داستان - باغ سنگی، سیمین دانشور

نویسنده

باغ سنگی

 

سیمین دانشور

 

روز عقدکنان دخترخاله‌اش، با سوزن و نخ زبان مادرشوهر را می‌دوخت. سفره‌ی عقد را هم خودش انداخته‌بود. به دوخت و دوز پارچه‌ای که روی سر عروس داشتند قند می‌سائیدند به‌کار بود که مرد آن حرف‌ها را زد. تیر خلاص، زبان ماری گزنده‌اش سابقه‌دار بود اما نه جلو آن‌همه زن و مرد. زنی که قند می‌سایید، انگار قندی در کار نبوده‌است، با دیگران مبهوت به مرد نگاه کرد. چرا هیچ‌کدامشان حرفی نزدند؟ چرا دختر خاله‌اش پا نشد و یک سیلی به گوش برادرش جواد نزد؟ چرا دختر خاله‌اش هم‌بازی و یار غار او نبود؟ مگر جاسوس یک جانبه نبود و هر کاری جواد می‌کرد خبرش را به او نرسانده ‌بود؟ مگر راست نبرده‌بودش سرِ رخت‌خواب انداخته‌شده و…؟

مرد گفته بود: الماس، از اتاق عقد برو بیرون. شگون ندارد. تو زن مشئومی هستی، تو بچه‌ی ناقص‌الخلقه به دنیا آورده‌ای.

فیروز را بارها پیش دکتر برده‌ بودند. دکتر گفته‌بود: وصلت قوم و خویش نزدیک…از نظر ژنتیک… به یک کلام منگول بود. اما همه‌اش که تقصیر الماس نبود. گویا زن و مرد با هم بچه را می‌سازند.

سوزن رفت به انگشت الماس و خون پارچه‌ی سفید را آلود. زنی که قند می‌سائید، قندها را سپرد دستِ زنی که کنارش ایستاده بود. الماس از اتاق و از خانه خاله بیرون زد و با تاکسی به سراغ قفل‌سازی که پیشاپیش با او قرار گذاشته‌بود رفت و با همان تاکسی قفل‌ساز را به خانه آورد و قفل‌ساز به عوض کردن قفل خانه مشغول  شد. پسرش را از رقیه گرفت و بوسید. فیروز بلد بود بخندد. به لب‌ها فشار می‌آورد و لب‌ها کج و کوله می‌شد تا خنده کی نقش ببندد؟ به روی پدر نمی‌خندید و به آغوش او هم نمی‌رفت. چشم‌های فیروز هم می‌دید و گوش‌هایش برای قصه شنیدن جان می‌داد. اما پاها و دست‌هایش رشد نکرده‌بود – نی‌های قلیان – و هرچه الماس یک حرف و دو حرف بر زبانش گذاشت، به حرف نیامد و هرچه پا به پا بردش راه نرفت. – یک لخته گوشت – مرد می‌گفت هیچ هیچ است و زن می‌گفت که من عاشق همین هیچم. مرد راست می‌آمد، چپ می‌رفت و می‌گفت: برو پی کارت. خاک بر سرت کنند با این بچه زائیدنت. می‌گفت تو هیچ کار برای من نکرده‌ای. اگر راست می‌گویی خانه را به اسم من بکن. الماس می‌دانست کجایش می‌سوزد؟ از سیر تا پیاز کارهایش خبر داشت. با ندای خواهر شوهر که جان جانانش بود، خودش را هر طور که می‌توانست می‌رسانید و پاورچین به صحنه‌ی عملیات مرد راهنمایی می‌شد و با سکوت شاهد بود و چنان به هنگام صحنه را ترک می‌گفت که حتی خاله و دختر خاله هم متوجه نمی‌شدند که کی رفته‌بود؟

مدت‌ها بود که بخش عمده‌ی دار و ندار جواد را در چمدان‌ها بسته بود. قفل‌ساز که رفت، بازمانده را در چمدان‌های دیگر گذاشت و بچه به بغل، او و رقیه هی رفتند و آمدند و چمدان‌ها را به خانه همسایه، نادره خانم بردند. تنها بوی مرد در خانه مانده‌بود. بوی پا و عرق زیر بغل. بوی…ایا این بوها تا آخر عمر با او می‌ماند؟

