بعد از بیست سال، مرتضی در همان اولین روزی که دوباره وارد زادگاهش شد به جرم کشتن یک قو (او را دیده بودند که قوی مردهای را از پاها گرفته؛ گردن بلند قو آویزان بود؛ نوک قو روی سفیدی برف خط میانداخت) بازداشت شد.
در سرتاسر راهی که تا شهربانی یخ بسته بود (گاهی هم یخ میشکست و پوتین پاسبانها را پر از آب میکرد) هیچکدام از پاسبانها (دو نفر بیشتر نبودند) به دستهای مرتضی، دستبند نزدند.
حیاط شهربانی بی آنکه بوی زندان را داشته باشد، حیاط زندانها را به یاد میآورد. زن پیری با لثههای سرخ و دهانی بدون دندان فریاد میزد: کجایی؟ مش اسماعیل؟
مرتضی ایستاد که سیر، پیرزن را نگاه کند. یکی از پاسبانها گفت: راه برو، اون دیوونهس.
پاسبان دیگر گفت: مگه مش اسمالت زنده س؟
پیرزن گفت: اگه مش اسمال زنده بود…! اگر مش اسمال…
مرتضی دست برد توی جیب پالتوی بلندش و یک نخ سیگار بیرون آورد. در راهروی شهربانی سیگار را آتش زد و روی نیمکت چوبی نشست. حالا، پاسبانها به او دستبند زدند. مرتضی هم مجبور شد برای برداشتن سیگار از لای لبهایش، هر دو دستش را تا سبیل پیری که دود، سیاهیش را برده بود، بالا ببرد. تا او سیگارش را تمام کند برف هم دوباره شروع کرد به باریدن و استوار به طرف پاگرد شهربانی رفت تا افسر نگهبان را زیر آسمانی پارچهای (چتر دستش بود) از حیاط رد کند. ستوان چتر را کنار زد. کلاهش را برداشت. دانههای برف، روی موهای او ننشسته بود، آب میشد. گفت: باز هم که این زن اینجاست.
استوار گفت: رفته توی قهوه خانه، گفته اگه ده تومن بدین، گوشهامو نشونتون میدم.
ستوان پرسید: حالا واقعاً این کار را کرده؟
از پلهها، سه تا یکی بالا میرفت. پشت سرش، استوار گفت: بله قربان.
ستوان گفت: ولش کنید.
قد ستوان آنقدر بلند بود که استوار تقریباً دنبالش میدوید. در سرسرای شهربانی، ستوان گفت: این جریان کشتن قو چیه؟
استوار گفت: اونجاس قربان.
ستوان ایستاد و برای دیدن لاشه یک قو به اطرافش نگاه کرد: کو؟
استوار مرتضی را روی نیمکت به ستوان نشان داد و گفت: پاشو وایستا!
نگاه مرتضی روی شوفاژ بود و داشت فکر میکرد که بخاری بدون شعله به لعنت خدا هم نمیارزد.
ستوان وارد اتاقش شد. کلاهش را روی میز گذاشت و در پنجره رو به استخر، دستی بر موهایش کشید. استخر آنقدر دور بود که فقط سیاهی پلی در پنجره، بی هیچ شباهت به پرندهای، از این طرف استخر، به آن طرف میرفت.
گزارش قو، روی شیشه میز بود و پنکه روی طاقچه صورتی پشت به زمستان و پنجره داشت.
ستوان پشت میز نشست و مثل روزهای گذشته با شنیدن غژ و غژ صندلی، صورتش را در هم کشید و آنقدر به صدای تلفن نگاه کرد تا بالاخره استوار گوشی را برداشت.
- آقای شهردار هستن، قربان.
ستوان گوشی را گرفت.
- بله خودم هستم. البته… خیر… بله دستگیر شده… همینطور است که می فرمایید. آن قو مال همه ما بود… از همین امروز برای استخر، پلیس گشت میفرستیم… مطمئن باشید… روز شما هم به خیر.
همینکه گوشی را گذاشت داد کشید: بیاریدش تو… استوار!
