بی پناهی پناهی

علی ایزدی
علی ایزدی

تازیانه ای که بر گرده هنرمندی دردمندی چون پناهی نواخته می شود، ناخودآگاه انسان را بدین خطر و خاطره از نسیم شمال گیلانی که رنج خویش را درزمانه مشروطیت به زیبائی زایدالوصفی به بوم شعرش می زیبد، رهمنون می کند، چراکه بی تردید رنج امروز پناهی بادردد یروز اشرف الدین گیلانی از یک سنخ اند. آنچه که نسیم شمال در ترنم “تازیانه”اش از آن حکایت می کند :

دست مزن چشم ببستم دو دست

راه مرو! چشم دو پایم شکست

حرف مزن! قطع نمودم سخن

نطق مکن! چشم ببستم دهن

هیچ نفهم این سخن عنوان نکن

خواهش نا فهمی انسان مکن

لال شوم کور شوم، کر شوم

لیک محال است که من خرشوم

چند روی همچو خران زیربار

سر زفضای بشریت برآر

مشکل بی پناهی است و این بی مامن بودن، درد بزرگ جامعه روشنفکری ایران امروز است، از این رو جعفر پناهی بی پناه نیست، بلکه اندیشه و منش وی است که در جامعه دیکتاتورزده ما فاقد هر سرپناهی است و این دلیل اصلی زندانی بودن امثال وی می باشد. جرمش بنا به ادعای خود حاکمیت سیاسی نیست، گرچه جرم سیاسی هم در ایران، انگ مضحکی است که هرکه را بخواهند بدان رنگ می کنند واین رنگ از هر سنح وتیره که باشد یک زنگ است، زنگ خطری که درواقع ناقوس مرگ انسانیت آزاد در قاموس دین و در حقیقت به نام آن است.

دادستان تهران به عنوان یک مقام مسئول این شهامت را داشته که به این امر اذعان و در واقع اعتراف نماید که خطای پناهی سیاسی نیست؛ در آنجائی که آقای جعفری دولت آبادی، اعلام می کند: “جرم آقای پناهی سیاسی نیست؛ وی در مظان ارتکاب برخی جرایم بوده که درپی گزارش های رسیده به دستورقاضی پرونده دستگیر شده و تحقیقات در باره وی در حال انجام است.”

از سوئی خود پناهی دردفاعیات خویش در جریان بی دادگاه صریح تراز هر کسی به ترسیم شرایط خویش می پردازد و اینگونه وضعیت خود را به تصریر می کشد:

“مرا متهم به حضور در اجتماعات کرد ه اند، در سینمای اجتماعی، فیلمساز ناظر است…هرچند فیلمساز با دوربین اش نظاره می کند اما اجازه استفاده از دوربین را به هیچ فیلمساز ایرانی ندادند،… من ناظر بودم و این حق من بود که ببینم، هیچ کس اجازه ندارد که هنرمند را وادار به ندیدن کند، چرا باید این حق را از هنرمند سلب کرد و او را به جرمی واهی محاکمه کرد!؟”

مشکل زیربنایی در جمهوری اسلامی به درستی همان است که پناهی بدان اشاره می نماید، اما اسفبارتر از نهیب پناهی، بر عکس در نظام اسلامی متولیان، همواره این اجازه را داشته اند که اجازه هر گونه دیدن. غیر از آنگونه که آنها می خواهند را از دیگران سلب کنند. به بیان دیگر می توان نگاه کرد و نگریست اما نمی توان دید، یا باید و شاید از دید آنان دید. آقای نوری زاد همرزم و همکارهمدرد جعفر پناهی تا آنگاه که از چشم و زاویه دید آقایان به مسائل می نگریست و ازآقای خامنه ای رهبر ستایش می کرد، مجاز بود در همان راستا و تنگنا هر گونه که می خواهد ببیند اما، امان ازلحظه ای که نور‍ی زاد مصمم گشت؛آنگونه که خود می خواهد و در واقع دیدن حق مدارانه است، ببیند و به تصویر کشد.

براستی با در بند کشیدن هراندیشه و منش مخالف، حا کمیت ایران به کجا خواهد رسید؟ آیا مسئولین جمهوری اسلامی واقعا در این تصور خام سیر می کنند که یک نگرش را با زندانی کردن می توان ابترو عقیم نمود ویا با آنان همگون ساخت؟ اصولا آیا می توان انسان متفکر و متعهد را وادار به ندیدن و نفهمیدن نمود؟ در کدامین ناکجا آباد، دیکتاتوری توانسته است با به بند کشیدن یک اندیشمند، به فرجام نا مبارک نابودی اندیشه اش نائل گردد؟ مگر نه این است که امربه نیاندیشیدن کردن، ممکن است به انتحاراندیشه ورز بیانجامد، اما محال است که مرگ اندیشه اش را مهیا سازد؛ چراکه اندیشه امتداد بی انتهای هستی هر اندیشمندی است.

