هزار بار گفته ام که ایران با همه جای دنیا فرق می کند. به هر کس این موضوع مهم را یادآوری می کنم، فورا می گویند که تو نژادپرستی یا شووینیستی، ولی من واقعا فکر می کنم که ایران با همه کشورهای دور و برش فرق می کند.
گروگان گیری در بسلان
آنها: در روسیه چندین نفر مسلح سالها قبل به مدرسه ای در بسلان حمله کردند و دانش آموزان یک مدرسه را گروگان گرفتند. نیروهای مسلح به آنها حمله کردند. در نتیجه صدها نفر از گروگانها و دهها نفر از گروگانگیرها کشته شدند و تا مدتها بعد هیچ تصویر روشنی از این گروگانگیری وجود نداشت. تنها تصویر موجود ساختمان غمگین مدرسه ای بود که از پنجره آن پارچه سفیدی آویزان بود. گروگانگیران چچنی در این عملیات می خواستند چیزهایی از دولت روسیه بگیرند، اما دولت روسیه در هیچ حالتی به هیچ گروگانگیری چیزی نمی دهد، چرا که از نظر آن دولت چیزی که قرار است داده شود، در هر حال ارزشش از جان آدمهایی که ممکن است کشته شوند، بیشتر است.
گروگانگیری در تهران
در تهران، یک نفر پاسدار سابق، با کت و شلوار سفید، می خواست مهمانی برود و در مهمانی یک سی دی جالب را به میهمانان نشان دهد و در مورد آن سی دی برای مهمانان حرف بزند، اما مطمئن بود که تا دهانش را بازکند، فورا همه می گویند: بشین بابا سرجات! این سی دی رو خودمون صد تاشو کپی کردیم، صد بار دیدیم، ول کن بابا زرت و پرت المه، برو جلو بذار باد بیاد، به همین دلیل با تعدادی سی دی و یک کلاشینکف و مقداری فشنگ وارد دانشگاه شد و دانشجویان را به گروگان گرفت.
گروگان گیر: من اومدم همه شما رو گروگان گرفتم و حالا دیگه جون شما دست منه…
دانشجویان( همه کف می زنند): هورا! زنده باد، ما هم هستیم، عجب برنامه باحالی! بچه کجایی، اینقد شجاعی؟ تو کف تم، خیلی باحالی!
گروگان گیر: من اسلحه دارم، اصلا شوخی نمی کنم، اسم من محموده.
دانشجویان( دست می زنند): محمود دوستت داریم، محمود دوستت داریم، محمود یه گوله درکن!
گروگان گیر عصبانی می شود و یک گلوله هوایی در می کند، مسوولان برگزاری سخنرانی جز یک نفر فرار می کنند، گروگان گیر: من مسلح هستم!
علی، یکی از بچه ها: خدا رو شکر که باز تو مسلح هستی.
گروگان گیر: چرا خدا رو شکر؟
علی: خوب، واسه این که اگه حمله کردند مقاومت کنیم.
گروگان گیر: نه، من تجربه دارم، متاسفانه کسی حمله نمی کنه، من اومدم پیش شما تا بهتون حرف های دلم رو بزنم، و شما باید به حرف های من گوش کنید.
علی: ببخشید قربان! ما به حرف های شما گوش می کنیم، ولی من می خواستم مواردی رو یادآوری کنم که شاید دانستنش برای شما بد نباشه.
گروگان گیر: بفرمائید پیشنهادتون رو بدید تا من روش فکر کنم.
علی: من می خواستم بگم حالا که شما زحمت کشیدید و ما رو گروگان گرفتید، حداقل یک جوری رفتار کنید که ما بترسیم تا شما هم بتونید به خواسته های خودتون برسید، چون ما اصلا نمی خواهیم شما ضایع بشین، راستش رو بخوای برای ما هم افت داره که فردا بگن گروگانگیری شدیم و الکی و آخرش هم هیچی به هیچی و فقط بشیم سوژه خنده…
گروگانگیر: من می خوام با شما حرف بزنم، من باید حقایقی رو به شما بگم.
سارا: آقای محترم! اینجوری که نمی شه، شما باید با ما با خشونت رفتار کنید، باید چند نفر از ماها رو ببندید به صندلی و با اسلحه به طرف ما نشونه برید، می خواهید ما خودمون چند نفر رو ببندیم به صندلی…
( سه چهار نفر داوطلب می شوند که به صندلی بسته شوند. )
کتایون: من رو بذار اول، تو که می دونی من دیگه با کامران به هم زدم و هفته پیش خودکشی کردم، مامانم اینا نجاتم دادند. منو بذار اول…
سمیه: یعنی چی؟ من زودتر از همه وقت گرفتم، من می خواستم با بنزین خودمو آتیش بزنم که قضیه سهمیه سوخت پیش اومد، خوبه شماها همه تون می دونین، این حق منه، باید اول منو بکشین. من نمی گذارم کسی زودتر از من کشته بشه…
سارا( به گروگانگیر): آقا محمود! شما محدودیت خاصی برای ما در نظر گرفتین؟
گروگانگیر: نه، اصلا، هر جوری راحت هستین باشین، من اصلا شما رو محدود نمی کنم. اگر کسی حالش خرابه یا نگرانه می تونه بره بیرون، فقط اجازه بدین من سی دی خودمو نشون بدم و حرف بزنم.