مرتضی در پالتویی که تمام دکمههایش باز بود وارد اتاق شد. دستبند و کف باز دستهایش را آنقدر جلو گرفته بود که انگار میخواهد مشتی از هوای اتاق را به کسی تعارف کند. چشمهای کسی را داشت که به تاریکی اطرافش عادت ندارد و یا باید به روشنی ناگهانی چندین چراغ، نگاه کند. دهانش مثل ماهی تازه صید شده، باز و بسته میشد و مثل کسی که خوابیده باشد با سر و صدا نفس می کشید.
- بنشینید!
مرتضی روی نزدیکترین صندلی نشست. ستوان پرسید:
- گشنه تونه؟
مرتضی گفت: نه… ولی چرا… حالا که شما میگویید فکر می کنم بله گشنمه.
ستوان پرونده نازک قو را باز کرد. مرتضی به صدای آمبولانسی گوش داد که بسیار دورتر از آنجا، آژیر میکشید و باز هم دور میشد.
- ستوان گفت: خب؟ داشتید میگفتید.
- مرتضی گفت: من؟ نه من چیزی نمیگفتم.
- ستوان گفت: میخواستید قو را بفروشید یا… بخورید؟
- مرتضی گفت: قو رو؟ بفروشم؟ قو رو بخورم؟
- ستوان گفت: شما را دیدهاند… این بی رحمی است. مگر قو را شما نکشتهاید؟
- مرتضی گفت: آره… مثل این که بله… من کشتمش… همینطوری… چطور بگم؟… یه دفه دیدم نعشش روی دستهای منه!
صبح آن روز، بعد از بیست سال همینکه مرتضی کف پاهایش را از اتوبوس روی زمین گذاشت بوی باغهای چای از لای یقه باز پالتو به پیرهنش رسید. با این که هوا سرد بود و طعم باران را داشت، مرتضی پیاده به طرف مسافرخانه رفت. خودش را با خواندن نوشته روی دیوارها سرگرم کرد. سرباز جوانی در آگهی مجلس ختم، لبخند میزد. از پشت پنجرهای صدای نماز مردی به گوش میرسید. زنگ زد. انگشتش را به طرف دکمه دراز کرد تا باز هم زنگ بزند که پیرمرد خواب آلودی در را باز کرد و با غرغر گفت:
- ها؟ چه خبره؟
- مرتضی گفت: اتاق خالی دارین؟
- پیرمرد گفت: اتاق؟ اتاق چی؟
مرتضی سرش را برای دیدن تابلوی “مسافرخانه ایران” بالا کرد و گفت: مگه اینجا مسافرخانه نیس؟
- پیرمرد گفت: بود مومن… بود… البته که بود.
و در را بست. از آن طرف خیابان صدای شستن استکان و نعلبکی میآمد. مرتضی وارد قهوه خانه شد.
ستوان پرسید: چطور شد رفتید کنار استخر؟
مرتضی گفت: من نمیخواستم برم استخر، داشتم میرفتم “آسیدحسین” سر خاک. بعضی خیابونها را تازه کشیدهن، من هم آسیدحسین را گم کرده بودم. از یه خانم که نون خریده بود پرسیدم…
خانم دستش را با سنگک از زیر چادر بیرون آورد و سفیدی خیابانی را به مرتضی نشان داد که تا ته آن برف و صبح به هم چسبیده بود. نبش همان خیابان بود که مرتضی صدای قوها را شنید. سرش را برگرداند و چراغهای روشن اطراف استخر را دید که همینطور الکی روشن بودند و خیال میکردند که هنوز از دیشب چیزی باقی مانده است.
استخر همان قد و قواره بیست سال پیش را داشت ولی دور تا دورش را نرده زده بودند. گل و گونش را درآورده بودند و غیر از تصویر تیرک چراغها چیزی روی آب نیفتاده بود چرا… آسمان هم افتاده بود منتهی آنقدر ابری بود که اصلاً دیده نمیشد.
ستوان گفت: پس قوها کجا بودند؟
مرتضی گفت: آن طرف… من این طرف بودم، آنها آن طرف…
اطراف استخر آنقدر خلوت بود که فقط پامالههای مرتضی، روی برف راه میرفت. صدای آب شنیده نمیشد. قدم به قدم نیمکتی، کنار استخر نشسته بود و برف نمیگذاشت که آدم بفهمد چوبی است یا سنگی یا سیمانی. مرتضی قدمهایش را تند کرد. حتی چند قدم دوید.
