کوری/ ژوزه ساراماگو/ ترجمه کیومرث پارسای
”… با کلید سوم در باز شد. مرد کور صدا زد عزیزم، خانه ای پاسخی نیامد. مرد کور گفت همان طور که گفتم هنوز برنگشته. دست دراز کرد و کورمال کورمال پیش رفت. بعد با احتیاط برگشت. سرش را به طرفی چرخاند که خیال می کرد مرد یاری رسان آن جاست. باز گفت چطور می توانم از شما تشکر کنم. مرد نیکوکار گفت این تنها کاری بود که می توانستم بکنم. لازم نیست تشکر کنی. می خواهی بمانم تا همسرت بیاید، این اصرار، باعث شد که مرد کور ظنین شود. معمولا افراد غریبه را به خانه راه نمی داد. فکر کرد اگر آن مرد در نظر داشته باشد در فرصت مناسب دست و پا و دهان او را که اصولا آدم بی دست و پایی بود، ببندد و وسایل باارزش خانه را بردارد و ببرد، چه می تواند بکند، گفت لازم نیست زحمت بکشی، حالم خوب است. تو برو. حالم خوب است. برو. بعد در را به آرامی بست. صدای آسانسور را شنید که پایین می رفت. نفس راحتی کشید. با حالتی تصنعی وضعیتی را که داشت به فراموشی سپرد. روکش چشمی پشت در را کنار زد و به بیرون نگاه کرد. انگار بیرون از خانه را دیوار سفیدی کشیده باشند. قاب فلزی سرد را بالای ابرویش احساس می کرد. مژه هایش به چشمی کوچک ساییده شد، ولی نتوانست از پس دیوار سفید نفوذناپذیر، جایی را ببیند. می دانست خانه خودش است، بوی آن را احساس می کرد و سکوت و فضای آن را تشخیص می داد. به وسایل خانه دست می زد و آن ها را می شناخت، ولی هر وسیله ای را که لمس می کرد، به نظرش ابعاد غریبی داشت. جهت های چهارگانه را نمی شناخت و شمال، جنوب، مشرق و مغرب را گم کرده بود. بالا و پایین را هم نمی توانست پیدا کند. او هم مثل خیلی ها، در دوران کودکی، کوربازی کرده بود. بعد از این که پنج دقیقه ای چشم هایش را بست، به این نتیجه رسید که کوری بدون تردید چیز ناگواری است، مگر این که قربانی بیچاره حافظه خوبی داشته باشد و بتواند تحمل کند…”
کوری به روایت چند مترجم و چند سانسورچی
کوری نوشته ژوزه ساراماگو، از جمله آثاری است که بارها و بارها به ترجمه های مختلف در ایران منتشر شده است. توجه مخاطبان به این رمان بزرگ، ناشران رها از قید کپی رایت را بر آن داشت تا تنها و تنها به منظور کسب درآمد، کوری را به مترجمان مختلف بسپارند و در این میان، به جرئت می توان گفت که هیچ یک نتوانستند چیز زیادی به ترجمه های پیش از خود اضافه کنند و جالب این که هر بار که این رمان تجدید چاپ شد، بیش تر به خورد سانسور رفت و تعداد صفحاتش کم و کم تر شد.
از میان مترجمانی که به کوری پرداخته اند، می توان ترجمه مینو مشیری را از همه موفق تر دانست. دراین میان، ترجمه های متوسطی به وسیله مترجمانی چون اسدالله امرایی و کیومرث پارسای منتشر شد و با این که به خاطر شهرت مترجمانش به چاپ های متعدد رسید، اما واقعیت این است که نتوانست قرائت زیباتری از کوری به دست بدهد.
