تازه پارسال فهمیدم

مهرداد اکبری
مهرداد اکبری

ساعت 15 بعد از ظهر بود دیگه نمی تونستم بشینم و احساس کنم چقدر بدبختم وکی باید ایران رو ترک کنم…احساس کنم این جبر جغرافیا که من را تو ایران متولد کرد تا کی می خوهد منو بد بخت نگه دارد…

زنگ زدم به یار همیشه ی انتخاباتیم و گفتم دوربین را ور دار راه بیفتیم، پس از کلنجار های بسیار و توضیح عذر قابل قبولش کنسل داد، نمی دونستم با کی برم به یار دوم زنگ زدم که خاموش بود(بعد یک هفته فهمیدم از بازداشتگاه تازه آزاد شده)…تلویزیون روشن بود سردار رادان با چهره ی بر افروخته که مشخص بود چند روزی است نخوابیده صراحتا اظهارالتماس میکرد که هیچ راهپیمایی اعلام نشده و با متخلفین شدید ترین برخورد انجام میشود…
با این تفاسیر نمی دانم چرا نتوانستم بترسم… شاید چون چیزی برای از دست دادن نداشتم… شاید هم میخواستم بروم و از نبود مردم تیر خلاص را به ایرانی بودنم بزنم…
پدرم نیزهمچون همیشه روزنامه را پهن کرده بود اما برعکس همیشه و حتی الآن، کنترل به دست به دنبال شبکه ای در ماهواره میگشت که بتواند حس هایی متشابه من اما عمیق تر خود را ارضا کند.
وقتی لباس پوشیدم متوجه شد و زیر چشم مرا می پایید اما انگار نمی توانست نه بگوید وقتی از در میزدم بیرون تمام قد مرا نگاه کرد باز انگار چیزی نمیتوانست بگوید که پیش دستی کردم و با حالت ضعف گفتم نمیتوانم بنشینم باید بروم در نگاهش هم حس غرور داشت به پسرش هم نگرانی… گفت مواظب خودت و دیگران باش… خشونت کار شما نیست… برو…
از در که بیرون رفتم توراه خیابان اصلی احسان زنگ زد 
گفتم:… تو مگه نرفتی کیش، تهران چیکار میکنی 
گفت: نتونستم برم
تا خواستم بازخواستش کنم گفت میای راهپیمایی گفتم تو مسیرم و میدان شهدا همدیگر را دیدیم 
وقتی وارد مترو شدیم نمی دونستیم قراره چه چیزیایی ببینیم و چی به سرمون بیاد… همه احساسمون به اضطراب ختم میشد… بدون اغراق حسی که سالها پیش سرکنکور داشتم به سراغم آمده بود اما این بار فقط من امتحان نداشتم امتحان ایرانیان بود… می خواستم ببینم آن همه شورواشتیاق و شعورسیاسی که دیده بودم واقعیت دارند یا نه…من با غرور و خودپسندی آن روزها گویی فقط برای دیدن رفوزه یا قبول شدن مردم آمده بودم…
وقتی ایستگاه به ایستگاه سبزهای خشمگین با شعارهای زمین و زمان لرزان “ یا حسین میر حسین” به واگنها اضافه می شدند کمی از غم درونم که اینان فریادش میکشیدند کاسته شده و به استحکام صدای اینان از ورای صدای لرزان خودم حسادت میکردم. ما که از کمی ترس از ندانستن آنچه در بالا انتظارمان را می کشید هر از گاهی دست همدیگر را میکشیدیم وقتی برای خروج از واگنها و حضور درصحنه تعجیل اینان را می دیدم و هر از گاهی تنه شان به مامی خورد کم کم احساس حقارت میکردم و سعی میکردم از جمعیت که صدایشان تونل مترو را میلرزاند انرژی بگیرم…
لبیک گویان از مترو بالا میرفتیم وقتی متوجه شدم هرکس از درمترو بیرون می رود دیگر به فریادش ادامه نمی دهد وجودم را شک و ترس فرا گرفت اما دیگر می دانستم که برای همه چیز آماده ام…همه چیزززززز 
اما وقتی خیل بسیار بزرگ جمعیت مردم با شعور (مو به تنم سیخ شد دوباره) با سکوت پراز خشم و معنا دار روبرو شدم همه ساکت و دو انگشت خود را به علامت افتخار و پیروزی بالا گرفته بودند… آن دم متوجه شدم که عاشق ایران و ایرانی هستم… آنقدر با تعجب به دور دستهای مملو از مردم نگاه می کردم که انگار دارم خواب میبینم حتی افتادم تو جوب آب… همچون تلو خوردن مستان شب… از خدا هیچی نمی خواستم… همش زیر لب می گفتم مرسی مرسی مرسی مرسی و اشک هایم مثل الآن سرازیر بود… احسان هم مثل من دستهای منو با فشار و بغض فشار می داد… 30 دقیقه اول فقط می گفتم: خدایای شکر که همچین مردمی در ایرانند… خدایا شکر که ایرانییم.. خدایا هیچی دیگه نمیخوام… همین که این مردم هستند برای همه کار و همه چیز کافیه… اصلا دیگه بقیه چیزا مهم نیست… 


