در جست و جوی “من” از دست رفته…
بخشی از ابتدای رمان “احتمالا گم شده ام”
صدای زنگ تلفن ترتیب مغزم را می دهد. دستم را بی خودی طرفش دراز می کنم تا قبل از اینکه مغزم روی تخت ولو شود،صداش را کم کنم…می رود روی پیغام گیر…کیوان است.می خواهد بداند خانه هستم یا نه. جواب نمی دهم.
سرم را که از روی بالش بلند می کنم،تازه می فهمم چقدر سنگین است. از لا به لای بخار توی سرم به ساعت روی میز نگاه می کنم. ساعت ده است یا یازده یا دوازده؟چه اهمیتی دارد؟ سعی می کنم دیشب را به خاطر بیاورم. جاش سامیار به خاطرم می آید و این که اهمیت دارد ساهت ده است یا یازده یا دوازده و اصلا اگر صبح زود بیدار شده باشد، تا حالا چه کار کرده و حالا دارد چکار می کند…
از جا می پرم، دستم را به دیوار می گیرم و از اتاق خواب می آیم بیرون…سامیار توی اتاقش نیست…دلم هری می ریزد پایین…توی سالن سرک می کشم…توی آشپزخانه…توی حمام و توالت…نیست…همان جا کنار دیوار توالت می نشینم و نفس می کشم…یکدفعه یادم می آید امروز صبح با تاکسی فرستادمش مهدکودک. باورم نمی شود یادم رفته باشد…خودم بیدار شده بودم،خودم به زور دو سه لقمه ای چپانده بودم توی دهانش،خودم لباسش را کنده بودم و بلوز و شلوارش را تنش کرده بودم و توی کیفش آب پرتقال و بیسکویت گذاشته بودم و به تاکسی سر کوچه زنگ زده بودم یک راننده ی مطمین بفرستد تا ببردش مهدکودک. نکند دارم آلزایمر می گیرم. یعنی ادم می تواند توی سی و پنج سالگی آلزایمر بگیرد؟ پاهام را دراز می کنم روی زمینو سرم را تکیه می دهم به کاشی های سرد دیوار…فکر می کنم خواب بودم…شاید هم بیدار…دیدم دوباره توی آن حیاط مربعی شکل هستم که چهار تا باغچه دارد…
گندم بلوزش را می زند بالا…
می گوید:“من با یک روح عشق بازی می کنم.”
دروغ می گوید. گندم خیالباف است…
زبانش را در می اورد و می گوید: “من خیالبافم یا تو؟”
دیدم دوباره توی آن حیاط مربعی شکل هستم که وسطش یک حوض بزرگ آبی است…
صدای کفش های پدر گندم را روی اجرفرش کف حیاط می شنوم. پدرش همیشه هست و هیچ وقت نیست…
گندم وقتی لبخند می زند روی گونه هایش چال می افتد. از لبخندهاش حرص می خورم…
می گوید:“جواب مادرت را بده، نگذار هر غلطی دلش می خواهد باهات بکند.”
می گویم:“جواب مادرم را دادم.”
بلند می شود و روی خاک باغچه زیر درخت توت که عین یک غول بزرگ شده،می رقصد. موهای مشکی بلندش به این ور و آن ور تاب می خورد. می گوید:“دروغ می گویی،ترسو!”
می گویم:“به من نگو ترسو.”
دور خودش میچرخد و می گوید:“ترسو،ترسو…”
گریه ام می گیرد، همه اش از دستش گریه ام می گیرد؛ از دست خودش و آن مادربزرگ قرتی اش با آن موهای نقره ای و آن بلوز و دامن و جوراب های مشکی و ان کفش های پاشنه بلند…
می گویم:” من دیگر نمی خواهم باهات دوست باشم.”
می رود آن سر حیاط به طرف اتاقش و می گوید: “به درک.”