کوری مورد بحث، کوری به ترجمه کیومرث پارسای است که تیغ سانسور تا آن جا که توانسته از این کتاب بریده و کاسته است و ناشر محترمش بی که نگران نویسنده و خواننده باشد، آن را با طیب خاطر به چاپ سپرده است. فرازهای مهم کوری که جوهره و فلسفه رمان را بازگو می کند، از این کتاب حذف شده است و با توجه به این که آن بخش ها به هیچ وجه موردی نداشته اند که به قیچی سانسور بگیرند، گویا مترجم، یک سره قید آن ها را زده و زحمت ترجمه آن عبارات عمیق و زیبا را به خود نداده است. خط داستانی نیز در بسیاری از بخش های کتاب به ناگهان قطع شده است که نشان از بی رحمی سانسورچیان محترم در مثله کردن آن می دهد.
نگاهی به کوری
این بخش، از مقدمه “محسن توحیدیان” بر کوری به ترجمه “کیومرث پارسای” آورده شده است:
کوری در اساطیر یونان، عموما وقتی اتفاق می افتد که مجازات و تنبیهی در بین باشد. برای نمونه، اودیپ وقتی از هویت یوکاسته با خبر می شود، برای مجازات خودش به کوری خودخواسته تن می دهد. مانیا خدای جنون با تیری که به سمت آفرودیته، خدای عشق پرتاب می کند، او را کور می کند تا دیگر در جمع خدایان، سخن بیهوده نگوید یا اونیوپیون با کمک پدرش دسونوسوس، اوریون را که دخترش را از او خواسته کور می کند. نمونه هایی از این دست در اساطیر یونان بسیار است و دلیل آن که کوری یکی از بدترین انواع مجازات به شمار می رفته و کور کردن دیگری در واقع به معنای قطع کردن ارتباط او با جهان خارج و ناتوان ساختن او در درک و شعور محیط اطراف اش بوده است. در شاهنامه فردوسی، رستم با پرتاب تیری به چشم اسفندیار، او را کور و به واسطه آلوده بودن تیر به آب رز، او را راهی قلمرو ناهشیاری و جهان مردگان می کند. در کتاب های وحیانی عموما فرستاده جماعتی را که به او مومن نمی شوند کور باطنی می خواند و خود را بینایی در قلمرو نابینایان معرفی می کند. در اقوال و حکایات صوفیه، کوری استعاره از خاموشی وجدان و تیره گی قلب است که مانع از تابیدن نور حق بر دل سالک می شود.
کوری فراگیری که در رمان “کوری” ساراماگو اتفاق می افتد، ترکیبی از تمامی مظاهر کوری است و به همین خاطر بسیار تاویل پذیر است. ساراماگو اسم خاصی در داستان اش به کار نبرده، تمامی مکان ها، افراد و عناوین، مثالی و عام اند. کاراکترها با اولین توصیفی که از آن ها می شود، نام گذاری می شوند؛ “مردی که اول کور شد”، “همسر مردی که اول کور شد”، “زنی که بی خوابی می کشید” و… یا با پراپ ها و خصوصیات ظاهری شان؛ “دختری که عینک آفتابی داشت”، “پیرمردی که چشم بند سیاه داشت”، پسرک لوچ” و… ساراماگو در این رمان نیز از علائم نگارشی استفاده نکرده است که این مسئله در تشدید فضای کوری و سردرگمی کاراکترها نقش بسیاری دارد.
