در مطب دندانپزشکی
بیل میلز- ترجمه اسد الله امرایی
بیل میلز از نویسندگان معاصر امریکایی است. او بعد از اتمام تحصیلات و همزمان با اوج جنگ ویتنام به خدمت فراخوانده شد. میلز مثل برخی دیگر از سربازان در جریان جنگ ذوق ادبی خود را آزمود. به علت مخالفت با جنگ از ارتش گریخت و به سوئد پناهنده شد. داستانهای او روایتی ساده از روابط انسانی بر پایه فطرت آدمی است.داستان “ در مطب دندانپزشک ” این نویسنده، قصه ی برگزیده ی صفحه ی بوف کور این هفته است…
مرگ هر آن به سراغ آدم میآید. اصلاً گفتن ندارد. اما زندگی خیلی پیچیدهتر است. آدم تا زمانی که زنده است، بخشی از برنامه دیگران به حساب میآید، مخصوصاً که در سوئد هم باشد.
تلفن کردم به مطب دندانپزشک تا نوبت خودم را موکول کنم به وقت دیگری. خانم منشی گوشی را برداشت. گفتم: «معذرت میخواهم خانم پدرم فوت کرده و نمیتوانم به مطب بیایم.»
اول حرفی نزد. فکر کردم ارتباط قطع شده، اما چند لحظه بعد به حرف آمد و گفت: «خوب چه ارتباطی با هم دارند؟»
گفتم: «خانم محترم پدرم فوت کرده بالطبع در وضع مناسبی نیستم که بتوانم بیایم.»
گفت: «چه طور برای تلفن کردن وضعتان مناسب است؟»
حالا نوبت من بود که ساکت شوم. بعد از چند لحظه مکث گفتم: «من کلی کار دارم. بیست و پنج سال است که از اوکلاهما دورم. البته الان هم اطمینان ندارم که میروم یا نه، اما اگر رفتنی باشم، باید یک دست لباس مشکی بخرم، ویزا بگیرم، کارت اعتباری دست و پا کنم و گواهینامه رانندگیام را به بخش بینالملل ببرم. تازه سلمانی یادم رفت. مدارک دانشگاهی هم لازم است. خوب توی این فرصت کوتاه از کجا به این همه کار برسم؟»
زن گفت: «من نمیدانم. اما وقتی بتوانی همه کارهایی را که گفتی انجام بدهی، حتماً میتوانی به مطب هم بیایی. ما نمیتوانیم نوبت شما را به کس دیگری بدهیم. باید قبلاً اطلاع میدادید.»
عجب غلطی کردم. گیر چه کسی افتاده بودم!
گفت: «آقای بری گوش کنید! ما نمیتوانیم نوبت شما را باطل کنیم. استثنأ هم فقط در مواردی پذیرفته میشود که پزشک دیگری گواهی صادر کند.»
گفتم: «فهمیدم.»
گفت: «آقای بری ما در برابر مراجعین خود مسئولیم. به تعهدات خود در برابر بیماران پابندیم. پس طبیعی است که انتظار احترام متقابل را داریم.»
گفتم: «فهمیدم.»
گفت: «هزینه خدمات دندانپزشکی بیشتر از 2000 کرون است، متوجه هستید آقای بری؟ 2000 کرون. صد جور هزینه دارد. مطمئنم که درک میفرمایید. هزینه استهلاک صندلی متحرک دندانپزشکی، دستگاه رادیوگرافی، فیلم و مواد لازم برای پانسمان و پر کردن دندان خیلی بالاست.»
گفتم: «خیلی خوب فهمیدم!»
مسئول پذیرش کوتاه نیامد: «شما فقط 25 % هزینه درمان را میدهید. از 2000 کرون خرج درمان فقط 500 کرون میدهید. بقیه هزینهها به گردن سوئدیهای شریف و زحمتکش است که مالیات میدهند.»
لابد میخواست بگوید من شریف و زحمتکش نیستم. یا آنکه از زیر بار مالیات شانه خالی میکنم یا اصلاً سوئدی به حساب نمیآیم.
دخترک انگار چیزی توی دهان داشت و ملچ ملچ صدا میکرد و در همان حال گفت: «متأسفانه مجبورم به اطلاعتان برسانم، کسانی که نوبت خود را به موقع باطل نکنند هزار کرون جریمه میشوند.»
بازهم شیرینی را مکید و گفت: «پس دو راه بیشتر ندارید». حالا به جای خوبش رسیده بود. میتوانستم او را پشت میز مجسم کنم که آب نبات میمکید و برای من تکلیف تعیین میکرد. گمانم بعضی از زنها ساخته شدهاند برای تعیین تکلیف. تازه این یکی بابت آن پول هم میگرفت: «یا باید سر نوبت حاضر شوید و هزینه درمان را بدهید یا نیایید و جریمه سنگین را بپردازید.»
گفتم: «سگ خورد، میآیم.»
گفت: «عالی شد. خوشحال میشوم سر ساعت 5⁄2 تشریف بیاورید.»
از آنهایی بود که میدانید، حوصله سر و کله زدن با او را نداشتم. تازه آخرش هم باید هزار کرون پیاده میشدم.
با این تفاصیل روز بعد به درمانگاه رفتم. نه که فکر کنید، خوشم میآمد بیجهت به این جور جاها بروم. بهداشت کار دندان با صدای بلند حرف میزد و تازه وقتی فهمید خارجی هستم صدایش را یک پرده بلندتر کرد.
