۳۳ سال از تاریخ انتشار “رصد آفتاب از سایه” می گذرد. این نوشته که نگاهی دارد به اندیشه وشعر هوشنگ ابتهاج در سال ۱۳۶۰ در “فصل نامه شورای نویسندگان و هنرمندان ایران” به سردبیری محمود اعتمادزاده ( به آذین) منتشر شده است و من این روزها که مصادف با هشتاد و شش سالگی “ سایه” است برحسب اتفاق یافتمش.
۳۳ سال عمری است و به روزگارما عمرها.زندگی ها و اندیشه ها دیگرشده و کتاب های بسیار دیگری ازابتهاج منتشر شده است. بناچار نوشته رنگ امروز را ندارد و به تمامی نشات گرفته از فضای سیاسی- اجتماعی دهه شصت. بهتر دیدم به همان صورت اول منتشر شود.
به سالیان دراز شاعر زیستن. انسان زیستن. انسان بودن. انسان ماندن. شاعر ماندن. شاعر انسان ماندن. انسان شاعر زیستن. زیستن با چنین سوگندی:
«وفاداری طریق عشق مردان است و جانبازان
چه نامردم اگر زین راه خونآلود برگردم»
به ربع قرنی که «زبان از لب میترسید» و «قلم از کاغذ شک داشت» خون خوردن. و تمامی تپشهای قلب خونچکان را به سلاح واژه تبدیلکردن:
«خونی که ریخت از ما، حیف نیست
گو زین میانه آب خورد تیغ همنبرد»
در یلداترین شب تاریخ از امیدگفتن:
«سنگی است زیر آب، ولی آن شکسته سنگ
زندهست، میتپد به امیدی در آن نهفت
دل بود اگر به سینه دلدار مینشست
گل بود اگر به سایه خورشید میشکفت»
و همه به روزگاری که:
«هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود»[1]
سایهوار زیستن و آفتابوار تابیدن؛ از سایه آفتاب را رصدکردن! چنین است کارنامهی شاعری که در میان ما همچنان سایهوار میآید و میگذرد و از آفتاب شعر خویش جانمان را رونق میبخشد. سطور زیر کوششی است برای نوشیدن چند قطره از این آفتاب که:
«این سرودی است
سرود کسانی که
در کاسههای سفالین
آفتاب را مینوشند
…
ما در این صدا
در اوج این صدا
آفتاب را مینوشیم
…
فریاد بزن سرود نوشندگان آفتاب را
فریاد بزن
فریاد میزنم. [2]
از هوشنگ ابتهاج (ه.ا.سایه) پنج کتاب شعر منتشر شده است. [3]
شعرهای مندرج در این کتابها که سه تای اخیر آن در دست ماست، کارنامهی دو دوره از تاریخ معاصر میهن ماست به زبان سرخ شعر. و چندان که روزگار رخصت داده است چند پرتو درخشان از دورهی انقلابی حاضر نیز آنها به لبت داده شده است. این شعرها را میتوان در سه زمینهی مختلف که در عین حال مضمون هنری واحدی را میسازند، مورد توجه قرار داد.
زمینهی اجتماعی
بارزترین مشخصهی شعر سایه زمینهی نیرومند اجتماعی آن است. اولین دورهی شعرهای سایه از نظر تاریخی به قبل از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تعلق دارد که در کتابهای زمین و شبگیر آمده است. در این دوره شاعری که هم از آغاز، رویش شاخهای تناور را بر شاخسار ادبیات معاصر ایران نوید میدهد؛ از میدان رزم فریاد خود را به گوشها میرساند. گیرم که مضامین تحت جو فرهنگی-سیاسی آن سالها در بند کلیشههای معینی است و شکل گاه عین فلان شعر نیماست. شعرهای شبگیر به غیر از چند شعر که آنها هم از اشعار معروف روزگار است، «سیاهمشق»های شاعری انقلابی است که همراه پیشاهنگان جنبش انقلابی دروازههای شعر خود را به روی «گالی»[4] میبندد تا شعر خویش را از خون «گرم زندگی» بسراید «به بزرگی رنج و شیرینی امید»[5]. شاعر در جست و جو است تا بیابد «واژهای را که مزهی آتش دارد.»[6]
ویژگی شعر سایه هم از آغاز کوشش برای گسستن از مضامین رایجی است که در آن دوره به یاقوتهای بدلی مبدل شده بود. در شکل و زبان هم این کوشش با تکیه بر میراث کهن شعر پارسی انجام میشد.