سارا( به گروگانگیر): آقا محمود! منظورم اینه که تعداد سهمیه خاصی برای کشتن در نظر ندارین؟ چون می خواستم اینو بدونین که اولندش اینجا سینما نیست که شما می خوای سی دی نشون ما بدی. این یک، دومندش من می خوام ببینم شما می خوای چند تا از ماها رو بکشی و تیکه تیکه کنی؟
گروگانگیر: من؟ من نمی خوام شما رو بکشم….
کتایون می زند زیر گریه: تو غلط می کنی! مگه دست توئه، تو هم مثل همه دروغ می گی، خودت گفتی ما رو گروگان گرفتی، حالا دیگه حق نداری زیر قول ات بزنی، مگه ما مسخره توایم که ما رو گروگان بگیری و آخرش هم تسلیم نیروی انتظامی بشی و با حیثیت و امید یک مشت گروگان بدبخت بازی کنی؟ ما نمی گذاریم…
گروگانگیر( اعصابش خرد می شود): خواهش می کنم همه با هم حرف نزنین، من با نماینده شما حرف می زنم( خانم محمد زاده را نشان می دهد): ایشون رو به عنوان نماینده قبول دارید؟
دانشجویان هو می کشند: نه، بره بینیم، قبولش نداریم. ( همه با هم شعار می دهند) خانوم برو بیرون، خانوم برو بیرون!
خانم محمد زاده، مسوول همایش که در حال بررسی روانشناختی است، وارد بحث می شود.
خانم محمد زاده( به گروگانگیر): آقا محمود! من می خواستم ازتون خواهش کنم اجازه بدین بعضی از بچه ها که از نظر عصبی و روانی مشکل دارن، بتونن از سالن خارج بشن، این رو می خواستم در مرحله اول بگم، ممکنه به درخواست من گوش کنید.
دانشجویان( با سروصدا): ما نمی ریم بیرون، اینجا امن تر از بیرونه، خانم برو بیرون، خانم برو بیرون، خانم برو بیرون!
گروگانگیر: من با حرف خواهرمون موافقم، هرکسی از نظر عصبی و روانی مشکل دارم، بره بیرون، من هیچ ممنوعیتی براش ایجاد نمی کنم.
بچه ها هو می کنند: نمی شه، تو قول دادی…. ما گروگان توایم… تو باید خشن رفتار کنی… ما نمی ریم بیرون. اگه قراره کسی بره بیرون، خانم محمدزاده بره بیرون که اینجا هم داره آنتن می ده.
خانم محمد زاده( به گروگان): من خواهش می کنم به توهین هایی که اونها می کنند گوش نکنید و عصبانی نشید، شما باید آروم باشید. لطفا بگید در دوران کودکی آیا زیاد توی تاریکی تنها می موندید؟ آیا شب ادراری داشتید؟ آیا حس پدرکشی در شما قوی بود؟ لطفا دراز بکشید و به سووالات من پاسخ بدید.
علی( به گروگانگیر): بیخودی به حرف هاش گوش نده، مثلا داره تو رو روانکاوی می کنه، می خواد سرگرمت کنه….
گروگانگیر: می دونم، من خودم قبل از اقدام به گروگانگیری کلی کتاب روانشناسی در مورد نحوه آرام کردن گروگانگیرها خوندم، ولی خب، این بدبخت هم مسووله….
کتایون: حالا دیگه این خانوم شد بدبخت! اصلا هم بدبخت نیست. بدبخت مائیم که گروگان یک آدم ترسو شدیم. تو اگر بلد نبودی گروگان بگیری، واسه چی وقت ما رو تلف کردی….؟
سمیه( در حال گریه کردن): وقت رو ولش کن، تو احساس ما رو له کردی. تو باعث شدی که ما نسبت به هر گروگانگیری دچار بدبینی بشیم، اون خاتمی کم بود، تو هم ما رو نابود کردی، ای بی رحم، ای جلاد، ای آدم کش….
گروگانگیر( سرش را به زمین انداخته است): من شرمنده شما هستم. منو ببخشید، من از شما یک خواسته بیشتر ندارم، اول سی دی منو ببینید، بعد به حرف من گوش بدید، فقط همین رو می خوام.
علی با بچه ها مشورت می کند و تصمیم می گیرند: نه، ما شرایط شما رو نمی پذیریم.
گروگانگیر اسلحه را می گیرد دستش و یک گلوله شلیک می کند، همه هورا می کشند….
