جاذبه “وحشی” احساسات
در روز شنبه ۱۸ ژانویه ۲۰۱۴، خانم کلودین شفا، همسر آقای شفا با همکاری داریوش شفا بر نامه بزرگداشت شادروان شجاع الدین شفا را به مناسبت یادنامه ای که به کوشش خانم شفا به چاپ رسیده بود، در مرکز فرهنگی میراث ایران وابسته به انجمن جهانی زرتشت در شهر پاریس برگزار نمودند. در دوسال پیش، به خاطر دوستی قدیمی با دکتر شفا، خانم کلودین خواستند که من نیز مقاله ای برای یادنامه استاد بنویسم. پیشنهاد کردم که مقاله در باره شجاع الدین شفا و فروغ فرخزاد باشد و ایشان نیز پذیرفتند.
سبب این پیشنهاد اهمیت ملاقات فروغ فرخزاد با دکتر شفا بود که به نوشتن مقدمه ای بر کتاب اسیر فروغ انجامید و این اتفاق را میتوان نقطه عطفی در زندگی ادبی فروغ دانست، زیرا همانگونه که خود فروغ میگوید:
گریزانم از این مردم
که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن وقت که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
این گله فروغ فرخزاد است که از خوانندگان اثر های خود دارد و میگوید که “….. همیشه از خودم میپرسم که چرا آهنگ شعر من اینقدر بگوشها ناآشناست و چرا عدهای نمیتوانند آنرا بآسانی هضم کنند؟ چرا مرا متهم میکنند که با شعر خود به ترویج فساد کمک میکنم! آیا مگر وقتی زنی میخواهد شعر بگوید نباید احساس حقیقی و باطنی خودش را نسبت بهر چیزی بیان کند؟ آیا اگر من در وصف قد و بالا و چشم و ابروی زن دیگری شعری بگویم احساس خود را بیان کردهام و شعر من میتواند خوانندة خود را جذب کند؟……”
و این برخورد های نابخردانه خوانندگان آثار فروغ بود که سرنوشت وی را 60 سال پیش بر سر راه شجاع الدین شفا قرار داد. زیرا فروغ مانند پژمان بختیاری براین باور بود که “رعایت افکار کهنه و رنگ رفته و پاس خاطر کج سلیقگان ارزش آن ندارد که آثار هنری را فدای آن سازند” فروغ در جای دیگر به نوشته آقای مطیع الدوله حجازی که برای کتاب “ترانه های بیلیتیس” به ترجمه دکتر شفا نوشته اند اشاره میکند “اگر این دختر سرمست پردة حیا را دریده است گناه ندارد، در زمان او عشق و راستی را می پسندیده اند از این گذشته… شاعر بوده و شاعری کرده”…… و مینویسد “ یک زن حق دارد که در شعرش هم یکزن باشد و کسانی که این را قبول ندارند بانتظار روزی بنشینند که با پیشرفت تمدن و فرهنگ این حق خود بخود برای زنان در کشور ما ایجاد شود”.
… در سالهای اخیر، دکتر شجاع الدین شفا در مرکز شهر پاریس زندگی میکرد، در فرصت هائی که پیش می آمد من از بیمارستان هتل دیوی پاریس که که در مرکز پاریس و محل کارم است به سراغ جناب شجاع الدین شفا، که همیشه در کافه ای قرار داشتیم، میرفتم و در موارد گوناگونی که بیشتر به زبان، ادب و فرهنگ جهان ایرانی ارتباط داشت گفتگو میکردیم. پرداختن به گستره فرهنگ ایرانی در جهان را،آقای شفا همیشه در ذهن میپرورانید که گوشه از آن فراهم نمودن یک مرکز اسناد ایرانشناسی بود و در این باره نیز سخت میکوشید. در زمانی که پاسخوری “انجمن فرهنگ ایران” در پاریس را به عهده داشتم، با همکاری پرفسور لوکوک، استاد زبان پهلوی از دانشگاه سوربن پاریس، توانستم زمینه همایشی را را در تالار زیبای دانشگاه سوربن فراهم کنم که دکتر شفا بتواند برنامه “مرکز اسناد ایرانشناسی” خود را برای عموم بیان کند (10 اوریل 2004). گپ های ما نیز بیشتر در پیرامون چنین برنامه هائی بود. برای پیشبرد این برنامه من بخش آسیای میانه را که دکتر شفا به من پیشنهاد کرده بود پذیرفته بودم که با همکاری گروهی که ایشان فراهم میکردند، بتوانم ساختار گستره فرهنگ ایرانی را در این سرزمین بررسی و تدوین کنم.