شاعر که از «شب تنگ» به «ستوه» آمده آوا در میدهد:
«دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهیست که در خانهی همسایه من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.»[7]
و هم از آن «شب تلخ عبوس» صبح را نوید میدهد که «میدرخشد از پس این پردهی تار»[8] و میبیند که:
«در نهفت پردهی شب
دختر خورشید
نرم میبافد
دامن صبح طلایی را…»[9]
و این شگفت نیست. امیدی که در آن روز در شعر سایه بر همهجا پرتو افکنده، بازتاب واقعیت تاریخی است. در سالهای ۳۰ تا ۳۱ که اشعار شبگیر مهر و نشان آن را بر خود دارد، جنبش انقلابی در حال اعتلاست. خلق در وسعت کمنظیری در کار تدارک روزهای پایانی ستمشاهی است. زمانه چنان است که «سرودی هم برای فتح باید ساخت»…[10]
هرچند:
«زیر پای مرد چکمهپوش
چوبههای دار میروید
میشکوفد خون»[11]
و:
«به جا ماندهست از خون شهیدان
بر سواد سنگفرش راه»[12]
اما:
«میخروشد خشم در شیپور
میکوبد غضب بر طبل
هر طرف سر میکشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود توفان»[13]
و:
«مرگ است و شکست نیست میدانم
آبستن فتح است این پیکار»[14]
و در میان این شعرها که هنوز ققنوس شاعر از خاکستر آنها برنخاسته است، روح غمگین امیدواری پرسه میزند که در تدارک شعر راستین فرد است. کوهنورد تا سایه این رصدنشین آفتاب!
جنبش در فتصلهی کوتاهی از آخرین شعر شبگیر در خون غرقه میشود. دوران سیاهی در میرسد که «شب تلخ عبوس» دیروز در برابرش صبح تابناک است! اولین قربانیان همرزمان شاعرند. یاران را و شاعر را میبرند. خبری هست اگر، از سپیدههای خونین است. داستانی اگر هست داستان شکنجه و رنج است. داس خونچکان دشمن درو میکند. بافههای سبز شعر کیوان و قامت جوان نهالان برومند این وطن از دم تیغش میگذرد. داستان چنان است که نسل ما این تازیانه خوردگان بیست و چندساله تباهی و ستم اکنون به یمن انقلابی که حاصل جوشش همان خونهاست بر آن واقف است. پس سخندرازی چرا؟ سخندرازی از داستانی که اکنون تاریخ است، یا تاریخی که اکنون داستان است.
باری جنبش در خون تپیده است. اما مردم که نمردهاند. ریشهها که در خاک است. آفتاب که هنوز میتابد. فردا که در راه است. اکنون باید شرارههای انقلاب را زنده نگه داشت و آن را در جنگل نسل فردا انداخت. این رزم خاموش، این نبرد سترگ تاریخی به عهدهی مردانی سپرده میشود از «نژاد آتش»:
«ما از نژاد آتش بودیم
همزاد آفتاب بلند اما
با سرنوشت تیره خاکستر»[15]
اکنون پرومته کجاست؟ پرومتهها کجایند؟ آتش را چه کسانی به انسان خواهند داد؟ کدامین تن است که خاموشوار، بسته بر صخره این ربع قرن، عقوبت شهامت خود را بپردازد؟ کجایند مردانی که هر لحظه بمیرند و باز زنده باشند؟
در عرصهی شعر دریغا دو سه تن بیش نیستند. شکست، همهی نکبت خویش را همراه آورده است. آن یکی که بر قبر رضاخان قطعنامه «آدولف هیتلر» میخواند، اکنون خلق را به سخره گرفته و «یاوه یائه خلایق» را بانگ میکشد! دیگری از سرمای سخت زمستان جرئت سر از گریبان درآوردن ندارد! و سومی در اعماق شکنجهگاه شاه فریاد میزند: «پیانویم را بیاورید تا برای شاه جوان قطعهای بنوازم…» و دیگری و دیگری… تا پابوسان جلاد جوان بخت! باری از نامداران شعر تنها دو سه تناند که به برکت پایداری خویش تولد دوبارهای مییابند. و شعرشان: «هم در جمال بیرونی و هم در کمال درونی مدام خود را پس میزند، افقهایش را جابهجا میکند و از خویش فراتر میرود. این خصیصه در عین حال که به خودی خود برای شعر نشانهی یک زندگی درونی منزه و تندرست است، در عین حال که استعداد شعر را برای خلاقیت و کسب جواز زندهماندن و روینده ماندن نشان میدهد، در عین حال که برهان بستگی و پیوستگی آن با جان جهان و روان کوچهها و خیابان و شب و کوه و صحراست، در قیاس با جوانمرگی اکثر شاعران نامآور این دیار، یخبندان و رخوت غمانگیز قریحهی شاعرانهی آنها و حتی سیر قهقرایی این از نفسافتادگان برجستگی بیشتر مییابد.»[16]
سایه که خموشوار زیستن عارفانهاش و شاید زمانهی پرنیرنگ که هنوز گوهرهای خویش را در سینه نهان دارد، بر این نقش او کم و بیش سایه انداخته است، از برجستهترین نمایندگان چنین شعری است.