آنقدر مردمی که بودند را دوست داشتم که میخواستم کف پایشتن را ببوسم… همه قشر بودند برعکس روزای تبلیغات قشر میانسال بسیار بیش از انتظار بود… اصلا همه چیز عالی بود… واقعا دوست داشتم تمام آنان که نیامدند یا فکر میکردم که نیامدند این صحنه را هدیه بدهم و جای همه در این صحنه خالی کنم… این حس گویی بین راهپیمایان مشترک بود همه با هم شوخی میکردند همدیگر را به نیش خند خش و خاشاک صدا میزدند…
وقتی روبروی دانشگاه شریف شیخ کروبی را بالای ماشین در حال دست تکانی دیدم تمام خستگی شانه هایم که تمام مسیر با علامت “ویکتوری” بالا بود از بین رفت وقتی محمد رضا خاتمی را دیدم گویی احساس کردم او نیز از این حماسه متعجب است و نمی داند این مردم هستند که سران اصلاحات و جنبش را رهبری می کنند یا ایشان مردم را.
وقتی ساعت 21 از خیابان اصلی به سمت خانه می آمدم هم محله ای هایمان را می دیدم که هر کدام با دست بندی سبز که بعد زمان تبلیغات با ترس حتی داخل جیب خود نمی گذاشتیم به سمت خانه شان به زعم خستگی از هم پیشی می گرفتند که خبر پیروزی و حماسه خرداد را با شادی به همه برسانند.
وقتی وارد خانه شدم قبل از اینکه چیزی بگویم پدرم بلند شد مرا بوسید و با شادی و اشتیاقی که بعد از گل خداد عزیزی به استرالیا دیگر از پدرم ندیده بودم فقط می گفتشما چه کردین… شما چه کردین… دیگر برای همیشه کار خود را کردید… هیچ چیز دیگر مهم نیست… این کار که شما کردید نافرمانی مدنی می باشد این تا بحال سابقه نداشته…
این روزها مدام از رهبری نا کارآمد، بدون ساختار، بی هدف و جنبش بدون نماینده، غیر ارگانیک بحث به میان است هر ماست بندی به خودش اجازه صحبت کردن در مورد ماهیت جنبش، کمی و کاستی و ملزومات آن و…را می دهد اما اگر هر یک نفری که در حماسه 25 خرداد بود بپرسید میگوید که آنها به حرف رهبر، نماینده وارگانی نیامدند که بگویند هدفشان، کمی شان و کاستی شان چیست… آنهاهرکدام فقط آمدند که بگویند چه چیزها چه کس ها و چه دورنمایی را نمی خواهند… همان طور که همه اجماع دارند این جنبش اعتراضی است و درابتدا هر کس می داند که چه نمی خواهد، پس لطفا از مردمی که امروز می دانند ولی نمی توانند بگویند که چه نمی خواهند آنچه که می خواهند را طلب نکنیم مگر آنکه بترسید از یکی نبودن اهداف مردم با آنچه که شما احساس میکنید بهتر است که این دمکراسی را ناقض است…

نخواستن نیاز به رهبر ندارد فقط کافیست بدانیم آزادی یعنی چه تصورخود در زندان در ذهن اتفاق می افتد.

علت حمایت و همدلی خارج نشینان ایرانی همان تغییر حس خود پسندی پارسال من به حقارت در برابر شعور مردم است که امیدوارم مجددا تبدیل به خود فریبی نشود… علت هم بستگی و روز ازفزونی موفقیتها وهواخواهان این جنبش همی است و بس.
این جنبش فرو نمی نشیند زیرا که انسان آمال و آرزو خود را ممکن است رها و یا فراموش کند اما تنفرو انزجار خود را از عوامل روزمره به عشق تبدیل نمیکند