حکمتی در کارش بود که به سادگی نمی توانست آن را به دیگران بقبولاند. حکمتی در کارش بود که آن روزگاران و حتا این روزگاران برای همه ی کسانی که از استبداد کهن و نامیرای ایران خسته شده اند نفرت انگیز بود. منتظران دموکراسی که برای آن شتاب داشته و دارند اغلب به ریش احسان نراقی می خندیدند. او از زاویه ای صحنه ی تاریخ ایران را نگاه می کرد که ما از آن زاویه نفرت داشتیم و نمی خواستیم آن را ببینیم. احسان نراقی با وجود برخورداری از دانش غربی و روزآمد بودن و اطلاعات وسیع از آن چه در جهان می گذشت، همیشه در نقش یک حکیم در کنار بالاترین نهاد قدرت می نشست و در گوش آن قدرت مطلقه چیزهائی می گفت تا شاید رفتار او را با رعایا تعدیل کند.
در باور تاریخی احسان نراقی خیلی خیلی وقت باقی بود تا در ایران، رعیت تبدیل به شهروند بشود. این بود که تا شاه بود، یک جوری خودش را وارد حرم او می کرد و می خواست حکیمانه رفتارش را تا جائی که زور کلامش می رسید اصلاح و تعدیل کند. وقتی هم که شاه تبدیل به امام شد و قدرت عمامه با قدرت تاج در هم آمیخت، از پا ننشست. به حبس بردندش. اما او در زندان شاه - امام، مدرس جوانانی شد که برای شادمانی شاه-امام بی تردید آدم می کشتند. احسان حتا فرصت زندان را برای نزدیک شدن به حریم قدرت نو آمده از دست نداد. در زندان بر کرسی آموزگاری نشست و از سرزنش نهراسید. او به صورت حیرت آوری در برابر سرزنش شکیبا بود. ده سالی است در ایران نبوده ام و نمی دانم این سالها چه اندازه همان احسان بود که من می شناختمش.
احسان را پیش از انقلاب می شناختم. “آن چه خود داشت” را به هر زبانی در هر محفلی، یک نفس تکرار می کرد. او را هجو نمی کردند، ستایش هم می کردند تا انقلاب شد و مردم، بخصوص اهل فضل و کلام افتادند توی دست جاهلان. بدبخت شدند و همه را از چشم احسان دیدند. این جا بود که احسان لای گازانبر به دام افتاد. انقلابیون به جانش افتادند که با شاه و همسرش پالوده می خورده. اهل فضل به جانش افتادند که نسب به ملا نراقی می برد و منظورش از “آن چه خود داشت” که انتشار داده روی کارآمدن آخوند ها بوده و همین جهنمی است که ملتی در آن می سوزد. حال آن که من یکی شاهدی بودم بر تلاش خستگی ناپدیر احسان نراقی برای پیشگیری از انحراف انقلاب و نجات آن از دست صنف ملاها. کوتاه و سانسور شده ای از این تلاش را حال که چهره در نقاب خاک دارد و شکنجه گران کاری از دستشان بر نمی آید، نقل می کنم.
شب های تیره ای بود در سال 1357 که صدای الله اکبر، هم امید بر دلها می نشاند، هم هراس از آن چه ناشناخته بود و جماعتی از آن می ترسیدند، می پراکند. من از سلسله ی به هراس افتاده ها بودم. احسان نیز. شب ها خواب نداشت و تا صبح تلفنی با دهها اهل فکر و عمل که امروزه به آنها می گویند “ فعال یا اکتیویست” تلفنی تماس می گرفت تا بلکه آنها را دور هم جمع کند و سدی بسازد در برابر سیلی که صدای مهیب آن را برخی می شنیدند. احسان این صدای مهیب را می شناخت. او که شبها نمی خوابید، صبح ها با کاخ نشینان به گفت و گپ می نشست تا شاید تدابیری بیاندیشند برای مهار سیل. این قصه طولانی است و جزئیات از خاطر رفته است. آن چه در ذهن من باقی مانده عصری است سربی رنگ که احسان یکصد نفر را با خون دل متقاعد کرده بود تا در فرهنگسرائی در شمال تهران در ساعت معینی حاضر بشوند و عقل ها را روی هم بگذارند برای مهار سیل و تبدیل آن به رودخانه ای که مسیر تاریخ ملتی را تغییر بدهد، بی آن که ویرانگری کند. من از جمله ی آن صد نفر بودم. به موقع در میعادگاه حاضر شدم. احسان مثل همیشه با انرژی از برنامه ای سخن گفت که قرار بود در آن جمع صد نفره اجرائی بشود و انقلاب را از روز بعد در حدود بازگرداندن اعتبار به قانون اساسی مشروطه محدود کنند. چشمهای احسان از زیر عینک عقربه های ساعت را دنبال می کرد و چشمهای من که جوان بودم و احترامش را واجب می دانستم روی صورت نگران او خیره شده بود. از آن صد نفر که قول حضور داده بودند، غیر از من که با نومیدی و برای ادای احترام آمده بودم حتا یک تن نیامد. احسان و من بیش از ساعتی ماندیم و رفتیم. دلم می خواست بخندم، ولی دلم نمی آمد اذیتش کنم. احسان حتا یک کلام ناشایست به آن 99 نفر که نیامده بودند نگفت. می دیدم که دارد راههای دیگری در ذهن پیدا می کند. محال بود آرام بگیرد.
