اشاره: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.
صفحه 20 از کتاب “زیستن برای باز گفتن” نوشته گابریل گارسیا مارکز:
”… در سحرگاه دیگری مانند آن روز، وقتی از سیه ناگای کبیر می گذشتیم، پاپا للو، مرا در اتاقک در خواب تنها گذاشت و خودش به غذاخوری رفت. وقتی سر و صدای جماعتی انبوه و قرهقره هواکش زنگ زده، و تق و توق دیوارهای حلبی اتاقک بیدارم کرد، نمی دانستم چه ساعتی است. فقط پنج سالم بود و خیلی ترسیدم، اما خیلی زود، آرامش برقرار شد و فکر کردم شاید خواب بوده است. صبح روز بعد، در لنگرگاه سیه ناگا، پدربزرگم در را باز گذاشته بود و در آینه آویزان، از چارچوب آن، ریشش را با تیغ می تراشید. این خاطره را به وضوح و دقت، به یاد دارم: هنوز پیراهن نپوشیده بود، اما روی زیرپیراهنی اش، بند شلوارهای کشی همیشگی، پهن و سبز راه راه دیده می شد. موقع اصلاح، با مردی که امروز هم می توانم در اولی نگاه بشناسم، گپ می زد. درست شبیه کلاغ بود، دریانوردی که روی دست راستش خالکوبی شده بود، با چند زنجیر کلفت طلا به گردنش و دست بند و مچ بند در هر دو مچ دست.لباسم را پوشیده بودم. وقتی روی تخت نشستم و داشتم پوتین هایم را می پوشیدم، مرد به پدر بزرگم گفت:
- شک نداشته باشید سرهنگ. می خواستند شما را بیندازند توی آب.
پدربزرگم همانطور که اصلاح می کرد، لبخند زد و با تکبر خاص خودش جواب داد:
- به نفعشون شد که جرئت نکردن.
آن گاه متوجه غوغای دیشب شدم و بسیار تحت تاثیر این تصور قرار گرفتم که اگر کسی پدربزرگ را در باتلاق می انداخت چه می شد؟
در آن سحر که با مادرم برای فروش خانه می رفتم، همانطور که برف های کوه را نگاه می کردم، که بر اثر تابش اولی پرتو آفتاب، آبی می نمود، خاطره این بخش از داستان -که هرگز از علتش سر در نیاوردم- غافلگیرم کرد. کندی گذر از کانال باریک در روز روشن، این امکان را به وجود می اورد که حاشیه ای از شن های درخشان را ببینم که به زحمت دریا را از مرداب جدا می کند. ماهیگیران تورهای خود را بر این حاشیه در ساحل گسترده بودند تا خشک شود و بچه های چرک، لاغر و زردانبو با توپی پارچه ای فوتبال بازی می کردند…”
زیستن برای بازگفتن
گابریل گارسیا مارکز
نازنین نوذری
نشر قطره
زندگی همان چیزی است که انسان به خاطر می سپرد…
زندگی نامه افراد، حتی زندگی نامه کسی که شهرت و نامی ندارد و کار مهمی هم در زندگی اش نکرده است که از آن راه به شهرتی رسیده باشد، هم خواندنی است. از این بابت که رگه هایی از واقعیت بدون اضافه شدن واسطه های اضافی، برای خواننده تصویر شده است. چکیده عمر و روزگار انسانی که پیش از این زندگی کرده است و از تمام آن زیستن، چیزی برایش نمانده است، جز خاطره. خاطره ای که به قول مارکز، تناه به درد بازگو کردن می خورد.
اتوبیوگرافی بزرگان، از آن جهت که لایه های ناگشوده بسیاری را از زندگی آن ها برای خواننده برملا می کند و در شناخت بهتر آثار و کرده های آنان یاری رسان است، اهمیتی ویژه دارد، ولی وقتی نویسنده این اتوبیوگرافی، گابریل گارسیا مارکز است، خواندنش لطفی مخصوص دارد. مارکز، آن زمان که هنوز آلزایمر به سراغش نیامده بود و می توانست خوب به یاد بیاورد، در این کتاب خواندنی و سراسر حادثه، زندگی پرماجرای خودش را از همان دوران کودکی با جذابیت تمام داستان پردازی اش روایت می کند. او در همین فضای واقع گرای آشنا هم دست از خیال پردازی بر نمی دارد و چاشنی فراواقعیت و رئالیسم جادویی، این رمان بزرگ را در دسته رمان های دیگر مارکز قرار داده است.