در این روزها در باره شعر بانوان در این گستره فرهنگی صحبت میکردیم. او از اینکه به کارهائی که در پژوهشهای ایرانشناسی تا کنون انجام نشده ولی من به آن پرداخته ام بسیار خرسند بود. از جمله آنها برگزاری همایشهائی بود که بتواند فرهیخته گان سرزمین های آسیای میانه، ایران و قفقاز که فرهنگ مشترکی دارند، را خارج از مرزهای سیاسی آنها گرد هم آورد. بر رسی شعر زنان در افغانستان و ازبکستان نیز نمونه ای دیگر بود.
در این گفتگوها او از میزان هنر و توانائی ادیبان در کشورهای افغانستان، تاجیکستان، ازبکستان، قرقیزستان و قزاقستان از من پرسشهائی میکرد و به همراه خاطرات سفر خود را به این سرزمینها یاد آور میشد. در یکی از این روز ها، در29 اوریل 2004 بود که پس از نیمروز با دکتر شفا قرار داشتم و قرار بود دنباله گفتگوهایمان را در باره شعر بانوان در گستر فرهنگی زبان و ادب پارسی ادامه دهیم. به او گفته بودم که در نظر دارم گنجینه شعر بانوان ایرانی را در آسیای میانه به خط سیریلیک منتشر کنم تا آنها نیز از کار ادیبان ایرانی آگاه شده لذت ببرند. بدین سبب مجموعه کتابهای شعر بانوان ایرانی در خارج از ایران را گردآوری کرده بودم که در این مورد دوست بسیار گرامیم مسعود سپند نیز مرا یاری رسانده بود. در میان کتابها ئی که داشتم چاپ دوم کتاب “اسیر” فروغ فرخزاد بود که مقدمه اش را جناب دکتر شفا نوشته بودند. در این روز که با ایشان قرار داشتم این کتاب را نیز با خود همراه برده بودم. گفتگوهایمان در باره شعر بانوان به شاعران بی پرده و بی پروا و اهمیت آنها در زبان و سبک ادبی کشیده شد. از من در این باره پرسید. من فروغ فرخزاد از ایران، بهار سعید از افغانستان و رفاعه از تاجیکستان را نام بردم. گفت در میان این سه نفر او فروغ فرخزاد را از همه بهتر میشناسد. در باره دو شاعر دیگر و سرنوشت کار ادبی آنها از من پرسید. گفتم که البته اینها مانند فروغ حتمأ مورد انتقاد خانواده و افراد پیرامونشان قرار داشته اند. گفتم که بهار سعید را که در کالیفرنیا زندگی میکند از نزدیک ندیده ام ولی با کارهایش آشنا هستم ولی رفاعه در شهر دوشنبه تاجیکستان میگفت که در زمانی که اینگونه شعر هایش را می سروده است بسیا مورد طعن و کنایه قرار گرفته بوده است. گفت که خوب است بهار سعید در امریکا زندگی میکند و از شر عقبگرایان در افغانستان در امان است. گفتم که خوشبختانه شاعران جوان ما که در خارج از ایران هستند کوشش میکنند این بند تعصب و کوته فکری را بشکنند. او گفت این سد را فروغ فرخزاد با دشواری فراوان پیشتر شکسته است.
در میان این گفتگوها، کتاب اسیر فروغ فرخزادرا از کیفم بیرون آوردم، کتابی قدیمی و همان چاپی که استاد بر آن پیشتازی نوشته بود. وی همینکه کتاب را بدون اینکه نام کتاب را ببیند، گفت که کتاب “اسیر” از فروغ فرخزاد است، گفتم آری و کتاب را بدستشان دادم. کتاب را ورق زد، چشمانش کمی پرآب شد، و سپس کتاب را روی میز گذاشت. گفتم که مقدمه ایشان را بر این کتاب خوانده ام، گفت آری، این مقدمه برای خود نیز داستانی دارد. و ادامه داد که در آن زمان که فروغ شعر هایش را در مجلات و روزنامه ها چاپ میکرد خیلی مورد سرزنش بود و من بدون اینک فروغ را ببینم و یا بشناسم همیشه در گوشه ای از ذهنم نگران او بودم و از کوته فکری به اصطلاح ادیبان روشنفکرانمان نیز در عجب، که چرا به این جوان پرخاش میکنند. فروغ دو اشکال برای جامعه سنت گرای ایران آن زمان داشت: نخست اینکه شاعری نسبتأ توانا و با استعداد بود ولی شعرش تند و بی پروا و دیگری اینک یک بانو بود. ایندو برای سنت گرایان ما زیاد بود و فروغ و کارش پذیرفته نمیشد. گفتم که فروغ نخستین شاعر زن در ادبیات امروزه ما نبود که روزگاری دشوار داشته باشد، کفت البته ولی سایرین نمی