بیایید به کتاب یادگار خون سرو مراجعه کنیم. دیوانی که در عین حال تاریخ است. تاریخی که آن را به شعر نگاشتهاند. مگر اینکه: «شاعران بزرگ در عین حال برترین مورخان زمانهاند. آنجا که تاریخنویسان متوقف میشوند، شاعران آغاز میکنند. تاریخ روایت انسان در درون طبیعت است، شعر اما سیر و سلوک تاریخ در درون انسان است. چنین است دیالکتیک شعر و تاریخ که از دو نقطهی مقابل به راه میافتند و در وجود انسان یکدیگر را ملاقات میکنند.»[17]
و چنین است که شعر سایه، هم کارنامهی 25 سال ستم و خون است. هم سلاح نبرد با آن. امیدی[18] که از همان آغاز کودتا در شعر سایه فریاد میزند، صبح روشنی که او از اعماق تاریکی نوید میدهد، شعر او را به افزار نبرد مبدل میکند:
«گاهی چنان در این شب، شب تبکردهی عبوس
پای زمان به قیر فرو میرود، که مرد
اندیشه میکند
-شب را گذار نیست!
اما به چشمهای تو ای چشمهی امید
شب پایدار نیست.»[19]
یا:
«سنگی است زیر آب
ولی آن شکسته سنگ
زنده است، میتپد به امیدی در آن نهفت.»[20]
و این امید در شبان تیره دیرپایی زنده است که بهارش را سایه چنین میبیند:
«چرا در هر نسیمی بوی خون است
چرا زلف بنفشه سرنگون است
بهارا بنگر این صحرای غمناک
که هر سو کشتهای افتاده بر خاک
بهارا بنگر این کوه و در و دشت
که از خون جوانان لالهگون گشت.»[21]
و در قلب این بهار نگون، بهار فردا را نوید میدهد:
«برایت سرخگل خواهی نخواهی
وگرنه صد خزان آرد تباهی
میان خون و آتش رهگشاییم
از این موج و از این توفان برآییم.»
اگر امید سایه در شعرهای قبل از کودتا شگفتیانگیز نبود چون بارتاب امید زمانه بود. اکنون امید او که از میان آتش و خون راه میگشاید، شگفتیانگیز است. به راستی که امید باید از میان دریای خون و خرمنهای آتش راه میگشود. زمانهای بود که تنها سرداران امید[22] آرشوار جان خویش را دستمایه میکردند تا در قعر سیاهی روزنی بگشایند و لرزه بر تخت نگهبان شب بیندازند و شعر سایه چون یکی دو همتای خود این وظیفهی سترگ را در شعر بر عهده گرفت و به پایان برد.
گاه هست که غم زمانه- شاعر را که انسان است و نه پولاد با خود میبرد:
«در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند
به دشت پرملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شبگرفتگان چراغ برنمیکند
کسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند.»[23]
اما این غم که خود به بهترین دستمایه مبدل میشود تا دوزخی که بر ما گذشت به شاعرانهترین بیان تصویر شود، چندان پایدار نیست. این درست است که غم در بافت شعرهای سایه موج میزند، و گاه غلظت زیاد آن دل را میگیراند، اما این از ویژگیهای اغلب شاعرانی است که با سنت دیرسال شعر پارسی پیوندی تنگاتنگ دارند و به ناچار همهی غم و حرمان ۲۵۰۰ سال ستمشاهی را به عنوان میراث فرهنگی در شعر خویش حمل میکنند.