دنبالش می روم…توی اتاقش نیست…از آن اتاق به اتاق کناری می روم…آن جا هم نیست…به مهمان خانه می روم…نیست…به اتاق مادر بزرگش می روم…نیست…حتا توی اتاق پدرش می روم…نیست…بر می گردم توی حیاط…دلم هری می ریزد پایین، باغچه ها نیستند، درخت های توت و انار و سنجد نیستند، حوض آبی وسط حیاط و آجر فرش های کف حیاط نیستند…نفس می کشم،هوایی نیست، نفس می کشم، هوایی…
چشم هام را که باز می کنم، انگار سرمای این کاشی های سرد از توی کله ام فرو رفته است توی گردنم و از توی گردنم فرو رفته است توی دلم و از توی دلم فرو رفته است توی پاهام…پاهام را جمع می کنم توی بغلم. کمی که گرم می شوند، دستم را می گیرم به دیوار و بلند می شوم. می خواهم از توالت بیایم بیرون که صورتم را توی آینه می بینم. می نشینم روی توالت و صورتم را بین دست هایم قایم می کنم. تازه یاد نگاه و حرف های امروز سایمار می افتم. می خواست بداند چرا پشت چشمم اینجوری شده…
در جستجوی “من” از دست رفته
سارا سالار در رمان “احتمالا گم شده ام” روایتگر قصه ای است که در ان روزمرگی و فرار از آن، ترس ها و دلهره های عدم موفقیت و عدم فردیت،تردید در گفتن ها و نگفتن ها،بروز دادن ها و ندادن ها و در نهایت خود بودن و نبودن ها موج می زند. زندگی در کلان شهری مملو از ترافیک و بیلبورد های مثل قارچ سبز شده اش در جای جای آن، همراه با در هم لولیدن ها و رابطه های نافرجام و تصادف های گریز ناپذیرش. “احتمالا گم شده ام” بیش از هر چیز محصول طرز فکر زنانه ای است که در جامعه ی امروز ما – با تمام بالا و پایین های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی اش- شکل گرفته است. شخصیت اصلی داستان زنی منفعل است که قدرت تصمیم گیری چندانی ندارد و قادر نیست حرف دلش را به صراحت بیان کند. در مواجهه اش با منصور، زن مسن همسایه اش، شوهر و حتی پسرش-سامیار- و دیگر ادم های پیرامونش صراحت لهجه ندارد و می ترسد آنچه را در فکرش می گذرد به زبان بیاورد. این ترس به عنوان یکی از وجوه اصلی شخصیت راوی در پیکره ی رمان تنیده شده است.
نویسنده در ابتدا تکلیف مخاطب را در رویارویی با آدم های قصه واضح و روشن نمی کند. سارا سالار داستانش را بر مبنای الگوی فشار تدریجی اطلاعات قرار می دهد و به همین علت است که ما به عنوان خواننده ی کتاب در آغاز از هویت و رابطه ی شخصیت ها اطلاع چندانی نداریم. نمی دانیم منصور، فرید رهدار و گندم دقیقا چه کسانی هستند و چه رابطه ای با راوی دارند؛ چرا راوی از گندم متنفر است و مدت هاست که با او به هم زده و اصلا چرا او پیش یک دکتر روانکاو می رود. بدین ترتیب مخاطب حین دنبال کردن وقایع داستان در یک پروسه ی کشف و حل معمای آدم های زندگی راوی قرار می گیرد. این نکته در شروع داستان شاید کمی دافعه انگیز باشد اما همین امر در ادامه و با تحریک حس کنجکاوی خواننده، باعث همراه شدنش با داستان می شود. و اینگونه است که تازه در صفحه ی 87 کتاب- تقریبا دو سوم میانی داستان- متوجه می شویم که منصور شریک و صمیمی ترین دوست شوهر راوی است و خواهان یک رابطه ی مخفیانه با ایی اوست. اما گندم کیست و چرا راوی از او تنفر دارد؟ شاید گندم کسی باشد که عیب ها و ناتوانی های راوی را هر لحطه به یادش می اورد و پیش چشمانش هویدا می کند: “گندم به لادن و میترا و سوسن گفت:” دوست من از ارتفاع می ترسد. نمی تواند بالا بخوابد.“… همیشه باید جلوی این گندم خانم چه آن وقت هایی که ترس هام را به روم می آورد و چه آن وقت هایی که ترس هام را به روم نمی آورد. سر افکنده می شدم. اصلا زندگی من با این آدم به گند کشیده شده بود. آدمی که زیر و روم را می شناخت، که انگار از خود من به من نزدیکتر بود…“؛ کسی که راوی هر کاری می کند قادر نیست از زیر سنگینی سایه اش رهایی یابد. او هر جمله ای را که می گوید ابتدا فکر می کند جمله از آن خودش است یا بازگویی یکی دیگر از حرف های گندم است. از طرف دیگر گویی گندم آن نیمه ی دیگر خود راوی است؛ آن نیمه ی متضاد و متفاوت او. هر انچه که او هست، گندم نیست و هر آنچه را او ندارد، گندم دارد. از لحاظ ظاهری به یکدیگر شباهت زیادی دارند و گندم نیز هر بار با طرح سوال “ما شبیه هم نیستیم؟” بر این نکته تاکید می کند. حتی بعد از سال ها که راوی به سراغ فرید رهدار می رود در نگاه اول فرید او را با گندم اشتباه می گیرد. این شباهت ظاهری در پسر راوی هم وجود دارد؛ هر بار سامیار هم می خندد دو طرف گونه اش مثل گندم چال می افتد.
راوی در طول قصه در حال دست و پا زدن برای “خود” بودن، برای “من” بودن است. سرانجام طی یک استحاله ی تدریجی او موفق می شود وجودش، آنچه در درونش اتفاق می افتد را بیرون بریزد. خودش را بازیابد و از این گم گشتگی و در بند بودن رهایی یابد.“احتمالا گم شده ام” داستان سیر و سفر یک شخصیت به اعماق وجود خودش است؛ به اعماق زندگی اش در گذشته و حال. گر چه این سفر گاه چندان عمق نمی گیرد و ژرفا نمی یابد ولی در نهایت منجر به تغییر او و فاصله گرفتنش از آن نقطه ی آغازین می شود. تغییری که خودش را همچون تقدیری در زندگی راوی می نمایاند: “…همان تغییر هم تقدیر است.”
شاید به زعم عده ای توصیفات و اشارات نویسنده به بیلبوردها و پارچه نوشته های نصب شده در سطح شهر و یا پرداختن موکدانه اش به آنچه از رادیوی ماشین پخش می شود روایت وی را در ورطه ی تکرار مکررات انداخته است لیکن این مساله باعث نشده است این عناصر کارکردهای درست و به جای روایی و در عین حال روانی شان را در قصه از دست بدهند و به عنوان عنصری زاید خودنمایی کنند. به هر حال و با تمام این تفاسیر رمان “من احتمالا گم شده ام” از یک اثر صرفا سرگرم کننده فراتر رفته است و توانسته خواننده را به خوبی با خود همراه کند. نجدید چاپ شدن مکرر این کتاب آن هم در طول یک سال و سپس لغو مجوز چاپ کتاب از سوی وزارت ارشاد جمهوری اسلامی ایران- به عادت مالوف این نهاد که در مورد کتاب های پر فروش غیر همسو با سیاست های این دولت اتفاق افتاده است- خود مصداق همین ادعاست.
احتمالاً گم شده ام نام اولین رمانی است که سارا سالار فروردین امسال توسط نشر چشمه چاپ کرده است. پیش از این سارا سالار به عنوان مترجم وارد دنیای ادبیات شده و مدتی قبل مجموعه داستان “فیل ناپدید می شود” موراکامی را ترجمه کرده است.