دیگر احسان را ندیدم. سیل آمد. همه ی ما را با خود برد. احسان، و شاید همه ی آن 99 نفر که نیامدند و این یک نفر که آمد، با زندان اوین و ترس و ناامنی آشنا شدیم. خبر احسان را از زندان داشتم. ناسزایش می گفتند که چرا به زندانبانان جانی درس علوم اجتماعی می دهد. از ترس دوستان عصبانی دم نمی زدم. فقط با خود اندیشه می کردم که فقط آدمکش های مغز شوئی شده، با پیشینه ی فقر و محرومیت و بیسوادی، نیاز به معلم دارند. فرشته که معلم نمی خواهد. احسان پس از مدتها از زندان آزاد شد. این بار پیام شگفت انگیزی برایم فرستاد، بی آن که بخواهد من را ببیند. پیام این بود: مهرانگیز توصیه می کنم حجابت را مراعات کنی. با حجاب کامل بهتر اثر می گذاری.
پیام آور گفت وقتی این ها را از زبان احسان شنیدم تا توانستم به او بد و بیراه گفتم و به یادش آوردم که چه اندازه با محافل زنان بی حجاب رفت و شد داشته است. پیام آور، حکمت نهفته در پیام را نگرفته بود. من گرفتم.
خبرها می رسید. احسان همه جا بود. در یونسکو برای کمک به ایران، در خانه ی حکومتی ها از طیف های تند رو، میانه رو، اصلاح طلب. احسان مثل روح سرگردان بود و هرگز امید اعتلای ایران را از دست نمی داد. اما برای این اعتلا زمان تعیین نمی کرد. در حوادث غوطه می خورد. او آخرین نقش را در زندگی من بازی کرد. این نقش به فرجامی تراژیک منجر شد. ولی احسان نیت بدی نداشت. هنگامی که من از زندان موقت آزاد شدم در سال 1379 و یکراست برای درمان سرطان بیمارستان خوابیدم و پس از آن برای معالجه راهی خارج شدم، برای کمکرسانی به اقتصاد خانه ای که در هم شکسته بود، سیامک همسرم را برای مدیریت یک مجموعه ی فرهنگی بخش خصوصی معرفی کرد. سیامک پس از آن از زندان سر در آورد و من که در واشنگتن سرگشته شده بودم، با صدای رسا اعتراض می کردم. یک روز تلفن زنگ زد. احسان بود. التماس می کرد تا آرام بگیرم. مبادا راه بازگشت به ایران به رویم بسته بشود. می گفت باید بمانی تا آبها از آسیاب بیافتد و برگردی. دندان سر جگر بگذار و سکوت کن.
سکوت نکردم. احسان را دیگر ندیدم. صدایش را هم نشنیدم. سیامک را هم دیگر ندیدم. احسان جای پائی از خود همه جا باقی گذاشته و حضورش در کنار قدرت حکیمانه بوده است. او در سیاست و روشنفکری در سرزمینی با مشخصات ایران، صاحب سبک بود. در تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران تا نفس داشت، نقش بازی می کرد و به صورت شگفت انگیزی آن جه خود داشت از بیگانه تمنا نمی کرد. از کله ی سحر سر به این جا و آن جا می کشید تا سر سوزنی هم شده اوضاع را تغییر بدهد. به سر سوزنی قانع بود. چه اندازه آدمیزاده باید حکیم باشد تا به حداکثر کار کند و مقصودش رسیدن به حداقل باشد و به همان سر سوزن قانع بشود. سالها پس از روان شدن سیل به درستی طرز کاراو رسیدیم و با این همه اقرار و اذعان نکردیم. روانش شاد. باور نمی کنم “قرار” گرفته و آرام خوابیده باشد. باور نمی کنم. او همه جا هست و دارد فکر می کند چه جوری سرسوزنی تغییر ایجاد کند. گوشها را بر انتقادها و سرزنش ها بسته است.
باور نمی کنم مرده باشد. همه را دوست داشت. هم امیران ارتش شاه را، هم سرداران سپاه را. اما یقین داشت هر دو باید بیاموزند، بسیار. هر دو باید در مدرسه ی سیاست درس بگیرند و مشق بنویسند. زندگی اش پر شور بود و پر امید. در جمع ما حاضر است. کسی که تاریخ را دقیق خوانده باشد، همان را می زید. احسان چنین بود. تاریخ را زیست و خوش زیست و راضی بود به آن چه می اندیشید و به آن عمل می کرد. حکیم بود. می دانست تاریخ ایران حالا حالا ها کار دارد. سعی خودش را کرد تا فاجعه را مهار کند، نتوانست. وقتی نتوانست، باری دیگر در گوشی و با احتیاط اندرز داد. نمی شود میزان تاثیرگزاری این حکیمان را که ریشه در تاریخ استبداد کهن دارند و معتعقدند دایره ی استبداد به این زودیها نمی شکند، اندازه گیری کرد.
منبع: سایت مهرانگیز کار