خاوران در دل ماست

نوشابه امیری
نوشابه امیری

آنان که روزگاری با قتل عام بهترین فرزندان سرزمین ما، خواب خوش روزهای آرامش را می دیدند، اینک در برآمدن روزگاری دیگر ـ روزگاری که برآشفته می کند خواب همه مستبد ان را ـ از سرناچاری به جان خاک افتاده اند. خاک خاوران. شخم زدن بر خاک به خیال باطل از ریشه افکنی اندیشه. بی خبر از آنکه آن فرزندان در جان ایران زنده اند و جان ایران، دست یافتنی نیست. دست و پای بیهوده می زنند.

اولین سال های پس از کشتار 67 بود. به خاوران رفته بودیم. خاکی شخم خورده و گل هایی که اینجا و آنجا، بر سر قبری، یا پای قبری، ریخته شده بودند. هیچکس نمی دانست مرده اش کجاست؛ سرش کجا و پایش کدام سو؟

هر کس از خود می پرسید:این همسر من است؟ پدر من؟ برادرم؟ کیست این مرده بی نام؟ پدر من، یک شماره بود؟ پسر بالا بلندم، تنها همین اندازه جا می گرفت؟ پایش کجاست؟ روی ماهش؟ دل بزرگش؟ کجا جا دادند آن همه شوررا؟

جواب اما نبود؛ سکوت، سکوت قبرستان دست ساز استبداد بود. و نه بر مردگان، که بر زندگان نیز گریستن، می بایست. گریه ها در خودبود؛ ناله ها بی صدا. تنها نگاه ها سخن می گفتند و دیگر هیچ. “سکوت سرشار از ناگفته ها بود.”

این سکوت به قدرت سرنیزه وکمیته چی، سال های سال ـ به ظاهر ـ جسم سنگین خویش بر خاوران، آوار کرد. لیک در زیر همان آوارها هم روزی کسی دریافت که انگشت شستی که از خاک بیرون است، نشان فرزندست. و کودکی به مادرش گفت:این دست باباست!ناخنش را ببین.

پدر ساز می زد آخر. و مادر ناخن را بوسید و روز بعد با دیگران برگشت که همگان بر ناخن تیره شده بوسه زنند به نشانه آهی بر سازی.

در زیر همان آوارسکوت و ترس بود که هر روز، یکی که کسی نمی دانست کیست ـ و شاید همه کس بود ـ هیچ قبری را بی گل سرخ نگذاشت و صدای بودن و همدلی را از آنان که در نزدیک ترین سطح خاک آرمیده بودند، دریغ نکرد.
کسی هم با دست، آنقدر خاکی را پس زد تا به لباسی رسید خونین که از آن روز هر چه شست، خونش پاک نشد. و صدایی را ضبط کرد که می گفت:با عشق آشنا شدم و رنج را شناختم.

اما همین صداها و خون ها و انگشتان بیرون مانده از خاک و آن سکوت سرشاراز ناگفته ها باز به مدد تاریخ آمد تا بگویند:مردگان در جسم شان زنده نمی مانند. در یادها، صداها، عشق ها، آرزوها، در آنچه فناشدنی نیست، در بودن، زنده می مانند. گرفتن جسم آدمیانی بی دفاع، نقطه قوت نبود، اما خیال حذف صدا و امید، نقطه ضعف است. نشان هراسی که تا وقتی هستید باید با آن زندگی کنید. هراسی که ریشه در واقعیت دارد؛ واقعیت به پایان رسیدن دورانی که غول خشونت، اسلحه جهل برکشید و به خیال خویش، عشق را هدف گرفت؛ آرمان را. اندیشه را؛ و اندیشه ورزرا.

آن غول، امروز اما با خود تنها مانده ست. آن اسلحه، امروز صاحب اسلحه را نشانه رفته. با یک تفاوت بنیادین:اگرخوابیدگان خاوران، از امید و عشق گرم بودند در دل و اسلحه را جز دمی ندیدند؛ به ظاهربیداران امروز، هر روز و هر شب خواب اسلحه را می بینند؛ با دل هایی خالی. و می دانند که هیچکس به قبرستان دل های خالی نخواهد رفت؛ حتی برای شخم زدن خاک.

آنان می دانند که مردمان تنها تا سال های سال از کابوس هایی سخن خواهند گفت که هر چه دست خویش می شستند، خون آن زدوده نمی شد و گوش با هر چه می بستند، باز صدای سازی را می شنیدندکه صاحب آن انگشتان می زد.

خاوران و ساکنان موقت خاوران، سال هاست که در دل های ما و ماها، خانه کرده اند. ما که نباشیم، بچه هامان. بچه هامان که نباشند، بچه هاشان… نه؛ بیش از آن. ساکنان چند روزه خاوران، صاحبان آن دستان و آن خون ها، تا پایان جهان، بر روح قاتلان شان آوار خواهند بود؛ بر آنان حکومت خواهند کرد و هر روز به یادشان خواهند آورد که : باد نمی میره. رود رو نمیشه گرفت. عشق رونمیشه کشت.