خواستند و یا اینکه اسراری نداشتند که کارشان بگوش هموطنانشان رسد. بسیاری از آنها جزو خانواده های مرفه بودند که وجود آن برایشان پشتوانه ای بود. گفت زنان شاعر در این صد سال اخیر زیاد بوده اند، شاید بیش از ده درصد شاعران دوره قاجاز را زنان خانواده های دربار تشکیل میدادند و پس از مشروطه و حتی در زمان انقلاب مشروطه ما زنان مبارز که شاعر هم بوده اند زیاد داشتیم. از جمله آنها میتوان مهر تاج رخشان، خانمی بود به نام فانی یا بدری، مادر همین شاعر بزرگ امروز ما، فخری خلعتبری که مادر سیمین بهبهانی است که شنیده ام خواهر شاعر دیگری نیز دارد، مستوره از کردستان، همین قره العین مشهور که نامش فکر میکنم زرین تاج بود و بسیاری دیگر شعر خوب می سرائیدند. گفتم ناگفته نماند که از اینها نمونه های شعر زیادی در دست نیست. گفت، آری بسیاری از اینها شعرهائیشان را در دسترس دیگران قرار نمیدادند که گریبانگیرشان نشود و حکایت رابعه بلخی و زیب النسا دو باره تکرار نشود. نمونه جالب اینگونه شاعران در دوران اخیر، شاعری بود به نام ژاله. گفتم ژاله اصفهانی را میگوئید، گفت نه یک ژاله دیگر نیز داشتیم. ژاله اصفهانی در دوران جوانیش ایران را ترک کرد و شرایط برای ایجاد کار هنری بر او تنگ نبود و نیست. ولی این ژاله از ترس پیرامون خود شعر هایش را پنهان میکرد، ولی خوشبختانه اکنون شعرهای او بیش از پیش پیدا شده و به اهمیت این بانوی شاعر پی برده اند. فروغ شباهت به این شاعر یعنی ژاله داشت. یا باید شعر های خود را پنهان میکرد و یا اینکه آنچه که هست و کرد. پسانتر فهمیدم که فروغ از یک خانواده فرهنگی و مبارز و ایراندوست بوده است، در زمانی که او زندگی میکرد نمی توانست مانند مستوره و ژاله و سایرین باشد. اصلأ روحیه فروغ که بعدأ با او آشنا شدم چنین نبود. فروغ برای من نمونه یک بانوی آزاد اندیش بود که باید خودش را نشان میداد که تمام سد ها شکسته شود و کار او پلی برای عبور آیندگان گردد.
گفتم گه چگونه شد شما با فروغ آشنا شدید؟ گفت روزی در خانه بودم که صدای زنگ در آمد، در را باز کردم دیدم دختری با یک یا دو دفتر و کتاب در چند متری در خانه ایستاده است. گفتم بفرمائید، گفت من آمده ام شما را ببینم. هنوز از او پرسشی نکرده بودم که گفت نامش فروغ است، فروغ فرخزاد. اورا به درون خانه فرا خواندم. پس از تعارفات گفت که آمده ام کتابم را به شما نشان دهم و در این میان از اینکه ناشران بر او سخت میگیرند و یا اینکه مجلات و روزنامه ها کمتر به او اعتنا میکنند سخن گفت. گفت به شعر و سبک شعریم ایراد میگیرند ولی من چه کنم، من همینم و نمیتوانم کس دیگر باشم. دفتر شعرش که همین کتاب اسیر هست را نشانم داد و گفت که اینرا برای شما آورده ام، ناشری بمن گفته است که شما اینرا ببیند، اگر بر این کار مقدمه ای نوشتید، ناشر کتاب را چاپ میکند.
من در باره فروغ شنیده بودم و همانگونه که گفتم ناخودآگاه نگران او و کارهایش بودم ولی از اینکه روزی به پیشم آید که برای کتابش مقدمه ای بنویسم در شگفت بودم. در ادامه گفتگو هایم با فروغ او را از نگرانی درآوردم و بدون اینکه از شجاعتش و پشتکارش حرفی زده باشم قبول کردم که بر کتابش مقدمه ای بنویسم و به او نیز توصیه کردم که کتابش را مروری دیگر کند تا کارش روانتر گردد. او پذیرفت و رفت و من همین مقدمه کتاب که همراه شما است را برای او نوشتم.
گفتم که چرا فروغ به سراغ شما آمد؟ گفت در آن دوره من شعری از پیر لوئیس فرانسوی، که از زبان یک زن بیوه سروده بود را به فارسی ترجمه کرده بودم «ترانه های بیلیتیس» که خود سرو صدای زیادی داشت. پژمان بختیاری و دیگران بر اساس آن چکامه هایی سروده بودند و فروغ نیز بنا به گفته خودش از آنها استفاده میکرد و همین سبب شده بود که بدیدن من آید.