زیستن برای بازگفتن، جلد اول از مجموعه سه جلدی خاطرات گابریل گارسیا مارکز است که دو جلد دیگر آن هنوز منتشر نشده است.
این کتاب بیشتر روی خانواده، تحصیلات و آغاز فعالیت مارکز در حرفه روزنامهنگاری و همچنین خلق داستانهای کوتاهش تمرکز کرده است. نویسنده در این اثر، بارها حقایق زندگی شخصیاش را برای مخاطب روایت میکند و اینگونه است که درمییابیم او تا چه حد از تجربیات خود در زندگی درس گرفته و انسانهای اطراف او چه تاثیری بر زندگی و آثار او گذاشتهاند.
در این کتاب، ریشه شکلگیری برخی از آثار ادبی مهم مارکز مشخص میشود. مثلا اینکه، مارکز، رمان “عشق سالهای وبا” را با الهام از آشنایی و رابطه والدینش نوشته است. نکته شایان توجه دیگر درباره این اثر، آغاز روایت است که نه با تولد مارکز، بلکه با نوشتن نخستین آثار داستانی او، به روی مخاطب گشوده میشود.
این زندگینامه، مخاطب را با جزییات زندگی مارکز آشنا میکند؛ اینکه خانواده او چه کسانی بودند، والدینش چگونه ازدواج کردند و 10 خواهر و برادرش، در چه وضعیتی رشد کردهاند.
بار دیگر مارکز
گابریل گارسیا مارکز، در 6 مارس 1927 درروستای آرکاتاکا در کلمبیا به دنیا آمد. در سال ۱۹۴۱ اولین نوشتههایش را در روزنامهای به نام خاونتوده که مخصوص شاگردان دبیرستانی بود منتشر کرد و در سال ۱۹۴۷ به تحصیل در رشته حقوق در دانشگاه بوگوتا پرداخت و همزمان با روزنامه آزادیخواه الاسپکتادور به همکاری پرداخت. در همین روزنامه بود که گزارش داستانی ملوانی رسته از امواج را به صورت پاورقی چاپ کرد.
او در سال ۱۹۵۴ به عنوان خبرنگار الاسپکتادور به رم و در سال ۱۹۵۵ پس از بسته شدن روزنامهاش به پاریس رفت. در سفری کوتاه به کلمبیا در سال ۱۹۵۸ با نامزدش مرسدس بارکاپاردو ازدواج کرد. در سالهای بین ۱۹۵۵ تا ۱۹۶۱ به چند کشور بلوک شرق و اروپایی سفر کرد و در سال ۱۹۶۱ به اجبار برای زندگی به مکزیک رفت.
او بعد از خواندن “مسخ” کافکا تصمیم گرفت نویسنده شود. او از نویسندگان بزرگی چون تولستوی، داستایوفسکی، بالزاک، جیمز جویس، ویرجینیا وولف و دیکنز الهام گرفته است.
مارکز در سال ۱۹۶۵ شروع به نوشتن رمان صد سال تنهایی کرد و آن را در سال ۱۹۶۷ به پایان رساند. صد سال تنهایی در بوئینس آیرس منتشر شد و به موفقیتی بزرگ و چشمگیر دست پیدا کرد. صاحب نظرا این رمان را شاهکار شاهکارها و آخرین رمان نامیده اند. او در سال ۱۹۸۲ با این رمان، برنده جایزه نوبل را از آن خود کرد.
مارکز در سال ۱۹۷۰ کتاب ملوانی رسته از امواج را در بارسلون چاپ کرد و در همان سال به او پیشنهاد کار در سفارت کلمبیا در اسپانیا داده شد که نپذیرفت و سفری طولانی را در کشورهای کارائیب آغاز کرد. او در طول این مدت، کتاب داستان شگفت و غم انگیز ارندریرای ساده دل و مادربزرگ سنگدلش را نوشت که جایزه رومولو گایه گوس را به دست آورد.