علی: این شد یک چیزی! تو باید به ما زور بگی. نمی شه که هر چی ما می گیم گوش کنی، خشن باش، با ما برخورد تند کن، بزن، ( در گوشش می گوید): یکی از بچه ها رو بگذار روی صندلی و طناب ببند گردنش، شبیه این که دارش می خوای بزنی….
گروگانگیر گریه می کند….: نه، می ترسم، می ترسم بمیره.
کتایون: محمود جان! عزیزم! من کتایون هستم، ببین! تو داری اشتباه می کنی( یک کاغذ در دست می گیرد): ببین! تو باید یک خواسته داشته باشی که بخاطرش ما رو گروگان گرفتی، خواسته تو چیه؟
گروگانگیر: من می خوام این سی دی رو همه نگاه بکنید. همین.
کتایون: این که نشد خواسته، تو نباید این رو بگی، تو باید یک خواسته مهم داشته باشی.
گروگانگیر: مثلا چی؟
کتایون( فکری می کند): مثلا این که تو ما رو گروگان می گیری تا این سی دی رو شبکه اول تلویزیون پخش کنه…
گروگانگیر: خب، پخش می کنن. من این فیلم رو خودم از تلویزیون ضبط کردم، من می خوام شما این فیلم رو ببینین و بعد براتون حرف بزنم.
سمیه: تو باید چند تا تیر درکنی، بعد منو ببندی به صندلی و تهدید کنی که فیلم رو از تلویزیون پخش کنند و یک واحد سیار تلویزیون بیاد اینجا و صدای تو رو پخش مستقیم کنه. اگر قبول نکردن اول منو با بی رحمی بکش و بعد هم کتایون رو بکش، کتی! موافقی؟
کتایون: این راه بدی نیست.
یاسر: ولی من می گم الآن شما رو نکشه، ما ها رو ببر فرودگاه، از اونجا فیلمت رو پخش کن، بعد سخنرانی کن و تلویزیون رو وادار کن سخنرانی تو پخش کنن، بعد یک هواپیما بدزدیم و همه مون بریم خارج… این بهتره
کتایون: من با پیشنهاد یاسر مخالفم، من نمی خوام برم خارج، من می خوام توی همین کشور بمیرم، منو توی فرودگاه بکشین، سمیه رو ببرین خارج بکشین.
سمیه: من اگر برم خارج دیگه نمی خوام بمیرم، چون همونجا درسم رو ادامه می دم.
گروگانگیر: ولی شما باید اجازه بدین من حرفم رو بزنم…. من نمی خوام تصویرم رو از تلویزیون پخش کنند، مادرم می ترسه….
علی: من مخالفم، چون تو می خوای حرف بزنی و ما حق سووال کردن نداشته باشیم؟ ما نمی تونیم این خواسته رو بپذیریم. ما حق سووال کردن داریم.
بچه های دیگر: بله، ما حق سووال کردن داریم. باید بتونیم سووال کنیم.
گروگانگیر: حالا می شه این فیلم رو پخش کنین.
خانم محمد زاده: باید فیلم توسط شورای بازبینی فیلم و لوح فشرده روابط عمومی بسیج دانشجویی بازدید بشه، تا بعد اجازه پخشش داده بشه.
گروگانگیر: باشه، بازدید کنن.
خانم محمد زاده: این کار خودش دو هفته طول می کشه.
گروگانگیر: من نمی تونم دو هفته صبر کنم، باید برگردم بروجرد پیش مادرم.
بچه ها: ما می تونیم دو هفته همین جا منتظر بمونیم، دو هفته گروگانگیری …. خوش می گذره…
گروگانگیر: پس من ننه مو چی کار کنم؟
کتایون: خب، من موبایل دارم، زنگ بزن بهش بگو اون هم بیاد اینجا.
علی: من بهت پیشنهاد می کنم این خانم محمد زاده رو گروگان بگیر و همین حالا ازش بخواه که سی دی تو نشون بده….
خانم محمد زاده: من نمی تونم، من باید تا یک ساعت دیگه برم، شوهرم منتظرمه….
گروگانگیر: حالا نمی شه شما این فیلم رو نشون بدی؟
ادامه داستان: دستگاه سالن متاسفانه کار نمی کند و تلاش های یاسر برای نمایش سی دی به نتیجه نمی رسد، در نتیجه گروگانگیر شروع به گفتن ماجرای زندگی اش می کند، در هنگام حرف زدن، از کاری که کرده احساس پشیمانی می کند و تعدادی سی دی را که با خودش آورده به بچه ها می دهد، بعد فشنگ ها را از خشاب اسلحه در می آورد و اسلحه و فشنگ ها را بین بچه ها تقسیم می کند و تصمیم می گیرد خودش را تسلیم ماموران نیروی انتظامی کند. ولی به طرف هر ماموری که می رود، آنها فرار می کنند، سرانجام، پس از اینکه محمود خودش سوار ماشین پلیس می شود، توسط آنان دستگیر شده و شدیدا کتک می خورد.