مقدمه شجاع الدین شفا بر کتاب “اسیر” مجموعه شعری از فروغ فرخزاد
یکسال پیش، شاید کمی بیشتر بود که من برای نخستین بار شعری از خانم فروغ فرخزاد خواندم. این شعر بنظرم تند و بیپروا، اما بسیار زنده و با روح آمد. شعری بود که در آن شاعر خود و احساس درونی خویش را بیتظاهر و پردهپوشی نشان داده بود، و شاید همین بیریائی بود که بدان جاذبهای خاص میداد.
بعد از آن، قطعات بسیار از این خانم در مجلات مختلف منتشر شد که در همة آنها همان هیجان و گرمی و همان صراحت کلام و بیریائی قطعة نخستین پیداست، و بدین ترتیب میتوان گفت که شاعره ما توانسته است در طول این مدت برای خود مکتب مشخصی بوجود آورد که البته هنوز تا حد کمال هنر فاصلة زیاد دارد، ولی عناصر اصلی این مکتب یعنی قدرت توصیف، شور و حرارت فراوان، تجسم بیپردة عواطف و احساسات، و توجه خاص به جنبة جسمانی عشق، از هم اکنون کاملا مشخص شده است و پیداست که هر چه در آینده بر این مجموعه اضافه شود باحتمال قوی در همین زمینه خواهد بود.
این مکتب شاعرانه مفید است یا مضر، و باید یا نباید وجود داشته باشد، این نکتهایست که درینجا مورد بحث من نیست، زیرا من معلم اخلاق نیستم، و قسمت اعظم از خوانندگان این کتاب نیز قطعاً چنین ادعایی ندارند. تازه آنها هم که مدافع سرسخت اخلاق باشند، پیش از رسیدگی به وضع اخلاقی این اشعار خیلی گرفتاریهای دیگر دارند که باید طبق قانون “الاهم فالاهم” بدانها برسند. باید بحساب هزاران گناه نابخشیدنی که هر روزه در برابر چشم ما از طرف “صلحای” قوم صورت میگیرد، هزاران دزدی قانونی، هزاران کلاه شرعی، هزاران خیانت و فساد سیاسی و اجتماعی، هزاران دروغ و ریا و پاپوش دوزی و پرونده سازی برسند، تا نوبت رسیدگی به حساب هنرمندی شود که گناهش فقط توصیف آن احساساتی است که اگر هم گناهکارانه باشد، بسیاری از ما بیش از او از لحاظ داشتن این احساسات گناهکاریم، باضافة این گناهیکه خیلی از مدعیان صلاح دارند و او ندارد، که ایشان برای پوشاندن آنچه فکر میکنند دست بدامن گناه دیگری میزنند کو دوروئی و ریا نام دارد.
منظور من این نیست که از گویندة این اشعار دفاع کرده باشم. او خودش مثل هر شاعر، هر نویسنده، هر هنرمند، مسئول اثر هنری خویش است. ولی این مسئولیت شخصی شاعر مستلزم کتمان این حقیقت نیست که اگر واقعاً باید خطاهای روزمرة ما بمقیاس سنجش درآیند، گناهان بیشمار شرعی و عرفی جامعة غرق فسادی که ما در آن زندگی میکنیم بسیار سنگینتر و نابخشیدنیتر از گناه شاعرهای است که برای تطهیر خود رو به آستان پر فروغ هنر برده است، نه آنکه مثل بسیار ظاهر الصلاحان آلوده دامن برای پوشاندن چهرة واقعی خویش از تاریکی دروغ کمک گرفته باشد.
بنظر من آنچه در اشعار خانم واقعاً تازه و جالب است همین جنبة هنرمندانة اعترافات یک زن شاعر و زبردستی او در تجسم صمیمانة احساسات خویش است، زیرا موضوع مورد بحث این قطعات خود بخود چیز تازهای نیست که مستحق جنجال باشد، ماجرائی است که با پیدایش بشر برای بشر پدید آمده، و تا پایان عمر بشر نیز برای او وجود خواهد داشت، و – بین خودمان بماند – کدامیک از ما میتوانیم ادعا کنیم که هرگز این تمناهای ناگفتنی را در دل خود احساس نکردهایم؟ بقول عیسی آن کس که گناه نکرده است سنگ اول را بسمت گناهکار پرتاب کند.