گابو دوباره به اسپانیا برگشت تا روی دیکتاتوری فرانکو از نزدیک مطالعه کند که حاصل این تجربه رمان پاییز پدرسالاراست.
مارکز در اوایل دهه ۸۰ به کلمبیا برگشت ولی با تهدید ارتش کلمبیا دوباره به همراه همسر و دو فرزندش برای زندگی به مکزیک رفت.
او در سال ۱۹۹۹ رسماً مرد سال آمریکای لاتین شناخته شد و در سال ۲۰۰۰ مردم کلمبیا با ارسال طومارهایی خواستار پذیرش ریاست جمهوری کلمبیا توسط مارکز بودند که او نپذیرفت.
مارکز یکی از نویسندگان پیشگام سبک ادبی رئالیسم جادویی است، اگرچه تمام آثارش را نمیتوان در این سبک طبقهبندی کرد. پزشکان در سال ۲۰۱۲ اعلام کردند که مارکز به بیماری آلزایمر مبتلا شده است.
گابو و مرگ
در دو سال اخیر، دو بار خبر درگذشت گابریل گارسیا مارکز منتشر شده است. اما جالب است که در انتشار شایعه دوم، صفحه توییتر منتسب به “اومبرتو اکو”، نقش اصلی را ایفا کرد! این در حالی بود که بعد از گذشت چند ساعت، مشخص شد که مارکز تعطیلاتش را در کنار خانوادهاش در لسآنجلس سپری میکند. بررسیهای بیشتر نشان داد که نویسنده “نام گل سرخ” مالک این صفحه نبوده و این شایعه تنها یک شوخی ناخوشایند بوده است.
درباره مارکز و آثارش چه گفته اند
ناتالیا جینز بورگ: صد سال تنهایی را خواندم. مدتها بود اینچنین تحت تاثیر کتابی واقع نشده بودم. اگر حقیقت داشته باشد که رمان مرده است یا در احتضار مردم است پس همگی برای این آخرین رمان برخیزیم و سلام بگوییم.
ژوزه ساراماگو: گابریل گارسیا مارکز با استفاده از استعدادش راهی را گشود که بعدها (به نادرست) به واقعگرایی جادویی شهرت یافت و آن راه تعداد زیادی رهرو پیدا کرد که مثل همیشه بیاعتبارکنندهی آن شدند. نخستین کتابی که از او به دستم رسید “صد سال تنهایی” بود و چنان شوکی به من وارد کرد که پس از ۵۰ صفحه نخست اش از خواندن بازماندم. باید حواسم را جمع میکردم، تپش قلبم را آرام می ساختم و مهمتر از همه باید میآموختم گسترهای را به اختیار خود درآورم که با آن امیدوار بودم بتوانم در طول جادههای دنیای تازهای گام بردارم که تازه پیش چشمهایم پدیدار شده بود.