این غم میراث ۲۵۰۰ سال رنج و خون در سرزمینی است که هرگز مردم آن مشعل انقلاب را بر زمین نگذاشتهاند، اما هربار که پیش از انقلاب بزرگ اخیر، برخاستهاند جباران و دژخیمان آنها را در خون خویش غرق کردهاند. این غم زلال چون جشمهای در شعر همهی شاعران بزرگ ما میجوشد. نگاه کنید به شعرهای احسان طبری که به رغم همه آن فلسفه تاریخ خوشبینانهای که شاعر فیلسوف زندگی خود را وقف کرده؛ چگونه شعرهای ریگها و الماسها در غمی شفاف غوطهور است. یا بسیاری از شعرهای کسرایی و…
اما چنانکه همهی بزرگی شاعران برجسته در این است، این غم تاریخی-فلسفی هم، در شعرهای سایه به امید پیوند میخورد و به نبرد افزار انسان مبدل میشود:
«اینک ای باغبان شکوه شکفتن
ساقه جوانه زد و جوانه ترک خورد
شاخهی خشکی که در تمام زمستان
زندگیاش را نهفته داشت گل آورد»[24]
با تاریخ جلو میآییم.
چندانکه رسم تاریخ است شب هرچند دیرپا، اما سحر سرانجام در راه است. کشندگان آتش و دشمنان آفتاب که خود بر این حقیقت بزرگ واقفاند، سحر دروغین را به خلق وعده میدهند تا یاد صبح راستین را بزدایند. شاعر رسواکننده این صبح دروغین است:
«هنوز شب نگذشته است، ای شکیب بزرگ
بمان که بیتو مرا تاب زندهماندن نیست
فروغ صبح دروغین فریب میدهدت
خروس تجربه داند که وقت خواندن نیست…»[25]
و خلق را به یگانگی میخواند:
«اینهمه با هم بیگانه
اینهمه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده
بنشینیم و بیاندیشیم.» [26]
و هنگامی که بار دیگر جنبش خلق غرق خون میشود و ناامیدی سایه میگسترد، باز هم سایه، صبح راستین را بشارت میدهد:
«من به باغ گل سرخ
در تمام شب سرد
روشنایی را خواندم با آب
و سحر را به
به گل و سبزه
بشارت دادم.»[27]
و یا:
«بازآید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین منال از نفس سرد و روی زرد»[28]
در کشاکش زمانه، سال ۱۳۴۹ میرسد. حادثهی سیاهکل با همهی خشم قهرمانی و خروش بیثمرش در زمستان آن سال منفجر میشود. شعر شاعر در کنار شهدای جنگل است:
«ای جنگل، ای پیر!
بالندهی افتاده، آزاد زمینگیر
خون میچکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها
ای جنگل، اینجا سینهی من چون تو زخمی است»[29]
و در این انفجار رسیدن صبح را میبیند:
«ای صبح
ای بشارت فریاد!
امشب خروس را
در آستان آمدنت
سر بریدهاند»[30]
تنها تجربه لازم است تا بار دیگر این درس مکرر و تاریخ را بر ناباوران ثابت کند که قهرمانان از جان گذشته با همهی دلاوری قادر نیستند با سیلاب خون خود تاریخ را ورق بزنند. سال ۱۳۵۳ این تجربه در میان موج خون در میهن ما به اثبات میرسد:
«سایه! دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا موج خون ببین»[31]
و انگاه فتنهی رستاخیز» از راه میرسد و باز بهاری سوگوار:
«نشان داغ دل ماست لالهای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید»[32]
چندان نمیپاید که حضور تودهها در میدان رزم کار نافرجام قهرمانان را به پایان میبرد. در آغاز سال ۱۳۵۷ سحر در افق میهن ماست:
«بانگ خروس از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که مژدهی سخر آمد»
اینک شعر باید سمبل و اشاره و ایهام را که از اجزای شعر است و در شبهای ظلمانی تاریخ به ردای عاریت آن مبدل میشود که خود را در آن میپوشاند تا دور از گزندنگاه گزمه و دژخیم راه به سوی سحر باز کند، از دوش بیاندازد.