از نظر او راه و روش زندگی سوئدیها حرف نداشت. برای او طبیعی بود که دولت بگوید روزی چند تکه نان بخوریم تا سلامت خود را به شیوه سوئدی حفظ کنیم، سالی چند بار حمام بگیریم و دندانمان را چه طور مسواک کنیم.
من هیچ وقت یاد نگرفتم، دندانهایم را درست مسواک کنم. دست و پا چلفتی بودن من تعصب او را نسبت به خارجیها تشدید کرد. به نظر او خارجیها گوششان سنگین است و خیلی دیر یاد میگیرند.
مسواک زدن درست را بلد نبودم که هیچ، مسواک خودم را هم نیاورده بودم. رفتن پیش بهداشتکار دندان هممصیبتی بود. پرونده را نگاه میکرد و با صدای بلند میپرسید: «مسواک آوردهای؟» همیشه میآوردم، ولی آن روز یادم رفته بود. به خاطر غم از دست دادن پدرم بود.
میدانستم بدون مسواک آمدن با بور شدن برابر است. مسواک را همیشه نگاه میکرد و انگار همه چیز را توی آن میخواند.
اما بختم بلند بود که بهداشتکار دیگری آمد. وارد اتاق که شد با من به انگلیسی حرف زد: «سلام. من اینگرید هستم. تو همان سرباز فراری امریکایی هستی، نه؟»
نمیدانستم چه جوابی به او بدهم. خودم را آماده کرده بودم درباره مسواک توضیح بدهم. بازوی مرا گرفت و گفت: «گمانم مسواک کردن دندان برای شما سخت است، نه؟»
سر خم کردم.
گفت: «شوهر اول من هم مثل شما بود. فکر میکرد باید با خشونت مسواک بزند. مسواک را برمیداشت و میافتاد به جان دندانهایش.»
بازوی مرا رها کرد و کنارم نشست. آدم راحتی به نظر میرسید. سی و پنج یا چهل سال را داشت. مثل خودم انگلیسی را با لهجه امریکایی حرف میزد.
گفت: «شوهرم در ویتنام کشته شد.»
مطب دندانپزشکی مثل فرودگاه است. همه جای دنیا فرودگاهها را شبیه به هم میسازند. از کجا معلوم بود که در سوئد هستیم، میتوانستیم تصور کنیم توی مطب دندانپزشکی درسانفرانسیسکو نشستهایم.
با قیافهای ابلهانه پرسیدم: «با یک امریکایی عروسی کرده بودی؟»
گفت: «بلی. در کالیفرنیا دانشجوی مهمان بودم. تابستان به کشورم برگشتم. بعد از تعطیلات دوباره به کالیفرنیا برگشتم و با فرانک ازدواج کردم، سال 1968. پدر و مادرم مخالف بودند. فرانک را به خدمت احضار کردند و یکراست فرستادند به ویتنام. یک دفعه که برای مرخصی آمده بود خیلی چیزها را به من گفت. همه گندکاریهای آنجا را دیده بود. حالش بهم میخورد. میگفت هیچ اعتقادی به حرفهایی که توی گوشش میخوانند، ندارد. حرف و عملشان فرق میکند، اما مجبور بود برود.»
گریه نمیکرد. من گریه میکردم، اما او اصلاً گریه نمیکرد. برای خودم گریه میکردم؟ برای فرانک گریه میکردم یا به حال زنش؟ نمیدانم شاید برای پدرم اشک میریختم. اما در هر حال مرگ فرانک که او را نمیشناختم، مرا به گریه انداخت. بهانه گریه زیاد بود، دلیلی هم نداشتم جلوی گریهام را بگیرم.
دخترک سعی کرد مرا آرام کند. توی چهرهاش دختری را میدیدم که با هزار امید و آرزو از سوئد رفته بود تا با فرانک امریکایی عروسی کند. زنی که کنارم نشسته بود همان معصومیت نوجوانی را در خود داشت. از چهره تکیدهاش معلوم بود.
آدم رنج و حرمان را لابلای چین و چروک صورتش میدید. اشک توی چشمهایش حلقه زده بود، اما گریه نکرد.
پرسیدم: «تنها ماندهای؟»
خیره نگاهم کرد. انگار چیزی یافته بود. شاید میخواست حرف مهمی بزند. انگار فقط من اهمیت حرف او را درک میکردم. گفت: «برای پدر و مادرم نامه نوشتم. آنها باور نمیکردند. حرفهای فرانک را برایشان نوشتم. از مسایل ویتنام گفتم. آنها هیچ اهمیتی ندادند. به سوئد که برگشتم، پدرم گفت خودکرده را تدبیر نیست. میخواستی به حرف ما گوش بدهی. کسی را پیدا نمیکردم با او درد دل کنم.»
خدایا چه گناهی کرده بودم که تمام غم و غصه عالم توی مطب دندانپزشکی بر سرم آوار شود. چرا سالهایی را که از یاد برده بودم، دوباره زنده شد.
پدرم مرده است، اما انگار باقی چیزها مردن نمیشناسند. آن سالها برای این زن و من مرده است اما جان سختی میکنند و بارها زنده میشوند.
زن گفت: «به پدر و مادرم گفتم راست میگویید باید خودم تاوان پس بدهم. هیچ وقت نتوانستم کسی را پیدا کنم که گوش شنوا داشته باشد. تو را که دیدم، فکر کردم میتوانم درد دل کنم.»
من خواهر نداشتم. آدم چیزهایی را که نداشته باشد، خودش میسازد. کافی است فرصتی نیم بند دست بدهد. لابد این زن هم برادر نداشته. حتماً و حکماً اینطور بود. من و او خواهر و برادر شدیم. کنار هم نشستیم و به درد دل هم گوش دادیم.