جبهه پایداری بگویم که برای تهران نماینده معرفی نکنند. چون جبهه متحد تهران را می خواهد. فکر خوبی است. گفت احمدی نژاد را کنار بگذاریم یا نه؟ گفتم باید بیشتر فکر کنم. گفت: زیاد وقتی نمانده. گفتم نگران نباشید، خداوند ما را بیمه کرده. التماس دعا داشت که به آقا صادق اخوی اش هم زنگ بزنیم. گفت هر وقت می گویم شما به من زنگ زدید، صادق حسادت می کند. زنگ زدم به صادق، خیلی خوشحال شد، از دور صفا کرد. چند تایی پرونده داشت که گفته بود نمی داند متهم را آزاد کند یا اعدام کند. گفتم فردا جرم هر کدام را در دو خط بنویسد که من نظرم را بدهم. پرسید کسی را نمی خواهید آزاد کنیم یا بگیریم؟ هر چه فکر کردم کسی به ذهنم نیامد. گفتم نه، خداحافظی کردیم.

به وحید گفتم بخشنامه ای بدهد به سفارتخانه ها که جنبش مستضعفان اروپا، بخصوص جنوب اروپا را جدی بگیرند و روی انگلیس هم کار کنند. گفت اسپانیا بیشتر تحت نفوذ آتقی است، گفتم اسپانیا را از او بگیر، نماینده های سیستان و بلوچستان را بده به آنها. گفت: آنها را قرار است جبهه متحد بگیرد. گفتم بالمناصفه تقسیم کنند. وحید هم نگران است که این دولتی ها کار را از دست مان دربیاورند. گفتم نگران نباشد. ملت خودش پشتیبان ماست.

شب برنامه شب شعر داشتیم. همه آمدند و خیلی با صفا، دستبوسی کردند. دو سه نفری چفیه داشتند که مالیدم و دادم ببرند. چند تایی قند می خواستند، سه چهار قندان دادیم. آقای قزوه آمده بود، شعری هم درباره تنگه هرمز و وال استریت داشت که انصافا جلوی همه دشمنان را گرفته بود و اثرات تحریم را از بین برده بود. آقای میرشکاک هم قصیده غرائی سروده بود که مرا یاد انوری انداخت. وقتی حالش خوب است، عجیب طنینی دارد اشعارش. او هم آمد و صفایی کرد. جعفریان و زروئی نبودند، گفتند که جعفریان زکام دارد و زروئی زخم معده گرفته است و دکتر به او سفارش کرده که زیاد این طرف و آن طرف نرود. آقای فیض یک شعری داشت که قبلش داده بودند ببینم، به او گفتیم اگر نخواند بهتر است. نمی دانم چرا همه اینها قزوه را موضوع شعر می کنند. به این آقای قزوه باید بگوئیم در مورد وال استریت بیشتر شعر بگوید. گفت چشم. شب خوبی بود. اصولا من وقتی که شب شعر است، تبسم زیاد می کنم و عکس های خوبی می گیرند. وقتی به عکس های خودم نگاه کردم فکر کردم واقعا خداوند لطف بزرگی به من کرده، همواره قدردان مرحمت ایزدی باید باشم.

شب اخبار را نگاه کردم، این احمدی نژاد گفته است “ آزادی در آمریکا دروغ است” بعضی اوقات آدم را امیدوار می کند. باید یک فکری به حالش بکنم. حیف که خاتمی و هاشمی وقتی دستوری به آنها می دهی ان قلت می آورند، وگرنه همین امشب این پسرک بی دین را برمی داشتم و یکی از آنها را می گذاشتم. هنوز تا یک ماه دیگر وقت مانده، باید زودتر تصمیمی گرفت. اواخر شب آقای جنتی زنگ زد و گفت که این هفته برای نماز جمعه نمی رود. سووال می کرد چه کنیم؟ گفتم خودم می روم. اگر خودم بروم جمعیت می آید و مملکت یک تکانی می خورد. بالاخره مردم فرق خزف و خرمهره را می فهمند.

علی، دهم بهمن 1390