اگر واقعاً باید در اطراف کار یک هنرمند قضاوت شود، باید این قضاوت فقط درباره هنر او صورت گیرد – هیچ عیب ندارد که کسی بگوید شعر این خانم هنوز بینقص نیست. بگوید که در بسیاری جاها تعبیراتی بهتر از آنچه شده میتوانسته است بشود و خیلی از کلمات و جملات میتوانسته است به صورتی محکمتر آورده شده باشد. خود شاعر باید بیش از هر کس در پی این قبیل انتقادها و عیبجوئیها باشد، زیرا همین عیبجوئیها است که هنرمند را در عالم هنرش رو بجلو میبرد – اما بجای این نوع انتقاد، چماق تکفیر برداشتن و مهر “آثار ضاله” بدین اشعار زدن و سراغ حاکم شرع رفتن، این کاری است که هزاران سال است کردهاند و بنتیجه نرسیدهاند. کار آنهائی است که جنازة حافظ و فردوسی را به گورستان مسلمین راه ندادند و از انجام مراسم مذهبی مرگ برای بایرن و آناتول فرانس و کولت خودداری کردند و بسیار هنرمندان و متفکرین غرب را در طول قرنها بدست دژخیمان انکیزیسیون سپردند.
دنیای هنر و ادب، در شرق و غرب جهان، پر از این تحریمها و تکفیرهاست که هیچکدام نتوانسته است از پیشرفت هنر جلوگیری کند. نیمی از کتاب “گلهای اهریمنی” بودلر را بعنوان “آثار ضاله” از طرف دادگاههای عالی فرانسه محکوم کردند و اجازة انتشار آنها را ندادند، و امروز همین قطعات بنام شاهکارهای ادب در مدارس عالی فرانسه تدریس میشود. “آناکرئون” بزرگترین غزلسرای یونان کهن را کلیسای کاتولیک “فاسدترین شاعر عهد قدیم” خواند، و امروز اشعار این شاعر که شباهت عجیبی به غزلیات حافظ ما دارد، همراه با اشعار سافو، از پر ارزشترین آثار شاعرانة یونان کهن بشمار میآید. خود “سافو” شاعرهای که همپایة الهة شعر نام گرفته و از بیست و شش قرن پیش تاکنون الهام بخش بزرگ دنیای شعر و هنر بوده، از نظر اخلاق امروزی ما “فساد مجسم” است. ولی این فساد مجسم زیبائی و هنر مجسم نیز هست، بهمین جهت امروز بندرت میتوان مجموعهای از زیباترین آثار ادب جهان یافت که در آن شعری از سافو نقل نشده باشد.
سالهاست آثار زیبا و پر معنی آناتول فرانس در تمام دنیا با علاقه و اشتیاق دست بدست میگردد، در صورتیکه نزدیک بچهل سال است خواندن نوشتههای او از طرف کلیسا بجرم ترویج فساد اخلاق تحریم شده است. همین بلا را در دادگاه پاریس بخاطر انتشار کتاب “لاگارسون” بر سر ویکتور مارگریت درآورد؛ حتی نشان افتخار جنگی لژیون دونور این نویسنده را از او گرفتند، و امروز این کتاب او، مثل “فاسق لیدی چترلی” لارنس، در دست همه هست و دیگر کمتر کسی از اتهام “بداخلاقی” که بدین کتابها زده شده است یاد میکند.
بطور کلی تاکنون بسیار کم اتفاق افتاده است که یک هنرمند بخاطر آنکه اثرش خلاف اخلاق رایج عصر او بوده است همیشه مطرود و محکوم مانده باشد. آن چیزی که او را واقعاً مطرود میکند اینست که اثرش با ارزش نباشد. بدین جهت است که بسیاری از اشعاری که بمراتب از شعرهای خیام و سعدی و حافظ اخلاقیتر و “سنگینتر” بودهاند از میان رفتهاند و شعرهای اینان با همة مباینتی که گاه با مفهوم رایج اخلاق داشته، بر جای مانده و روز بروز شهرت و قبول بیشتر یافته است.
اصولاً شعرا و نویسندگان، از زمانیکه نویسنده و شاعر در جهان پیدا شده، از این نظر بدو دستة متمایز تقسیم شدهاند: یکدسته آنها که سنگین و با وقار بوده و باصطلاح ما “دست به عصا” راه میرفتهاند و در بیان عواطف و و احساسات خود جانب مقررات اجتماعی و متانت را رعایت میکردهاند، و یکدستة دیگر آنها که محافظ کاری را کنار گذاشته و بند از پای قلم خویش برداشتهاند. این امر در درجة اول بستگی به روحیة خاص خود ایشان، و در درجة دوم به وضع آزادی فکر و روح اغماض در محیط اجتماعی آنها داشته است و طبعاً بمصداق اینکه: “متاع کفر و دین بیمشتری نیست” هر کدام از این دو دسته طرفدارانی برای خود یافتهاند. اگر بنا باشد همة آنهائی را که بیپرده سخن گفتهاند با چماق تکفیر برانیم، باید نیمی از ادبیات جهان، منجمله تقریباً همة اشعار تغزلی یونان کهن را کنار بگذاریم، یعنی – متأسفانه – زیباترین قسمت ادبیات منظوم مغرب زمین را طرد کنیم.