اکنون شعر باید به صراحت خلق، به عریانی آفتاب و برندگی شمشیر به میدان بیاید. این پهلوان زخمی را که ربع قرن امیدوار زیسته و امید پراکنده است اکنون جا در میانهی میدان است. چنین است شعر سایه. اکنون باز سایهی قبل از کودتا را مییابیم. در کیفیتی نوین و در هیئت برجستهترین شعرای زمان. این پیام اوست به خلق:
«زین تخت و تاج سرنگون تا کی رود سیلاب خون
این تخت را ویران کنید این تاج را وارون کنید»[33]
و اکنون سحری که شاعر در شام تیرهٔ شهریور ۱۳۳۳ نویدش را دیده بود:
«این فرش که در پای تو گستردهست
از خون است
این حلقهی گل خون است
گل خون است…
ای آزادی
از ره خون میآیی…»[34]
و بهاری که سرانجام در آن سرخگل دمید، بهاری که شاعر ۲۵ سال پیش در میان آتش و خون دمیدن گل سرخش را «خواهی نخواهی» خبر داده بود:
«باغبان مژدهی گل میشنوم از چمنت
قاصدی کو که سلامی برساند ز منات
بر لبت مژدهی آزادی ما میگذرد
جان صد مرغ گرفتار فدای دهنت
آبت از چشمهی دل دادهام ای باغ امید
که به صد عشوه بخندند گل و یاسمنات»[35]
و:
«بهار امد بیا تا داد عمر رفته بستانیم
به پای سرو آزادی سر و دستی بیفشانیم
به عهد گل زبان سوسن آزاد بگشاییم
که ما خود درد این خونخوردن خاموش میدانیم.»[36]
آنچه به اختصار تمام آمد، بازتاب دو دوره از تاریخ معاصر ایران در شعر یکی از برجستهترین شاعران زمان بود. اما علاوه بر خطوط سرنوشتی این تاریخ رنج و خون و پیروزی، گذشته از انعکاس روح زمان در شعرهای سایه، شعرهای در دست او ۱۶بار مستقیما به وقایع مشخص سالهای سلطه ی رژیم کودتا مربوط میشود. در برخی از این شعرها که انسان آن (انسان زمینی) و انسان خاص (انسان سرزمینی) وقایع عام تاریخی و رویدادهای مشخص در هم میآمیزند، سایه به کیفیت نوینی از آفرینش هنری دست می یابد که نظیر آن را تنها میتوان در قلههای شعر فارسی یافت. او با پیوند دادن سرنوشت خاص یک قهرمان با همهی تاریخ فداکاری انسانها پهلو به پهلوی شاعران بزرگ میهن ما از مرز امروز گذشته و به شاعری همهزمانی مبدل شده است.
خوانندهها همانگاه که از توضیح شاعر به دلیل سرایش شعر پی میبرد و ربط آن را با فلان حادثهی تاریخ معاصر میهن ما بازمییابد، میتواند با حذف تاریخ و دلیل سرودن شعر از کنار آن با همهی شهیدان دیروز و امروز و فردای تاریخ با همهی سرنوشت کار و پیکار آدمی پیوند برقرار میکند. شعر زیر هم داستان شگفت پهلوانی شهید گلسرخی است که شعر برای او سروده شده هم فتحنامهی حماسی مزدک است، و هم سرنوشت همهی قهرمانان تاریخ که فردای تاریخ آنان را خواهد دید:
«برداشت آسمان را
چون کاسهای کبود
و صبح سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه خورشید در تمام وجودش طلوع کرد»[37]
و این راز جاودانگی، این دیالکتیک پیوند دیروز و امروز، این وحدت فلسفی زمان، اینهمه زمانی و این درک و بازآفرینی خردمندانه سرنوشت بشر که چیزی غیر از کار و بیکار[38] نیست بافت اغلب شعرهای اجتماعی سایه به ویژه بعد از سال ۴۲ را تشکیل میدهد. پودی است از تاریخ که تار آن سرنوشت این قهرمان یا چند و چون آن حادثهی مشخص امروز است.[39] تارو پود در پیوند تنگاتنگ با هم. هم شعر دیروز هم شعر امروز هم شعر فردا و در چنین سیری است که سایه با سلالهی شاعران بزرگ میهن ما پیوند میخورد.