مارکز، نوشتن و روزنامه نگاری
ممکن است کسی بگوید: “دیگر نمی توانم بنویسم چون کاغذی که همیشه روی آن می نوشتم، تمام شده است”. “نمی توانم چون جوهرش آبی است”. همیشه نوعی چالش دائمی به خاطر وجود این عادات ایجاد می شود. من این عادات را دارم چون به هر حال جزئی از زندگی هستند ولی در عین حال با آن ها مبارزه هم می کنم. به طور ثابت در حال مقابله با آن ها هستم. یک راه دفاعی در برابر آن، روزنامه نگاری است. این حرفه، انسان را تحریک می کند که پشت ماشین تایپ بنشیند و بنویسد، چون در یک ساعت مشخص باید همه چیز آماده باشد. روزنامه نگاری انسان را وادار به نوشتن در هتل ها، مکان های مختلف، در هر دمائی، در هر نوع شرایطی می کند. چون ساعت چاپ را نمی توان به تعویق انداخت…
مشکلی که دارم این است که فاصله بین یک کتاب و کتاب بعدی خیلی زیاد است. بنابراین، وقتی نوشتن یک کتاب به پایان می رسید، مدت زمانی می گذشت و هنگام شروع کتاب بعدی دست و دلم به کار نمی رفت و تمام آن وسواس ها و عادات را به کار می بردم تا حتی المقدور نوشتن را به زمان دیگری موکول کنم. کتاب هایی هستند که می توانسته ام از دو سال پیش نوشتن آن ها را شروع کنم و این دو سال همچنان به دنبال بهانه هستم و برای خودم یک ستون هفتگی در روزنامه ال اسپکتادور در بوگوتا ایجاد کرده بودم. واقعآ زجرآور بود چون این ستون هر پنج شنبه چاپ می شد. خودم را وادار به این کار کرده بودم و کسی از من نخواسته بود. نیاز نبود این ستون باشد ولی به هر حال مرا مجبور به نوشتن می کرد… شرایط کاری روزنامه نگاری مطلوب نیست. بین شرایط کار یک روزنامه نگار و روزنامه نگاری به عنوان یک حرفه، تفاوت زیادی وجود دارد. به این معنی که کار روزنامه فرسایشی است؛ آدم بهترین های خودش را برای چاپ در روزنامه می دهد آن هم فقط برای گذراندن زندگی… دستمزدها پائین است و خلاصه، شرایط کار به اندازه کافی بد است و روزنامه نگار برای اینکه نمی تواند خودش را با این شغل تطبیق دهد، احساس خستگی و فرسودگی می کند. در اینجا مجبوریم به رسم روزنامه نگاری کلیشه ای بنویسیم. با این حال، کار روزنامه نگاری به نویسنده کمک می کند، نه فقط به خاطر اینکه کارش را زنده نگه میدارد بلکه این دائمی شدن به خاطر ارتباط با کلمات و از ابتدا در ارتباط با واقعیت بودن است. اگر روزی ارتباط نویسنده با واقعیت قطع شود، آن روز روز مرگ نویسنده است. در روزنامه نگاری قطع ارتباط با واقعیت امکان پذیر نیست ولی در عوض در کار ادبی گاهی این اتفاق می افتد و آدم از واقعیت دور می شود و شهرت و آوازه به طور قطع از قید و بند رها می شود و اگر کسی نسبت به آن بی اهمیت باشد، مانند این است که روی ابری در حرکت باشد و روی ناقوس کلیسا معلق، و هیچگاه نداند که کجا باید ایستاد. به این ترتیب روزنامه نگاری کمک بزرگی است به اینکه انسان را مجبور به پایین آمدن از اوج و بلندی کند و او را متوجه چگونگی سطح زندگیش کند. به این دلیل من مدافع سر سخت روزنامه نگاری هستم…
(از گفتگوی کارلوس فوئنتس با مارکز در سال 1982)
مارکز و الهام ادبی
تعریفی احساسی از الهام هست مبنی بر اینکه یک نوع منش عرفانی است که شرایط را برای نوشتن آسانتر می کند و بودنش تأثیر مثبت دارد. من به ظرایف کار و الهامات ایمان دارم یعنی حضور حالت عرفانی را حس می کنم. در آن لحظه گویی معجزه ای رخ می دهد و همه چیز خود به خود شروع به تراویدن از ذهن می کند و انگار کسی به انسان دیکته می گوید. لحظه ای فرا می رسد که جرقه ای در ذهن ایجاد می شود. در آن لحظه نویسنده و موضوع به درک متقابل می رسند و نویسنده بر موضوع تسلط می یابد نه اینکه موضوع بر نویسنده. لحظه ای است که همه اتفاقات خود به خود و به راحتی رخ می دهد و اساساً حالت روحی انسان تغییر می کند. حسی شبیه به غوطه ور بودن در فضا یعنی اتفاقی ما وراء طبیعی و این به نظر من همان چیزی ست که الهامات نامیده می شود. از لحاظ حسی، درک متقابل نویسنده و نوشتن است. به این ترتیب، فکر می کنم که همینگوی کاملاً حق دارد. اینجا باید آنچه را که پروست در این مورد گفته یاد آوری کنم که کتاب حاصل یک درصد الهامات و نود و نه درصد واکنش و پاسخ به آن الهام است. من با نظر پروست کاملا موافقم…