ستوان پرسید: چرا میدویدید؟
مرتضی گفت: واسه اینکه صدای پاهام پشت سرم بود… خوشم میآمد… سالها بود که اونطوری جلوی خودم راه نرفته بودم، تازه مگر چند قدم دویدم. شاید از مثلاً میز شما تا اون پنجره. این که اسمش دویدن نیس… هس؟
به استوار نگاه کرد که یادداشت بر میداشت.
استوار گفت: قربان، اینها را هم بنویسم؟
ستوان گفت: این روزها نمیشود فهمید که مردم چه میگویند. چه میخواهند.
مرتضی صورتش را به طرف پنجره گرفته بود و حرف نمیزد. شیشه عرق کرده بود و روی بخار چسبیده به پنجره، میشد یادگاری نوشت و زیر آن تاریخ گذاشت. ستوان آنقدر ساکت ماند تا مرتضی نگاهش را برگرداند. در این فاصله داشت فکر میکرد که: اگر این پیرمرد کشته شده بود، (راستی چند ساله است؟) حالا به جای این گوشت و پوست توی پالتو یک قو روی صندلی، روبروی من نشسته بود.
گفت: با یک قو راحتتر میشود حرف زد.
استوار پرسید: چی قربان؟
مرتضی صدای باز شدن دری را شنید. فنجان سفیدی را دید که در یک سینی به طرف ستوان میرود. همینکه سینی روی میز گذاشته شد ستوان اشاره کرد که آن را جلوی مرتضی بگذارند. فنجان از روی میز بلند شد و باغهای چای، اطاق را دور زد. گلوی مرتضی مثل کاغذ سمباده شده بود، سرفهای در حلقش گیر کرده بود. با این خیالبافی که چند لحظه بعد، فنجان چای داغ را سر کشیده و بعد سیگاری روشن خواهد کرد، استخر و قو و دستهایش را که در دستبند چفت شده بود فراموش کرد.
ستوان گفت: دستبندش را باز کنید استوار.
چراغ سقف، وارونه در فنجان چای بود. قند حتی بعد از آب شدن توی دهان مرتضی، باز هم سفیدیش را داشت. همینطور که چای پایین می رفت مرتضی گلوی خودش را، قفسه سینهاش را، بعد یک مشت از معدهاش را روی رد داغ چای پیدا میکرد. چای تمام شده نشده، مرتضی به خاطر سیگارش کبریت کشید و روی اولین پک، چشمهایش را بست.
ستوان از استوار پرسید: قو را چه کار کردهاند؟
استوار گفت: گذاشتنش توی پارکینگ، توی یک کیسه نایلن.
ستوان گفت: با چی کشتیدش؟ با شما هستم!
مرتضی از پشت دود گفت: با پارو… فکر می کنم با پارو… نمیدانم.
ستوان گفت: یعنی چه نمیدانم؟
مرتضی گفت: آنجا پر از روغن بود… پر از گازوئیل.
برای آنکه مرتضی بتواند قوها را از نزدیک ببیند، نصف استخر را باید دور میزد. قایقی وارونه روی برف بود. بین استخر و جاده، مردی به لاستیک یک تریلی بدون بار، از این کمرشکنها، لگد میزد و گاهی توی دستهایش ها میکرد. کاپوت تریلی باز، دل و روده جعبه بزرگ آچار روی برف ریخته بود. بطری شکستهای (انگار شیشه روغن ترمز) تا گلو در آب فرو رفته بود. از پیتهای پلاستیکی که کنار نردهها افتاده بود گازوئیل مثل استفراغ، قاطی استخر میشد. آب چرب شده بود، روغن روی موجهای ریز ریز راه میرفت. دایرههای گازوئیل، خاکستری، بنفش، هی بزرگتر میشد. مرتضی در همان لحظه که به کثافت روی استخر نگاه میکرد توانست قو را هم ببیند. ستوان هم پرندهای را به یاد آورد که در اخبار تلویزیون، خودش را بعد از ترکیدن چاههای نفت خلیج فارس از لجن بیرون کشیده بود و با سینه روی ماسه راه میرفت و ستوان نمیتوانست اسمش را به یاد آورد.
مرتضی گفت: بعد من…
ستوان داد کشید: صبر کن، یک دقیقه حرف نزن، حرف نزنید.
