سروده هایی از کیانا برومند جاوید و شراره رحمانپور
هنوز دارم از درد به تو می پیچم مجدلیه !!!
1
برای “ ه “
یک روز بعد از تو بود
چه طوفانی افتاد به جان زمین
شبانه دست به دست شدی
از پنبه ی سرسری حفره ها به بند های کفن
از کفن به انگشتهای خاکی گور
هنوز همان پروانه ی بزرگ را به دهان داشتند روزنامه ها
بره ها
ساکت به باد زل زدند
به جان زمین
و رازی که سرفه کنان
می رفت از قطعه ای گمنام بیرون بیفتد
2
بیست و یک گـــــرم از آشوویتس
بوی چربی سوخته می دهد هوا
اما
تو که کم نشده ای!
این یعنی قانون بقای جرم
یعنی ۲۱ گرم صابون می شوی
و یک روز
در آشیانه کلاغی مرده
پیدایت می کنند
1
مظنونم
به پیژامه راه راه تو
به انگشت های بلندت
به ماهی که آن بالاست
و روزنامه ای که اسرار ملی فاش میکند
من جرأت نمی کنم
با این که در خاور میانه تروریستم
هنوز جرات نمی کنم
شنوندگان عزیز
این نسل گوشش بدهکار نیست
به ساندویج مغزش وقتی گاز میزنند
گاز می گیرد
با گلوله ای در مغزم
و دهانی که در خبر گزاری ها ان لاین است
مصادره ات می کنم
من یک قبیله ام
چادرم این را می گوید
و مثل همه شما مخفی
خودم را جایی کار می گذارم
و از آخرین شوی لباس
چادرم را بر سرت می کشم
حتی می توانم
کاناپه ام را از زیر تنه ات بیرون بکشم
ترا جای مجسمه هایی که هیچ گاه نداشتم
گوشه اتاق
خیابان
اصلن مخفی کارتر از این حرف ها هستم
من گوشم بدهکار نیست
و قتی دست میگذاری
روی بر جستگی هایم.
2
مجدلیه نام دیگر من است
که در این صحنه می ماند
مریم را زیر سیبیلی رد می کند
می ماند با مردی که حتماً مسیح نیست !
و صلیب اَش را تنها زنی
به نام من بر دوش می کشد
نام دیگر من
با هر صلیبی می جنگد
حالا من سردم است
هنوز در اولین ملا قاتم !!
و لب هایم را بر نوک خروسی می گذارم
که با زخم هایش می جنگد
همه چیز در فوریه اتفاق افتاد
من با جوراب های لنگه به لنگه
شانه های سر شکسته
با باران روز یکشنبه می بارم
در سطر های بعدی
کشیده می شوم
پراکنده می گویم
و کارگردان به دیالوگ های بی سروته ام کات میدهد
حالا مجدلیه دالان را طی می کند
آینه ای نیست
دو باره دالان را طی می کند
راهرو پر می شود از بوی تن زن
با چند صلیب شکسته
من اما
هنوز دارم از درد به تو می پیچم مجدلیه !!!
3
اسکله
کشتی
زن و مرد
و خورشیدی که هنوز وسط آسمان نرسیده است
مرد زانو می زند
زن مکث می کند
از اسکله دور شده اند
نی زار
خورشید به بالاترین نقطه آسمان رسیده است
مکثی کوتاه
و عرشه ای که تنها مانده
وقت رفتن بود
بازو های شکسته را
در چمدانی که زیپش بسته نمیشد
بار زدند
بر گشتند
پاهای مرد زیر طناب دار تلو تلو می خورد
پناهگاهی در کار نبود
حتی پرچینی که رویش بنشینند
زن مکث می کند
و خورشید زیر ابرها پنهان می شود.