این نکته همانقدر که در مورد مردان نویسنده و شاعر صادق است دربارة زنان شاعر و نویسنده نیز صدق میکند. راست است که تاکنون زنان بطور کلی محدودتر و نسبت بمردان بحفظ وقار و متانت تشریفاتی مقیدتر بودهاند، ولی این قید و حد دربارة زنان هنرمند صادق نبوده است. حتی در محیط اجتماعی بسیار مقید و محدود ایران، شاعرههائی مانند مهستی پیدا شدهاند که شاید هنوز هم کسی بیپردهتر از آنها شعر نگفته باشد. در ادبیات مغرب زمین، سلسلة دراز زنان شاعر از سافوی یونان شروع میشود که تقریباً هیچیک از اشعار او با اخلاق امروزی ما سازگار نمیآید؛ در دنبال این هنرمند بزرگ، همچنانکه صفی از شاعرههای “سنگی و موقر”، مثل مارگریت دوناوار، مارسلین دبرد و المور، دروسته هولسهف، الیزابت براونینگ، خواهران برانته، امیلی دیکینسن، شوشنیگ، ساروجینی نایدو، گابریلامیسترال و غیره در اروپا و امریکا و آسیا میتوان یافت که همة آنها سعی کردهاند متین و باوقار باشند، سلسلهای بهمین بلندی از شاعرههای بزرگی چون لویزلابه، کریستیناروستی، کارمن سیلوا، واکارسکو، رنه ویوین، ماری نوئل، آنا آخمتووا، ژراردوویل، دلمیرا آوگوستینی، آلفونسینا الستورنی، خوانا ایباربور و غیره میتوان یافت که قاعدتاً باید آنها را شاعرههای “بداخلاق” نامید، ولی این بداخلاقی هرگز مانع آن نشده است که برخی از اشعار ایشان را از عالیترین آثار نظم جهان بشمار آرند. “کنتس دونو آی” آخرین شاعرة بزرگ اروپا شاید ازین نظر، بعد از سافو، “بداخلاقترین” شاعرة جهان بود. با این وصف بیپردگی و بیپروائی او در سخن مانع از آن نشد که ارزش هنر وی مورد تجلیل فراوان قرار گیرد. او را “شاهزاده خانم دنیای ادب” لقب دادند و بزرگترین مردان ادب و فکر و هنر اروپا : آناتول فرانس، ژید، پروست، ریلکه، کوکتو، پیرلوئیس، هریو، اینشتاین، پنلوه و غیره آثارش را با تحسین آمیزترین عبارات ستودند؛ آکادمی فرانسه با همة وقار معروف خود دیوان شعرش را مورد تقدیر قرار داد؛ آکادمی سلطنتی بلژیک او را با تجلیل خاص بعضویت خود پذیرفت. دولت فرانسه اولین نشان لژبون دونور را که بزنی داده شد بسینة او نصب کرد، و امروز در عالم ادب فرانسه و اروپا همه جا با احترام فراوان از وی یاد میشود. خانم “کولت” نویسندة بزرگ فرانسوی که بعد از مرگ این شاعرة در آکادمی پادشاهی بلژیک جانشین او شد، در عالم نثر باندازه او به “بد اخلاقی” شهرت داشت. همین چند ماه پیش لقب “بزرگترین شاعرة معاصر فرانسه” از طرف شخصیتهای ادبی درجة اول آن کشور به خانم “ماری نوئل” داده شد که خیال نمیکنم برخی از اشعار او را از فرط بیپروایی بتوان به فارسی ترجمه کرد.
یک بار دیگر باید تذکر دهم که منظور من جانبداری از یکی از این دو دسته و تخطئه آن دسته دیگر نیست. راست است که سلیقة شخصی من مرا بیشتر بدین دستة اخیر متمایل میکند، ولی این تمایل ذوقی دلیلی بر انکار ارزش آثار آن دستة اول نمیشود، همچنانکه مثلاً ارزشی که برای بسیاری از اشعار خانم فرخزاد قائل هستم، مستلزم انکار این حقیقت نیست که اشعار خانم پروین اعتصامی، (باوقارترین) شاعرة معاصر ایران به احتمال قوی عالیترین اشعاری است که تاکنون یک شاعرة ایرانی سروده است.
منظور اصلی من از نقل این شواهد تذکر این نکته است که در عالم هنر ملاک ارزندگی یا بیارزشی یک اثر این نیست که این اثر تا چه اندازه با مفهوم رایج اخلاق، که قالباً خود باقتضای زمان در تغییر است، سازگار میآید، بلکه اهمیتی است که واقعاً چنین اثری از لحاظ “هنر” دارد. اگر این اثر، اخلاقی نباشد ولی با ارزش باشد، چه ما بخواهیم و چه نخواهیم مورد قبول قرار میگیرد، و اگر هم ارزش هنری نداشته باشد هرقدر هم که اخلاقی و سنگین باشد فراموش میشود و هیچ کوششی هم برای حفظ آن به جایی نمیرسد.