به اتاق پشت کرد و از پنجره دوباره به پل درازی که خودش را روی استخر انداخته بود، نگاه کرد. استوار مانده بود که به شانههای لاغر ستوان نگاه کند یا به مرتضی و یا به لبه براق کلاهی که روی میز بود. گرمای اتاق با برفی که بیرون میبارید جور در نمیآمد. ستوان یکی از دکمههای فرنجش را باز کرد و بی آنکه سرش را برگرداند گفت: خوب؟
مرتضی نوک انگشتش را به سینهاش زد و آهسته از استوار پرسید: با منه؟
استوار سرش را تکان داد.
مرتضی گفت: من دستهایم را به طرف قو تکان دادم داد زدم نیا جلو، ترو خدا نیا جلو. ولی قوها انگار هیچی نمیشنفن یا فقط اون قو بود که چیزی نمیشنفت. اصلاً منو نمیدید. این بود که رفتم طرف قایق…
تا مرتضی قایق را برگرداند و آن را به آب بیندازد و به طرف قو پارو بزند، ستوان از این طرف اتاق به آن طرف، از آن طرف به این طرف، راه رفت و استوار سعی کرد پا به پای حرفهای مرتضی، یادداشت بردارد.
- داشتم به قو میرسیدم، روغن و گازوئیل هم داشت به حیوان نزدیک میشد، دیگه یادم رفته بود که میخواستم برم سر خاک. انگشتام دور پارو، قلاب نمیشد، یخ کرده بودم. با یه پارو، قو رو هل دادم بره کنار، هل دادم که برگرده، جوری گردنش را روی آب خم کرده بود که آدم، آدم… آدم سرش را روی یه آلبوم پایین میآره. گفتم که، منو نمیدید. با کفچه پارو زدم بهش، دوباره زدم. یه ذره از اون آبهای چرب و چیل دور شد بعد گازوئیل قایق را دور زد بعد… بعد گازوئیل رفت زیر شکم حیوان. حالا دیگه قایق و من و کثافت و قو قاطی هم شده بودیم.
ستوان راه میرفت، استوار از حرفهای مرتضی عقب افتاده بود. پارو از آب بیرون میآمد و دوباره میرفت توی آب. قو در استخر چلپ چلپ میکرد. مرتضی از قایق خم شده و دستهایش را به طرف قو دراز کرده بود: یهو بغلش کردم، کشیدمش توی قایق، حالا از بالش گرفته بودم یا از گردنش یادم نمیاد. کشانده بودمش روی پام، اونقدر دست و پا زده بود که لباسم خیس خیس شد. هنوز هم پالتوم بوی نفت میدهد… ببینید تمام تنم بوی فتیله چراغ میده!
ستوان دیگر راه نرفت. بالای سر مرتضی ایستاد و مرتضی با دستهای باز از هم گفت: همون وقت بود که دیدم روی دستم مونده، نعشش روی دستهام بود… تنهاش توی بغلم بود و سرش افتاده بود کف قایق… کف قایق… کف قایق… کف قایق.
بیرون از شهربانی باران زد. صورت مرتضی خیس بود. قایقی کنار استخر از باران پر میشد.
ستوان گفت: حالا چرا گریه میکنید؟
مرتضی گفت: من گریه نمیکنم. مدتهاست که چشمهام آب مروارید آورده…
تلفن زنگ زد. استوار گوشی را برداشت. ستوان با تشر گفت: بگذارید سر جاش استوار.
مرتضی با کف دست، صورتش را پاک کرد. در پارکینگ شهربانی، قو توی کیسه نایلنی اصلاً نمیدانست که مرده است. استخر نمیدانست که یکی از قوها دیگر نیست. ستوان زیر لب چیزی گفت.
استوار پرسید: چی فرمودید؟
ستوان گفت: گفتم ولش کنید بره.
مرتضی از اتاق بیرون رفت. یک تریلی، از این کمرشکنها، بیرون از شهر، به خاطر مرغابیهایی که از عرض جاده میگذشتند بوق میزد. و مرغابیها، وحشتزده میدویدند.
از مجموعه داستان: یوزپلنگانی که با من دویدهاند
نشر مرکز
چاپ سوم- ۱۳۸۰