شاید درست به همین دلیل است که درد دل جعفرپناهی اندکی پیش از دستگیری اش انسان را به تعمق بیشتر وامی دارد :

“درست از زمانی که آقای احمدی نژاد آمد، اجازه نداشتم هیچ گونه فیلمی بسازم، برای یک فیلمساز چه چیزی انتحاری تر ازاینکه نتواند فیلم بسازد، وقتی نمی سازم، تفاوتی نمی کند، زندگی می کنم که بتوانم فیلم بسازم، در واقع با زمان های فیلمسازی است که زندگی ام معنا پیدا می کند، حال که نتوانستم، وقتی که نمی گذارند فیلم بسازم، حداقل باید حرفم را بزنم، این را می دانم که برایشان سخت است، به همین خاطر مرا ممنوع الخروج کردند، چندین ماهی است که حتی اجازه نمی دهند از کشور خارج شوم، یعنی به نوعی در داخل کشور زندانی شده ام، حال هرچند که مرا نبردند داخل زندان بیاندازند، وقتی فیلم نمی سازم، به نوعی زندانی ام، چه درداخل زندان باشم چه در داخل خانه ام، 24 ساعت باید در انتظار باشم، یک گوشه، شاید روز‍ی به من اجازه کار کردن بدهند، تفاوتی ندارد!”

از آنجائی که حاکمان جمهوری اسلامی به کرات اثبات کرده اند که عاجز از درک درست بینی هستند، برغم این طرز تلقی و تفکر جعفر پناهی، ترجیح دادند، صدایش را خاموش کنند، همان اندک نوای ناامیدانه اش را تاب نیاوردند و او را که بزعم خویش عملا مدت ها بود که در بند بود، باز به بند کشیدند، از زندان بزرگ زیستن در فضای جمهوری اسلامی به بند کشیدن امثال وی در حقیقت چیزی جز تغییر مکان یک زندانی همیشه در بند نیست.

روشنفکران جامعه ما چه در بند اوین باشند، چه در بند عزلت سکوت، هماره در بندند. با حضور حاکمیت هراس و هیمنه اختناق، اگرچه بی گمان یک اندیشمند زودتر پیرترمی شود اما اندیشه اش با جوانی و شادابی نسل به نسل در تکاپو می ماند و این تلاش پرشدن بر ناتوانی پیرشدن اش هماره تفوق دارد، شاید به همین خاطر است که وقتی بازیگر بنام عرصه سینما، داریوش ارجمند سال ها پیش از دکتر شریعتی می پرسد: “حال که از زندان بیرون آمده ای چه می کنی، آن بزرگ سترگ می گوید: مشغول پیرشدن هستم!”

آیا می توان از مسئولین جمهوری اسلامی و به ویژه رئیس جمهور احمدی نژاد که ادعا دارد درایران زندان سیاسی نداریم و ایران یکی ازدمکرات ترین کشورهای دنیاست، پرسید که براستی جرم کسی چون پناهی که بنا به اذعان دادستان کل تهران، سیاسی نبوده، چه چیزی است؟ اگر او نتواند با مسالمت آمیزترین منش،روش کار حرفه ای خود را به جامعه خود ارائه کند، اصولا به چه دلیل زنده است؟ حق حیات یعنی چه؟ البته برای آقای احمدی نژاد این پرسش مفهومی نخواهد داشت، آنگاه که بسادگی و برق آسا بواسطه یک انتقاد کوچک، وزیر امورخارجه خودرا معزول و در حقیقت مغفول می نماید! البته همان وزیری که تا دیروز خود نیز به تاسی از رئیس اش تاب تحمل انتقادی را نداشت، اما اکنون روش رئیس جمهور را در شکل عزلش غیراخلاقی و غیر اسلامی می خواند. متاسفانه مسئولین جمهوری اسلامی بنابررسم دیرینه خود، تنها آنگاه پای اخلاق را به میان می کشند که منا فع شان در حال قربانی شدن باشد.

اما همان جناحی که در قفا از هیچ گونه جفایی ابا ندارد و وزارت اطلاع و نیروهای تحت امر لباس شخصی اش، هر ظلمی را توجیه می کند، باز به رسم دیرینه آقای پناهی را متهم به برنامه ریزی در حال ساخت فیلمی می نماید که در باره فجایع هریزک بوده؛ البته همان بازداشتگاهی که مسئولان امر تا مدت مدیدی آن را مامن منتقدین خویش می خوانندش و بس، امابعد که تشت کوس رسوائی اش از بام بر زمین افتاد، برخی عاملین، که نه امرینش را به مسلخ مضحکه کشیدند. حال با این فرض که کارگردانی قصد به تصویرکشیدن بخشی از فجایع آنجا را به مخیله خویش راه می دهد، او نیز باید قربانی شود؟ براستی مسئولین و به ویژه رهبری، آقای خامنه ای، با آنهمه دبدبه و هیمنه خویش از امثال پناهی چه بیمی دارند که محرومیت اجتماعی آنان در حیطه شغلی شان بسنده نمی کنند و آنها را از حق حیات حتی به ناچار با رعایت سکوت، در کنار خانواده شان محروم می کنند؟