نادره‌ خانم پرسید: رسید بدهم؟ نه. به نادره خانم اطمینان داشت. نادره ‌خانم گفت بهتر است رسید بدهم. فردا هزار و یک ادعا می‌کند. نه. لزومی نداشت. ریز دار و ندار شوهر را یادداشت کرده بود. نادره خانم گریه کرد. گفت: خیال می‌کنی تنها خودت زن هدف و زن زباله هستی؟

چقدر دوره‌اش کرده‌بودند. چقدر جواد التماس کرده بود و الماس ناز کرده بود. مادر خدابیامرز و خاله‌اش می‌گفتند آخر ناف ترا به اسم جواد بریده‌اند. خود جواد چاخان می‌کرد که از بچگی عاشقش بوده. می‌گفت: عقد دخترخاله و پسرخاله را در آسمان‌ها بسته‌اند. الماس هرچند بچه بود اما شنیده بود که عقد دخترعمو و پسرعمو بوده است که در آسمان‌ها بسته‌شده‌است. جواد می‌گفت: آسمان بیست و هفت طبقه دارد. طبقه سوم مال دختر عمو و پسرعمو است و طبقه  چهارم مال تو من. آخر باورش شد. پانزده‌سالش که بیشتر نبود. روز عقد روی صندلی که نشاندنش پاهایش را تکان تکان می‌داد. پا می‌شد و مشت مشت شیرینی از روی میز برمی‌داشت و به هم کلاسی‌هایش می‌داد. مادرش سپرده‌بود که بعد از سه بار «بله» را بگوید. بعد از اولین خطبه‌ی عقد، ملّا که پرسید: الماس خانم، من وکیلم که…گفت: بله، بله، بله. همه خندیدند، حتی جواد؛ اما مادرش نیشگونش گرفت و گفت: ورپریده.

با رقیه کوشیدند کمی پوره به خورد فیروز بدهند. آب پرتقال را قاشق قاشق به حلقش ریخت. فرو دادن برای بچه مشکل بود. تف می‌کرد. تف می‌کرد. الماس التماس می‌کرد: اگر بخوری برایت قصه باغ سنگ  را می‌گویم. این قصه را هم فیروز و هم خودش و هم رقیه دوست داشتند و دل می‌گفت: مگر خود تو یک باغ سنگ درنیامده‌ای؟ مگر تو با دست‌های بسته خود را به دریا نینداخته‌ای؟ پس من چگونه گویم: زنهارتر نگردی؟

الماس گریه‌اش گرفت. فیروز هم خوابش برده ‌بود و دل می‌گفت: با بی‌گنهی ترا چنین می‌سوزند. اما تو بگریز، بگریز، دستگهش را داری. و الماس گریان به دل جواب می‌داد: می‌گریزم و کنار هر باغ سنگ، یک باغ بسیار درخت می‌سازم.

از رقیه پرسید: تو هم نخوابیده‌ای؟

- نه الماس خانم. خوابم نمی‌برد. می‌ترسم آقا بیاید و یادداشت شما را که پشت در چسبانده‌اید بخواند و خانه را آتش بزند.

- خوب بزند.

- آن‌وقت برتل خاکستر بنشینیم؟

- نه. می‌رویم به باغ سنگ پناه می‌بریم.

بایستی رقیه را آرام می‌کرد. چه‌جوری؟ آیا باید همه هوشیاری‌های زنانه‌اش را برای او فاش می‌کرد؟ باید می‌گفت که خانه را قولنامه کرده‌است و فردا صبح می‌رود محضر و پول فروش خانه را در بانک می‌گذارد و سند فروش را می‌آورد و می‌دهد به نادره خانم؟ می‌دانست که جواد تا غروب فردا نمی‌آید. روز پاتختی خواهرش است. عصر هم بساط منقل است و وافور. شاید فردا شب هم نیاید. پستو. رخت‌خواب انداخته شده. لُختی دست‌ها و پاها. تارهای موی زرد زن روی بالش با تارهای موی سیاه جواد قاطی می‌شود اما دیگر دختر خاله فرصت ندارد به الماس بروز بدهد. این احتمال هم هست که بعد از گفتن بله، خودش هم به صورت “زن هدف” در بیاید تا کی مثل الماس “زن زباله” هم بشود؟ آیا داماد هم گربه را دم در حجله خانه خواهد کشت؟ آیا مثل جواد یک داد کلیمانجارویی سر او خواهد زد که چرا مثل بچه آدم وا نمی‌دهد؟ یک نعره مثل شیرِ نماد فیلم‌های ساخت متروگلدوین مایر؟