با این اوصاف، کوری وضعیتی مستقیم و شعارگونه پیدا می کند و به بیانیه ای تبدیل می شود که در آن پیام های صریح و مستقیمی در دل حکایتی تمثیلی به خواننده منتقل می شود. کوری از “مردی که اول کور شد” آغاز می شود و بعد چون مسری است، به بقیه شهروندان هم سرایت می کند و در نهایت تمام کشور را در می نوردد. در این بین تنها کسی که از کوری در امان می ماند، همسر پزشک است. او چشم بینای این “دریای شیر” است و شاهد شکسته شدن تمامی تابوهای اخلاقی. نیچه در دیباچه “سپیده دمان” می نویسد: “با این کتاب، لشکرکشی من علیه اخلاق آغاز می شود، بی آن که کم ترین بوی باروتی از آن برخیزد.” نیچه به اخلاقیاتی حمله می کند که ماهیت وجودی اش در مفهوم “شرم” خلاصه می شود؛ برای مثال او به فروتنی می تازد؛ “فروتنی می کند تا خویشتن را برفرازد…“، فروتنی ای که پایه و اساس اش تکریم خود و ارضای میل خودخواهی است، نه رفتاری که احترام به غیر را برساند. او حتا در ستایش دیگری هم رگه هایی از فریب پیدا می کند؛ ستایش دیگری برای تملق کسی که عنصر مورد ستایش را نخست در خود ارج می نهد. بدیهی است که اخلاقیاتی این چنینی با حذف “دیده شدن” از جانب دیگران و ندیدنِ دیگران در هم بشکند. وقتی قراردادهایی چون قانون و اخلاق در موضع بحران زیر پا گذاشته می شوند، پس اصالت وجودی خود را در کجا باید جست وجو کنند؟ هیولای سفید وقتی به شهر مثالی ساراماگو می آید، تنها کاری که می کند، حذف آحاد جامعه در مقام فرد و تبدیل آن ها به صدا و تبعید به سرزمین گمنامی و “ناشناسی” است. پس کوری بر خلاف مکانیسم و کارکرد مستقیم اش، این جا بینایی مفرط می آورد؛ فردیت را به توده ای تبدیل می کند که حالا “باید” میان رعایت یا عدم رعایت یکدیگر انتخاب کند، عیار خودش را در این بازی مشخص کند و چون ماده خام آزمون از سرشت و ناخودآگاه او به هم رسیده، قادر به تظاهر به غیر از آن چه نشان می دهد نیست. کوری، درون یک ملت را به زیبایی هرچه تمام تر عریان می کند و به آن ها می گوید؛ خوب نگاه کنید، کلیت شما جز این نیست و نمی تواند باشد و چون در سطح کلان اتفاق می افتد، قابلیت توجیه شخصی و بهانه جویی را به کلی از بین می برد. کوران سرزمین مثالی، حالا که کسی نمی شناسدشان، اخلاقیاتی را که تا به حال از سر مصلحت رعایت می کرده اند، در چشم بر هم زدنی کنار می گذارند و دست به جنایاتی می زنند که شاید در زمان بینایی هرگز فکرش را هم نمی کردند. کوری عرصه امتحان است و دادگاهی است که کم تر کسی می تواند شرافت اش را دست نخورده از آن بیرون بکشد.
اما بینایی مضاعفی که کوری به همراه می آورد، بیش تر از همه گریبان یک نفر را می گیرد، او که می بیند: همسر پزشک. او در مقام تنها چشم بینا در سرزمین نابینایان محکوم است که به وضوح اعماق جهنم فضاحت بار جامعه را در تمامی سطوح اش ببیند و از این مشاهده به قدری آزار ببیند که آرزو کند او نیز همچون دیگران کور شود. شعور و دریافت سلب شده از دیگران به طور یک جا به او منتقل شده و بدیهی است که این حجم سنگین شعور و آگاهی درد بسیار به همراه داشته باشد. او باید همچون مسیح، برای انسان و رنجی که از جهالت اش می برد درد بکشد و بار این عقوبت را به تنهایی در ظلمات اطراف اش به دوش بکشد. ساراماگو آن قدر در ترسیم فضای کوری که بدون کم ترین فاصله گذاری اتفاق می افتد موفق بوده که از وقتی همسر پزشک وارد داستان می شود، اطلاعاتی که از طریق دیده های او به خواننده منتقل می شود، مهم ترین اطلاعات برای پیشبرد داستان است. همسر پزشک در عین حال دارای قدرت نیز هست و همین توانایی است که باعث می شود با وجود زن بودنش از سردسته خطرناک اوباش قرنطینه انتقام بکشد. این توانایی که با پایین آمدن سطح توانایی دیگر کاراکترها نصیب او شده، او را به پایه ابرانسان ها در داستان های حماسی می رساند، با این فرق که او برخلاف ابرانسان ها که اکثر قریب به اتفاق مرد هستند و تمامی