جهان پیرامون
شعر سایه نیز چون هر شعر راستین و غنی دیگر چندجانبه است. به تعبیر نیما چشمهای است که هرکس به وسع خویش میتواند از آن آب بگیرد. کفی یا جامی. گذشته از جنبهی اجتماعی سیاسی شعر سایه که ثقل آثارش بر آن قرار دارد، نگرش شاعر به پیرامون خویش به چند و چون فلسفهی هستی دومین جنبهی نیرومند آثار او را تشکیل میدهد.
اولین آشنایی با این ویزگی شعر سایه از شعر معروف زمین از کتابی به همین نام فراهم میآید:
«زین پیش شاعران ثناخوان – که چشمشان
در سعد و نحس طالع و سیر ستاره بود-
بس نکتههای نغز و سخنهای پرنگار
گفتند در ستایش این گنبد کبود
اما زمین که بیشتر از هرچه در جهان
شایستهی ستایش و تکریم آدمی است
گمنام و ناشناخته و بیسپاس ماند
ای مادر، ای زمین!
امروز این منم که ستایشگر توام
از توست ریشه و رگ و خون و خروش من
فرزند حقگذار تو و شاکر توام
…
آری زمین ستایش و تکریم را سزاست
از اوست هرچه هست در این پهن بارگاه
پروردگاران دامن و گهوارهی ویند
سهراب پهلوان و سلیمان پادشاه.»
این نگرش به زمین که همهی جهانبینی شاعر از آن مایه میگیرد، یا بهتر گفته باشیم خود حاصل جهانبینی شاعر است، در سالهای بعد پخته و پختهتر میشود، در کورهی شعر سایه صیقل میخورد و از آن گوهرهای یگانه پدید میآید:
«ای که نهان نشستهای، باغ درون هستهای
هسته فرو شکستهای، کاینهمه باغ شد روان»
و در منظومهی سماع سوختن به اوج میرسد:
«تپش نبض باغ دردانه است
در شب پیله رقص پروانه است
…
ذره انباشتی چو تودهی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود
…
گل سوری که خون جوشیده است
شیرهی آفتاب نوشیده است
آنکه از گل گلاب میگیرد
شیرهی آفتاب میگیرد
…
لالهها پیک باغ خورشیدند
که نصیبی به خاک بخشیدند
…
شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
وامداراست شاخ آتشجو
وام خورشید من گذارد او…
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند
…
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادراک است
به راستی که بیهیچ دغدغه که بیراه رفته باشی و یا گرفتار غلو شده باشی، میتوان این مثنوی را در قلهی شعر پارسی در کنار درخشانترین مثنویهای فلسفی مولانا گذاشت. متاسفانه تعداد این نوع شعرها در میان شعرهای چاپ شده زیاد نیست. اما آنچه هست خود به تنهایی بیانگر قدرت اعجازآفرین شاعر در بیان دشوارترین مفاهیم فلسفی، از قبیل وحدت جهان، بزبان شعر است.
وعشق
و گفتی زمانه چنان شده است که یافتن شعر عاشقانهای، تغزلی ناممکن مینماید. بعد از پایان سلطه سیاسی شعر چریکی بر سلیقهی نسل جوان که عشق را هم یکسویه و خشک میدید، انقلاب بزرگ معاصر چندان مسایل حیاتی جامعه را بدستور کار هر هنرمند تبدیل کرد که بزرگترین پناه آدمی -عشق- در بوتهی اجمال افتاد. گویا زمانه چنان است که شعر عاشقانه گفتن گونههای شاعر را از شرم سرخ میکند و او را در مظان هزار و یک اتهام قرار میدهد؛ حال آنکه شعر عاشقانه –به معنای راستین آن- چون خود عشق، نبردافزار آدمی در جنگ بیامان با بدیها و زشتیهاست. و درست در چنین زمانهای شعر سایهی خواننده را باردیگر با عشق پیوند میدهد و جان را از گرمی عشق شعله میزمد.