از همة اینها گذشته نباید از نظر دور داشت که عصر ما، دورهایست که در آن مفهوم زیبایی بیشتر با حواس بشری سر و کار دارد نه با فرمولها و مقیاسهای کلی که سابقاً برای سنجش زیبایی به کار
میرفت. به عبارت دیگر دورة ما از لحاظ هنر و زیبایی یک دورة sensuel است. در آثار ادبی، رمانها، شعرها، پیسهای تئاتر، فیلمهای سینما، تصنیفها، آثار نقاشان و مجسمهسازان، حتی در روابط و گفتگوهای روزمره ما، خوب یا بد، جنبة جسمانی عشق اهمیت خاصّی پیدا کرده که شاید جز در ادب و هنر یونان قدیم نمونهای برای آن نتوان یافت. در بسیاری از رمانهای امروزی ما که به قلم بزرگترین نویسندگان معاصر جهان نوشته شده، صحنههایی هست که هیچ نویسندهای در گذشته جرأت نوشتن آنها را نمیکرده است؛ ولی در دنیای کنونی هیچکس از اینکه شعر یک شاعر یا نوشته یک نویسنده با بیپروایی خاص ادبیات امروزی در طرز بیان تؤام باشد تعجب نمیکند، و به نظر من تعجب ناشی از انتشار اشعار خانم فرخزاد نیز به همین دلیل دیری نخواهد پایید.
خیال میکنم بحث کلی ما دربارة جنبة اخلاقی شعر، که شاعرة ما از آن جانب پیوسته مورد حلمه قرار گرفته است کافی باشد و بهتر باشد که اکنون به سراغ آن جنبة دیگر کار این خانم که باید واقعاً مورد مطالعه قرار گیرد، یعنی جنبة هنری اثر او برویم که قاعدتاً باید هر تقدیر یا اعتراض و انتقادی صرفاً متوجه آن باشد. درین مورد باید صریحاً بگویم که من به استعداد شاعرانة خانم فرخ زاد و ذوق طبیعی او در این راه اعتقاد کامل دارم. البته در بعضی از اشعار این خانم از لحاظ کلمات و عبارات هنوز جای ایراد هست، ولی از نظر روح و احساس، یعنی آنچه اساس شعر و هنر به شمار میرود، قسمت اعظم از اشعار او خوب و برخی از آنها عالی استو در این اشعار تقریباً هیچ جا تصنع بکار نرفته، و در سرتاسر کتاب خواننده احساس میکند که شاعر صمیمانه و بیریا با او یا بعبارت صحیحتر با خودش حرف میزند، بطوریکه میتوان این اشعار را نمونهای بارز از “ادبیات شخصی” دانست که غالباً در عالم ادب اروپا بدان اشاره میکنند. اگر شعر واقعی آن زبان روح و دل باشد که ظاهرا آرائی و زیب و زیوری جنبة صمیمیت شاعر را بخاطر افزایش جلوة ظاهری شعرش کم نکرده باشد، در آن صورت بنظر من باید شعر خانم فرخ زاد را یک شعر حقیقی دانست.
نکتة دیگری که در این اشعار جلب توجه میکند، “دینامیسم” خاص آنهاست. تقریباً همة قطعات این کتاب با این حرارت و شور درونی، این شدت هیجان و تندی احساس درآمیخته است. همه جا شاعر،
بیآنکه غالباً خود متوجه باشد، دنبال آن میگردد که رو ح و قلب خودش را با احساسی، با خاطرهای، با رنجی، با امیدی، تحریک کند و باصطلاح بدان شلاق بزند. همه جا دنبال هیجان میگردد. همه جا از آرامش و خاموشی گریزان است. اگر امید شدیدی پیدا نکند دست بدامن نومیدی شدیدی میزند. اگر خاطرهای از گذشته بسراغش نیاید، برای خود آیندهای پر اضطراب میتراشد. بهمین جهت احساس او یکنوع احساس “وحشی” است: گناه، هوس، مستی، حسرت، درد، تلخی، ناله، رنج، غرور، خشم؛ اینها کلماتی است که پیاپی بکار رفته و در حقیقت تار و پود اصلی اشعار او را تشکیل داده است، و خوب میتوان دید که همة اینها مظاهر مختلفی از نوع خاص و تند احساس است که بیشتر با جسم و حواس ما سروکار دارد نه با روح و فکر ما. شعر این خانم ازین لحاظ نزدیکی بسیاری با آثار شاعرههای امریکای جنوبی دارد که در آنها تقریباً همیشه این جنبة پر حرارت و جسمانی احساس اساس شعر بشمار میآید، و نظیر آن را با این صورت “وحشی” در آثار شاعرههای اروپائی بندرت میتوان یافت، زیرا در نزد شاعرههای اروپا این احساس غالباً با بیانی آرامتر توصیف میشود که ریزهکاری و لطافتی بیشتر ولی هیجان و حرارتی کمتر دارد. قطعاتی مانند “رؤیا”، “شراب و خون”، “ناشناس”، “خسته”، “گریز و درد” این نوع احساس شاعر را خوب نشان میدهد. قطعة “عصیان” که شاید از “آلفونسینااستورنی” شاعرة آمریکای جنوبی الهام گرفته باشد، یک تصویر زنده و عالی از روح ناراحت شاعر است که سراغ “خوشبختی” نمیگیرد، بلکه سراغ حرارت و هیجان میگیرد:
که ننگم لذتی مستانه داده
یا:
مرا در قعر دوزخ خانهای ده!