خصوصیات والای جسمانی و روحانی بدون تعارف در انحصار آن هاست، زن است. “دختری که عینک آفتابی داشت” در جایی از داستان به قدرت زنان در برابر مردان اشاره می کند و این قدرت را ناشی از تولد و حلول مداوم زنان در یکدیگر می داند. در واقع باززایی مداوم هویت سرکوب شده زنانه که به عنوان جنس ضعیف تر همیشه در خوارداشت مرد بوده، این جا فرصت پیدا می کند که موجودی خلق کند که نه تنها از مرد ضعیف تر نیست، بلکه دایره آگاهی و توانایی اش از معیارهای معهود جامعه نیز فراتر می رود. این اتفاق به عبارت دیگر می تواند محصول انکسار جهان های ایدئولوژیک به نفع فلسفه و ترکیب قاعده مند مناسبات فرهنگی-اجتماعی در دوران پسامدرن باشد. همسر پزشک، زنی است که با اتکا به معرفتی که بینایی به او بخشیده، در برابر خشونت و زمختی جامعه مردسالار می ایستد و وقتی گلوی سردسته اوباش قرنطینه را با قیچی پاره می کند، در واقع پایان تسلط فکری مردسالاری را اعلام می کند که با توسل به میلیتاریسم، استبداد سیاسی و تبعیض جنسی، جهان را به سمت وارونگی ارزش های انسانی پیش برده است. او به قدرتی می رسد که می تواند جامعه را به تنهایی اداره کند و به قول “پیرمردی که چشم بند سیاه داشت”، پادشاه و رییس جامعه باشد، اما او چنین پادشاهی و چنین ریاستی را به مسخره می گیرد؛ که چه؟ پادشاه سرزمین کوران بودن چه فضیلتی در بر دارد؟ در حقیقت این سروری و امتیاز برای او جز خفت و خواری چیزی به همراه ندارد، او باید جورکش و کنیز جامعه خود باشد و مهم تر این که نادانی عمومی و جهالت مضاعف جامعه او را به این سروری رسانده، پس باید از خیر آن گذشت و دل به نجات خود و همراهان خود خوش کرد. تجلی این رفتار و تفکر را در قسمت هایی از داستان که به جست وجوی غذا می رود هم به روشنی می بینیم.
و اما نکته مهم رمان کوری که در پایان داستان به آن اشاره می شود، این مسئله است که کوری نه به عنوان مصیبت و اضطراری موقتی که دامان جامعه را گرفته و عاقبت هم از بین می رود که به عنوان بیماری واگیردار و خطرناکی از آن یاد می شود که ما همگی به آن دچاریم. در تئاتردرمانی، کاراکترهای یک نمایش به طور آگاهانه تصمیم به بازی نقش هایی می گیرند تا خطا و ناهنجاری رفتاری یکی از کاراکترها را در عالم واقع به او گوشزد کنند، یا در فرهنگ عامه برای اشاره به نکته ای خاص و گوشزد آن به کسی، طی حکایتی که در آن سرنخ های واقعی در لایه هایی از فانتزی محو شده اند، نکته ای را به شنونده یادآور می شوند یا به قول معروف به در می گویند تا دیوار بشنود. ساراماگو داستان مصیبت بار اپیدمی هولناکی که بر سرزمین ناشناخته نازل می شود را برای خواننده تعریف می کند ولی در پایان داستان از زبان همسر پزشک می گوید: “من فکر می کنم، ما کور نشدیم، ما کور هستیم، کورهایی که می بینند…” و این یعنی این که این داستان سراسر واقعی است و اگر اغراقی در آن به کار رفته برای نشان دادن عمق فلاکتی است که در آن گرفتاریم. ما مردمی هستیم که به کوری دچاریم و باید برای رفع این کوری چاره ای بیندیشم. مصیبت فراگیر در رمان طاعون، اثر آلبر کامو و نمایشنامه کرگدن اثر یونسکو هم نقش محوری دارد؛ با این تفاوت که در کوری، اپیدمی کارکردی سمبلیک تر از طاعون دارد و مسخی که در کرگدن اتفاق می افتد بلایی است که ساز و کارهای مدرنیته به همراه آورده است. اما تفاوت اصلی و عمده کوری با این دو اثر در همان است که گفتیم؛ کوری ماهیت “شدن” [در کرگدن] یا “موقتی بودن” [در طاعون] را ندارد. کوری هست و فقدان معرفت و آگاهی در ما نهادینه شده است. به قول سلین: “هرچه هست از همان اول است. از همان اول حقیر به دنیا آمده ایم، از همان اولش باخته بوده ایم. ” باید برای رفع این کوری چاره ای اندیشید و لحن امیدوارکننده ساراماگو در پایان داستان، چاره جویی را منتهی به نتیجه مطلوب و نیل به آگاهی و بینایی همگانی می داند…
ژوزه ساراماگو؛ کمونیستِ ولی خوبه!
