جامعه‌ی بیمار همسایه‌ها

نویسنده
مریم سعیدنیا

» نگاه

 

پدرم می‌گوید: «اگر چه امان آقا عرق می‌خوره، ولی

همین که اعتقاد داره کافیه، بالاخره یه روز رستگار

می شه» اما محمد مکانیک به این حرف‌ها اعتقاد

ندارد. می‌گوید: «تو این دنیا هیچی نیست جز همین

چیزایی که می‌بینیم» (همسایه‌ها / ص۲۷)

«رآلیسم» بهت آور رمان همسایه‌ها و تاکید اقرار آمیز بر جنبه های واقع گرایی زندگی اجتماعی، به قدری در تار و پود این اثر ریشه دوانده که تصور حقیقت و واقعیتی برای صحنه های خلق شده توسط نویسنده، کار دشوار وغیر لازمی به نظر می‌رسد. تصویر پردازی برشی از تاریخ استبداد زده «ایران» و ثبت و ضبط عریان کنش‌ها و واکنش های اجتماعی مردم در بستر رویدادها، تم اصلی آثار اصلی «احمدمحمود» است که دامنه زمانی آن، از دهه سی تا شصت را در بر می‌گیرد. این آثار، سرشار از مشاهدات دقیق و وسواس گونه درباره زندگی روزمره مردم عادی است که زیستگاه اصلی آنان، سرزمین عطش ناک جنوب و دردها و رنج‌ها است. زندگی اجتماعی مردم لایه های زیرین جامعه، به قدری در آثار«محمود» برجسته و پر رنگ است که ذهن را ناخواسته به سمت اشتراک تداعی میان زندگی این مردمان ساده و رنج دیده و بی‌نصیب از نقل و انتقالات ثروت و قدرت در«بالا» با زندگی ساده و پر رنج «نویسنده» هدایت می‌کند.«احمدمحمود» روان شناختی شخصیت های داستان‌اش را مثل کف دست‌اش می‌شناسد و آن قدر با این فضا و کنش‌ها و واکنش‌ها آشنا است که گویی صرفا در حال نقل خاطره‌ای کاملا واقع گرا از گذشته خودش است. اندک آشنایی با سرگذشت پر مخاطره «احمدمحمود» و مونتاژ هم زمان خوانش اثر با زندگی شخصی وی، این اشتراک تداعی در داستان و واقعیت را تسهیل می‌سازد.

«احمدمحمود»(اعطا) متولد چهارم دی ماه ۱۳۱۰ در خانواده‌ای پر جمعیت، متعلق به طبقه متوسط جامعه که پدری معمار و زحمت کش، اداره‌اش می‌کرد، چشم به دنیا گشود. پدرش«حاج محمدعلی اعطا» با ۱۰ فرزند و عائله‌ای سنگین، اواخر عمر- به علت کهولت سن- دست از کار کشید تا تنگنای مالی و طعم گس نیاز، وجدان اخلاق گرا و مسئولیت شناس «احمد» را به درد آورد تا او را در عنفوان نوجوانی به مرحله بزرگ سالی پرتاب کند و از او، مرد کوچکی بسازد که سخت کار می‌کند تا نانی بی‌منت، سر سفره خانواده‌اش بگذارد. حاصل این شتاب زدگی رشدی، نوجوانی است سخت جدی، تلخ و مقاوم که با پشتکار و جدیت، راه دشوار صعود را از میان تبعیض‌ها و بی‌عدالتی‌ها و آشوب های اقتصادی و سیاسی آن زمان، طی می‌کند و به جایگاه قابل تاملی در «تاریخ ادبیات ایران» می‌رسد.