نباید زباله‌ها را مدام به‌هم زد. تفاله‌ی چای، دستمال‌های کاغذی، پوست هندوانه یا طالبی با تخمه‌هایشان، دمپایی کهنه، استخوان و ته‌مانده‌ها و هرچه که بایستی پنهان بماند. باید زباله‌ها را در کیسه‌ سیاه ریخت و درش را محک گره زد تا گربه‌ها نتوانند در کوچه ولوشان کنند. و اینکه چرا آدم‌ها سیاه‌دل می‌شوند یا سنگدل؟ مواجه با آنهمه زباله در زندگی‌های به آدم نبرده‌شان هست که دل سیاه و سنگدلشان می‌کند یا دست‌کم دلزده می‌شوند یا به هر چه پیش بیاید تن می‌دهند، اما تو ای دلِ من مباد که پاک نمانی.

آیا بایستی به رقیه می‌گفت که تمام سکه‌های طلا و جواهراتش را در صندوق بانک گذاشته‌است؟

….می‌رود کنار باغ سنگ پیرمرد زمینی می‌خرد و باغی می‌سازد و چاه عمیقی وامی‌دارد بکنند….اول ترتیب چاه را می‌دهد، به آب که رسید…آب فراوانی که مثل الماس بدرخشید و مثل اشک چشم زلال باشد. آبی که هر تشنه‌ای را سیراب بکند. آبی که خورشید در روز و ماه در شب، بوسه‌ها نثارش بکنند.

همه‌جور درخت می‌نشاند. همه‌جور بذری می‌افشاند، همه‌جور گلی می‌کارد و با گل‌ها و درخت‌ها حرف‌ها دارد که بزند و این‌بار آب باغ ارباب است که قطع می‌شود و درخت‌های اوست که می‌پژمرند و می‌خشکند و ارباب مثل پیرمرد نیست که زبان درخت‌ها را بفهمد و تسلایشان بدهد.

….می‌ماند مسئله طلاق و حضانت فیروز. فیروز چهار سالش هم بیشتر است. کارشان به دادگاه می‌کشد. حضانت طفل را می‌دهند به جواد و او “هیچ”  الماس را می‌گیرد. و شاید سر به نیست می‌کند. شاید هم طلاق ندهد مگر آنکه الماس را خوب بدوشد و بچزاند. در آن صورت بایستی کوچ می‌کردند. به کجا؟ همین‌جا که بودند وطنش بود با همان باغ سنگش.

آهسته پا شد و پاورچین به آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد و یک لیوان آب خورد. یک لیوان هم برای رقیه آورد. تکمه برق را زد. رقیه ترسان در رخت‌خوابش نشست و پرسید: کی بود؟ الماس گفت: منم، رقیه نترس.

دراز که می‌کشید گفت: رقیه، می‌دانی پیرمرد باغ سنگ را چه‌جوری ساخت؟

- نه.

- هر روز یک چادر شب بر می‌داشت و می‌رفت لب رودخانه و یک عالمه سنگ جمع می‌کرد. می‌ریخت در چادرش و به باغ می‌آورد. بعد رفت طناب های رنگارنگ خرید. سفید، قرمز، آبی، سبز، از همه‌رنگ. طناب‌ها را به قطعه‌های مختلف برید. در یک سطل، گل درست کرد. سنگ‌ها را در گل فرو می‌برد و به وسط یا کناره‌ی طناب ها می‌چسباند. سنگ‌های به گل آغشته در طناب ها فرو می‌رفتند و گل که خشک می‌شد، امکان افتادنشان نبود. گل‌ها را از بستر رودخانه می‌آورد. رودخانه بخشنده‌است. باغبان پیر طناب‌ها را بر شاخه‌های خشکیده می‌بست. تا چشم کار می‌کرد درخت‌هایی در دید بیننده می‌آمد که میوه‌ی‌ اصلی‌‌شان سنگ بود.

- فاخته را می‌گویی؟ پیرمرد آب و دانه فاخته را می‌داد و نوازشش هم می‌کرد.

- فاخته تر دیگر صدایش نکرد؟

الماس زمزمه کرد: دل من. دل من. دل من.