یا آنجا که با دل خود در کشمکش است، ولی بدین دل وعدة خاموشی و آرامش نمیدهد، وعده سوختن و رنج بردن میدهد:
با شعلههای حسرت و ناکامی
شاید دیمی ز فتنه بیارامی!
با این وجود، شاعر همه جا از این حرارت و هیجان احساس رضایت نمیکند. گاهی، میبینید که با همة تلاشهای خود بدانچه میخواسته نرسیده. آنوقت دست بدامن چیزی قویتر از همة اینها میزند. سراغ نیروئی را میگیرد که برای شکستن و خورد کردن او قدرت کامل داشته باشد. نمونة عالی این طرز احساس او قطعة “در برابر خدا” است که بعقیدة من بهترین قطعة این مجموعه است. درین جا شاعر دریچة دل خود را یکسره باز میکند تا فریادهائی را که در دل دارد و در پیرامون خود گوش شنوائی برای آنها نمییابد بگوش خدای خویش برساند. نومیدانه بگوید:
کز جسم خویش خسته و بیزارم!
گوئی امید جسم دگر دارم!
بنیان نهاده عالم هستی را،
شوق گناه و نفس پرستی را؛
جای دیگر این فریاد نومیدی صورت تسلیم و رضائی درد آلود، صورت “فرار از دست خویشتن” دارد، ولی این فرار نیز با آرامش درون همراه نیست، مثل همیشه با درد و تلخی و حرارت آمیخته است:
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
بیرون فتاده بود بیکباره راز ما
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی
و یا این دو شعر موثر از قطعهای دیگر:
سحرگاهی زنی دامن کشان رفت
که زار و خسته سوی آشیان رفت
بطور کلی، از لحاظ قدرت احساس و دوری از تصنع و صداقت در بیان عواطف، و همچنین از نظر “«دینامیسم” درونی، شعر خانم فرخ زاد واقعاً با ارزش و جالب است، و من یقین دارم که شاعرة جوان ما خواهد توانست در آینده در این مکتب خود آثاری بهتر و عمیقتر پدید آورد. از نظر طرز بیان، نمیتوان انکار کرد که شعر او بطور کلی محتاج به پرورش و تکامل است. خیلی از این اشعار هست که واقعاً خوب است، ولی خیلی اشعار دیگر نیز در این مجموعه هست که در آنها زیبایی کلام با لطف مضمون برابری نمیکند و باید زمانی بگذرد تا این قبیل سستیها بکنار رود و شکل ظاهری این اشعار، همان استحکام و قدرتی را پیدا کند که در همة آنها از لحاظ روح و احساس وجود دارد، بشرط آنکه این افزایش لطف کلام، قدرت احساس و جنبة خاص “وحشی” را که در این اشعار نهفته است و امتیاز اساسی آنها بشمار میرود، کم نکند.
یقین دارم اگر گرفتاریهای زندگی بگذارد و محیط پر تشویش و آشفتة ما روح پر حرارت این شاعره تازه نفس را که صاحب قریحه و استعداد خدا داد فراوانی است در هم نشکند، آینده، خانم فرخ زاد را یکی از شخصیتهای جالب ادب امروز ما خواهد شمرد. منتها امیدوارم این پیشرفت برای او خیلی گران تمام نشود، زیرا عادتاً هنرمندان موفقیت خود را در عالم هنر بقیمت خوشبختی خویش خریداری میکنند…
تهران – تیرماه 1334
شجاع الدین شفا
مقدمه شجاع الدین شفا بر کتاب “اسیر” فروغ فرخزاد، چاپ دوم 1334، چاپخانه پیروز، انتشارات امیرکبیر، تهران.”