«خالد»؛ شخصیت اصلی رمان همسایه‌ها است که نویسنده، او را از دوره نوجوانی (۱۰ یا ۱۲سالگی) تا آغاز بیست سالگی‌اش تعقیب می‌کند و به ماجراهای زندگی او و اطرافیان‌اش می‌پردازد. از این جهت، همسایه‌ها رمانی کلاسیک است که از زاویه دید دانای کل روایت می‌شود؛ اما به جهت گرایش نویسنده به واکاوی و تک گفتار درونی، خصیصه رمان های مدرن را نیز به همراه دارد. اما همسایه‌ها رمان مدرن، از قسم آثار«گابریل گارسیا مارکز» و«ویرجینیا ولف» نیست که زندگی بیمارگونه، نوروتیک و اضطراب آمیز و آیینی، فردی اشخاص را- که شاخصه رمان های مدرن است- دست مایه قرار دهد.

تحول شخصیتی«خالد» در این سیر چندین ساله، در بستر رویدادهای تنش زای سیاسی و اجتماعی آن زمان و قیام ملی بیست و هشت مرداد سی ودو؛ شکل می‌گیرد؛ چرا که در بافت قصه، سخن از خلع ید از«شرکت نفت» سابق است. (سال ۱۳۲۹) آمدن کشتی «موریشس» به «خلیج فارس» (۱۳۳۱) و پا در میانی «هیت استوکس» برای مذاکره درباره نفت / ص۲۳۱.

شخصیت پردازی کاراکتر اصلی رمان همسایه‌ها به گونه‌ای است که سیر طولی نرده بام تحولی رشد را از نوجوانی مطیع، فرمان بردار، اسیر شهوت، بی‌خیال و لاقید و مسئوایت ناپذیر، به جوانی استدلال گرا، معناگرا، وظیفه شناس و والایش یافته مبدل می‌سازد. اولی؛ رویا رویی ناپخته و خام«خالد» که ما را به درون ذهنیات قوام نایافته و بی‌شکل و هویت او رهنمون می‌سازد (با«بلورخانم» زن «امان آقا قهوه چی») و دوم؛ مرحله بلوغ بدنی، رشد جسمی و پختگی جنسی «خالد» در آستانه ورود به نوجوانی است که انگیزش و تکانش جنسی رشد سریع و بی‌وقفه، در ارتباط جنسی‌اش با «بلورخانم» تبلور می‌یابد.«خالد»، ناتوان از تحلیل رابطه بیمارگونه زناشویی «امان آقا» و«بلورخانم» است. او نمی‌تواند بفهمد «بلورخانم» در یک جور ناتوانی تضعیف شده، اسیر مرد«زن ستیزی» است که بدون هیچ علت آشکاری و فقط برای اثبات سلطه گری و مردانگی فیزیکی اش، با کمربند و تسمه به جان«بلورخانم» می‌افتد و به قصد کشت، کتک‌اش می‌زند. سکانس ابتدایی رمان که با فریادهای«بلورخانم» در حیات دنگال آغاز می‌شود، یادتان بیاید. شاید تصور اغوا گری که «احمد محمود» از«بلورخانم» به دست می‌دهد، علت پنهان خشونت روانی و فیزیکی«امان آقا» باشد. اگر مرد زن ستیز، احساس خطر کند و فکر کند چیزی را که برایش مهم است؛ ممکن است از دست بدهد و به این ترتیب تحقیر گردد، امکان پیش آمدن خشونت، به وجود می‌آید. اوج این خشونت فیزیکی و جنایت مرگ باری که درپی آن اتفاق می‌افتد، به قتل رسیدن «رضوان»- زن دوم و زیبای«رحیم خرکچی»- است که قربانی تعصب های مالکیت طلبانه «مش رحیم» است که به صرف جوانی، استفاده از آزادی های فردی و نگاه سرخوشانه به زندگی، در جشن عروسی«بانو» با ضربه چپق «رحیم خرکچی» به گیج گاهش، به قتل می‌رسد. «رحیم خرکچی چپق را تکان می‌دهد. رضوان، صورت خود را چنگ می‌اندازد. آب دیگ بالا می‌آید و سر می‌رود. مش رحیم با سر چپق می‌کوبد به گیج گاه رضوان. رضوان نقش زمین می‌شود. آب دیگ، شعله‌ها را خاموش می‌کند و رضوان، انگار که سال هاست مرده است.» (ص۲۴۶)