سایه که خود از زبدهترین سرایندگان شعر ناب عاشقان زمان است، عشق را چنین تکریم میکند:
«عشق شادی است، عشق آزادی است
عشق سرحد آدمیزادی است
عشق شوری زخود فزاینده است
زایش کهکشان زاینده است
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
آدمیزاده را چراغی گیر
روشنایی پر است شعلهپذیر
خویشتن سوزی انجمن افروز
شبنشینی همآشیانهی روز
آتش این چراغ سحرآمیز
عشق آتشنشین آتشخیز
آدمی بیزلال این آتش
مشت خاکی است پرکدورت و غش»[40]
و این ستایش و برداشت از عشق است که سایه را به سرایندهی زیباترین تغزلهای زمان بدل کرده است. ابیاتی چون:
«نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من و توست»[41]
و
«تا تو بامنی زمانه با من است
بخت و کام جاودانه با من است»[42]
زبانزد مردم ماست. و تغزلهای نابی که به ویژه کتاب آخر سایه – یادگار خون سرو- لبالب از آنهاست:
«تا سر زلف تو شد بازیچهی دست نسیم
کار و بار جمع مشتاقان پریشان گشتن است»[43]
و:
«با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت
پیداست که بیتالغزل چشم تو چون است»[44]
مضامین شعر سایه به آنچه امده محدود نیست. چه بسیار مضامین که زمانه راه بر رازگشایی آنها میبندد و چه فراوان سخنها که این قلم فقیر قادر به کشف آن نیست. آخر هرکس از چشمه به فراخور خویش آب برمیدارد.
اما ویژگی شعر سایه تنها تعدد مضامین، غنا و چندجانبه بودن آن نیست. حضور شکلهای مختلف شعر پارسی از مثنوی گرفته تا غزل، از دوبیتی تا رباعی و شعر نیمایی در شعر سایه از بارزترین ویژگیهای آن است. اهمیت کار در اینجاست که نوترین مضامین را سایه در قدیمیترین قوالب شعر پارسی ریخته است. این از سویی نشاندهندهی کارایی قالبهای شعر کلاسیک ایران و از سوی دیگر بیانگر توانایی شاعر است که سنت پر ارج شعر پارسی را ادامه میدهد و آن را با نیاز زمانه پیوند میزند. و درست به همین دلیل است که کحتوی و شکل در ارتباط ارگانیک خویش در شعر سایه یکدیگر را بازمییابند، کامل میکنند و یک اثر بدیع هنری عرضه میکنند. هیچچیز به ویژه شکل در شعر سایه تصنعی نیست. آنجا که لازم است سقوط[45] یک فرد در قالب شعر نیمایی بیان میشود. جای دیگر از مثنوی برای بیان دشوارترین مسائل فلسفی استفاده میشود.[46] و جای سوم غزل به عنوان قالب انتخاب میگردد تا شاعر در بهار آزادی دستافشانی کند.[47]
چنین است که خواننده همراه سایه به دیدار فردوسی میرود:
«سر افتادگان چون سر برافراشتند
از آن خیرهسر تاج برداشتند
فرو ماند شمشیر از موج خون
ستمکاره چون تاج شد سرنگون»[48]
و در این شعر همهی داستان بزرگ فتح، همهی شکوه انقلاب را به زبان حماسی بازمیخواند.
کم نیست که خواننده با شعر پای در خانهی خواجهی شیراز میگذارد:
«زمانه قرعهی نو میزند به نام شما
خوشا شما که جهان میرود به کام شما
در این هوا چه نفسها پر آتش است و خوش است
که بوی عود دل ماست در مشام شما
تنور سینهی سوزان ما به یاد آرید
کز آتش دل ما پخته گشت خام شما»[49]
راز جذبه و جاذبهی شعر سایه همه اینجاست، این شعری است که از ماست. این داستان رنج و رزم، عشق و حرمان مردم ماست. این:
«صدای خون در آواز تذرو است
دلا این یادگار خون سرو است….»
زیرنویس:
1- [](typo3/#_ednref1)شاملو، از کتاب باغ آینه.
2- [](typo3/#_ednref2)ناظم حکمت، از کتاب نوشندگان آفتاب، ترجمهی ایرج نوبخت- تهران ۱۳۵۸
3- [](typo3/#_ednref3)سراب و سیاهمشق، قبل از ۲۸ مرداد – زمین، سال ۱۳۳۴، انتشارات نیل – شبگیر، ۱۳۶۰ – یادگار خون سرو، ۱۳۶۰ – هر دو کتاب اخیر از انتشارات توس.
4- [](typo3/#_ednref4)از شعر پایان برای آغز (شبگیر)
5- [](typo3/#_ednref5)همان.