ساراماگو در دهکده ای کوچک به نام “آزینهاگا” در شمال لیسبون در خانواده ای کشاورز به دنیا آمد، او دو سال بعد به همراه خانواده به لیسبون رفت و درس و مدرسه را برای امرار معاش نیمه تمام گذاشت و به شغل های مختلفی چون آهنگری، مکانیکی و کارگری روزمزدی پرداخت. بعد از مدتی هم به مترجمی و نویسندگی در روزنامه ی ارگان حزب کمونیست پرتغال مشغول شد. اگرچه اولین رمان او به نام “کشورگناه” در ۱۹۴۷ به چاپ رسید ولی ناکامی او برای کسب رضایت ناشر برای چاپ کتاب دوم اش باعث شد داستان نویسی را موقتا کناربگذارد. ساراماگو با رمان “بالتازار و بلموندا” در ۱۹۸۲ و ترجمه ی آن به زبان انگلیسی به شهرت رسید. وزیر کشور پرتغال در سال ۱۹۹۲ در پی انتشار کتاب جنجالی ساراماگو به نام “انجیل به روایت عیسی مسیح” نام او را از لیست نامزدهای جایزه ی ادبی اروپا حذف کرد و این کتاب را توهینی به جامعه ی کاتولیک پرتغال خواند. ساراماگو بعد از آن به همراه همسر اسپانیایی اش به تبعیدی خودخواسته به “لانساروت” جزیره ای آتشفشانی در جزایر قناری در اقیانوس اطلس رفت و تا آخر عمر در آن جا ماند. او در مصاحبه ای در ۱۹۸۸ درباره ی مواضع کمونیستی اش و تاثیر آن بر حرفه اش می گوید: “مردم قبلا درباره ی من می گفتند که خوبه، ولی کمونیسته. ولی حالا می گویند کمونیسته، ولی خوبه!”
ساراماگو کوری را در ۱۹۹۵ نوشت. فرهنگستان سوئد در ۱۹۹۸ به ستایش و تمجید از او پرداخت و در نامه ای که اهدای جایزه ی نوبل ادبیات را به او اعلام می کرد، نوشت: “آثار ساراماگو با تمثیل های ملهم از تخیل و شفقت و طعنه ما را بی وقفه وادار به ادراک یک واقعیت فرّار و مبهم می کند.”
خالق کوری در ۱۸ ژوئن ۲۰۱۰، در پی یک رشته بیماری طولانی در سن ۸۷سالگی درگذشت.
ساراماگو گفته است:
ما به خاطر ابتلا به بیماری می میریم، تصادف می کنیم و مصیبت نازل می شود، ولی حالا کوری هم به آن اضافه شده. از این به بعد، از کوری و سرطان، از کوری و سل، از کوری و ایدز، و از کوری و سکته قلبی می میریم. شاید بیماری انسان ها متفاوت باشد، ولی آن چه واقعا ما را می کشد، کوری است. ما جاودانه نیستیم و از مرگ نمی توانیم بگریزیم، ولی دست کم می توانیم کور نباشیم و کور از دنیا نرویم…