آقای خامنه ای، آیا اذعان مکرر کسی که خود را سیاسی نمی داند و حتی دادستان ظلم آباد شما او را مجرم سیاسی تلقی نمی کند، اقامه گر ادله کافی نیست، تا نیروهای ناشناس و از سوئی به اوبی شناخته شده شما، او را باز به بند نکشند؟ آیا اصلا دفاعیه پناهی به گوش تان رسیده است آ نجا که در بیدادگاه شما به وضوح اعلا م و در واقع فغان می کند که:

“با رها گفته ام واکنون هم می گویم من فیلمسازاجتماعی ام، نه فیلمساز سیاسی، دغدغه های اجتماعی دارم، به همین دلیل فیلم هایم اجتماعی است تا سیاسی، چراکه سینمای سیاسی را فاقد ارزش هنری می دانم، سینمای سیاسی یعنی سینمای حزب‍ی و شعاری، سینمای حزب‍ی به تماشا گر حکم می کند که چه باید کرد یا چه نباید کرد، اما در سینمای اجتماعی هرگز برای تماشاگر نسخه ای پیچیده نمی شود.”

اگرچه راقم این سطور با طرز تلقی اینگونه آقای پناهی در باره تفکیک زمینه های سیاسی از اجتماعی موافق نیست، چراکه اصولا نه می توان در عمل بین سیاست و اجتماعیات مرزمشخص تعیین نمود و نه لزوما حرکت یا هنر سیاسی حزبی است و حتی اگر چنین باشد، نفس تحزب قابل تامل است و می تواند جدای از گرایش های حزبی از پیش تعیین شده باشد، اما مشکل اصلی در اینجاست که چرا وقتی هنرمندی در کارنامه خویش و حتی زبانا رسما تاکید می نماید که تا این حد از گرایش های سیاسی مبراست، مسئولین درحقیقت غیر مسئول شما باید او را محکوم و محبوس نمایند؟ آقای خامنه ای واقعا شما با آن هجمه اختناق و فشار بر مردم و سیاسیون چرا باید اینگونه از یک هنرمند که تنها سلاحش دوربین اش است واهمه داشته باشید؟

اما پبام اصلی و دردناک پناهی در دفاعیاتش، نگرانی از تشتت و پراکندگی است که دامنگیر فردای جامعه ایران با زعامت شما خواهد شد. وی صراحتا با این سخن، شما و مسئولین بی کفایت تان را خطاب قرار می دهد که: “تاریخ صبور است، هر دورانی را چه دیر و چه زود از سر می گذراند، اما من نگرانم، نگرانم و از شما می خواهم وجدانتان را قاضی کنید، نگرانی من از تفرقه، چند دستگی و مخاطراتی است که در آینده بروز می کند، و ریشه در نفرت و کینه دارد.”

بنابراین به نظر می رسد کمترین حد دلجوئی از هنرمندی چون پناهی آزادی بی قید ورهائی اش از هرگونه محدودیت درعرصه فعالیت هنری وی است. باز شما آقای خامنه ای رهبر را خطاب قرار می دهم: آیا پناهی که خالق آثاری چون آفساید و دایره است و همه این ها را شما در سینمای سانسورتان به ورطه عزلت راندید و از سوئی باعث شدید تا در جشنواره های بین المللی ده ها نشان و جوایز نصیب آنها گردد، در کدامین محدوده یا محوطه جرم ( آفساید به قول خودش ) وارد شده است که باید از سوی سیستم فشار شما متنبه و در واقع قربانی شود؟ آیا دایره او چیزی جزترسیم دوایر متحد المرکز اختناق حکومت شما و همان محدوده خط قرمز همیشگی تان نیست؟ و اصولا آیا در دایره تنگ استبدادی شما، کسی از روشنفکران و آزاد اندیشان وجود خواهد داشت که مجرم در محوطه جرم تلقی نشود و نهایتا جز خلوتیان و خاصان درگاه تان، کسی در جامعه ایرانی با قی خواهد ماند که در آبستنگاه آفساید سردر نیاورد؟!

آقای خامنه ای شما در عصری اهل هنر و حساسیت و شعر بوده اید، از اینرو شاید آلوده اریکه قدرت، هنوز هم دروجودتان نشئه ای از هنرمند نوازی را به نشان گذاشته باشد؛ بنابراین بیش و پیش از آنکه ملولی خاطر هنرمندان و روشنفکران ایرانی، باعث آن گردد که نه از لسان الغیب که از زبان شما به طرازطنز درباره تان بسرایند که:

هزار جور بکردم که سرجهل بپوشم

نبود بر سر قدرت، میسرم نخروشم!

من رمیده خلق، به دگر عیان نگردم

که گر به جائی در آیم، به سر برند دو گوشم

شاید اندکی به خود آیید، به خدا درآمدن پیشکش خودتان باد؛ که سرانجام هر دیکتاتوری جز نیستی خودش که هماره، هستی هرهنرمندی را نیست می نمود، نافرجام نخواهد بود.