6- [](typo3/#_ednref6)همان.
7- [](typo3/#_ednref7)از شعر شبگیر.
8- [](typo3/#_ednref8)همان.
9- [](typo3/#_ednref9)از شعر دختر خورشید (شبگیر)
10- [](typo3/#_ednref10)شعر سرود رستاخیز (شبگیر)
11- [](typo3/#_ednref11)شعر کابوس
12- [](typo3/#_ednref12)شعر بر سواد سنگفرش راه
13- [](typo3/#_ednref13)همان.
14- [](typo3/#_ednref14)شعر ای فردا (همه از کتاب شبگیر)
15- [](typo3/#_ednref15)شعر یادگار خون سرو (شبگیر)
16- [](typo3/#_ednref16)دیدار با آرش، حیدر مهرگان، صفحهٔ ۱۰.
17- [](typo3/#_ednref17)همان.
18- [](typo3/#_ednref18)شهریور ۱۳۳۲ (به شعر در زنجیر مراجعه کنید.)
19- [](typo3/#_ednref19)همان.
20- [](typo3/#_ednref20)شعر مرجان، بهمن ۱۳۳۲
21- [](typo3/#_ednref21)شعر بهار غمانگیز، فروردین ۱۳۳۲
22- [](typo3/#_ednref22)شعر آرش سیاوش کسرایی با این لقب به خسرو روزبه قهرمان ملی ایران تقدیم شده است.
23- [](typo3/#_ednref23)شعر در کوچهسار شب، ، دی ۱۳۳۷
24- [](typo3/#_ednref24)شعر پردگی، (تیر ۱۳۴۰)
25- [](typo3/#_ednref25)شعر صبح دروغ، (آذر ۱۳۴۲) همه از کتاب یادگار خون سرو.
26- [](typo3/#_ednref26)شعر تشویش، (شهریور ۱۳۴۳)
27- [](typo3/#_ednref27)شعر من به باغ گل سرخ، (۱۳۴۴)
28- [](typo3/#_ednref28)شعر قدر مرد، (بهمن ۱۳۴۷)
29- [](typo3/#_ednref29)شعر خلق، (۱۳۵۰) همه از کتاب یادگار خون سرو.
30- [](typo3/#_ednref30)شعر مرثیهی جنگل، (فرور دین ۱۳۵۰)
31- [](typo3/#_ednref31)شعر بهار سوگوار، (بهار ۱۳۵۴)
32- [](typo3/#_ednref32)شعر شادباش، (اردیبهشت ۱۳۵۷)
33- [](typo3/#_ednref33)شعر حصار، (خرداد ۱۳۵۷)
34- [](typo3/#_ednref34)شعر آزادی، (دی ۱۳۵۷)
35- [](typo3/#_ednref35)شعر مژدهی آزادی (فروردین ۱۳۵۸)
36- [](typo3/#_ednref36)شعر در پردهی خون، (فروردین ۱۳۶۰)
37- [](typo3/#_ednref37)شعر صبوحی، (۲۹ بهمن ۱۳۵۲)
38- [](typo3/#_ednref38)وام از دانشمند فرزانه، احسان طبری.
39- [](typo3/#_ednref39)مثلا شعرهایی مانند رستاخیز، خونبها، زبان سرخ قناری، سرخ و سفید، همه از کتاب یادگار خون سرو.
40- [](typo3/#_ednref40)شعر سماع سوختن (۱۳۵۸) از کتاب یادگار خون سرو.
41- [](typo3/#_ednref41)از شعر زبان نگاه، (۱۳۵۸)
42- [](typo3/#_ednref42)از شعر ترانه، (۱۳۳۳)، هر دو شعر از کتاب زمین.
43- [](typo3/#_ednref43)شعر در دام کفر، (۱۳۵۳)
44- [](typo3/#_ednref44)بیتالغزل، (۱۳۵۴)
45- [](typo3/#_ednref45)شعر سقوط.
46- [](typo3/#_ednref46)برای نمونه شعر سماع سوختن.
47- [](typo3/#_ednref47)برای نمونه شعر در پردهی خون.
48- [](typo3/#_ednref48)شعر خون بلبل.
49- [](typo3/#_ednref49)شعر به مردم فردا، همهی شعرها از کتاب یادگار خون سرو.