نمونه دیگر؛ فاجعه قتل های ناموسی است که از مشخصه های جوامع سنتی، متعصب و مردسالار می‌باشد، به دست «ناصرابدی»- هم سلولی«خالد» در زندان- اتفاق می‌افتد که خواهرش را با توهم فساد اخلاقی، سلاخی کرده است. «احمدمحمود»؛ بعدها موضع منصفانه و عدالت محورش را با درک روان شناختی زنانی از این دست که اقتصاد بیمار جامعه و بی‌عدالتی جنسیتی درعرف و قانون، آنان را به ورطه تباهی و ابتذال می‌افکند، در داستان یک شهر از زبان «علی سرباز» خطاب به راوی که رابطه جنسی نامشروعی با«شریفه» دارد، روشن می‌سازد: «اگر دوست‌اش داری باهاش ازدواج کن»راوی پاسخ می‌دهد: «با شریفه ازدواج کنم؟ ولی خودت می‌دونی که…»علی سرباز جمله را تمام می‌کند: «که فاحشه است؟ اگر فاحشه است همی ما مردا، این بلا را سرش آوردیم.» (ص۱۲۷) اما«خالد» در آستانه ورود به بلوغ فکری، به عنوان یک ناظر بی‌طرف که ناتوان از درک و استدلال مناسبات بیمارگونه زنان و مردان همسایه است، سرخوردگی، یاس و تحقیرشدگی روحی«بلورخانم» را نمی‌فهمد و فقط در یک جور هم دلی جسمانی، عطش جنسی خود و«بلورخانم» را فرو می‌نشاند: «بهش گفتم:- «بلور خانم، چرا امان آقا این همه تو رو کتک می‌زنه؟»خندید و گفت: «واسه اینِ که خیلی نامرده» ازش می‌پرسم: «یعنی چی که نامرده؟»گفت: «تو هنوز این چیزا سرت نمی‌شه» (ص۱۱)

 در واقع؛ هر چه در مرحله پیش تکاملی جنسی، ذهنی،عاطفی و اجتماعی «خالد» می‌بینیم، از چشم چرانی های جنسی است… شنا کردن با «بانو»- دختر زردنبوی «خواج توفیق»- در حوض؛ کبوتر بازی؛ «کبوترها را دانه می‌دهم و بعد کیش شان می‌کنم. پر می‌زنند و می‌نشینند رو چینه بام»(ص۱۹)… و بی‌اعتنایی به مناسبات جامعه و تضاد و کشمکش عقیدتی ساکنان منزل که به نوعی به اوضاع و احوال جامعه آن روزگار که در سطحی وسیع تر پهلو می‌زند، فراتر نمی‌رود.«خالد» نسبت به تضاد عقیدتی پدرش با«محمد مکانیک» که یک مادی گرای صرف است، هیچ جهت گیری فردی ندارد. او فقط صداها را می‌شنود: «پدرم می‌گوید: «اگه قلب آدم صاف باشه، با دستورات کتاب اسرار قاسمی می‌تونه دنیا رو مسخر خودش کنه» محمد مکانیک باور نمی‌کند. محمد مکانیک نماز نمی‌خواند. پدرم می‌گوید: «حتا خندیدن تو صورت محمدمکانیک هم کفاره داره»(ص ۲۶)

روند تدریجی تحول ذهنی «خالد» و ورود به زندگی اجتماعی که ادراک او را از موقعیت تغییرمی دهد، زمانی است که او و«ابراهیم»؛ موی دماغ «غلام علی خان» می‌شوند و شیشه پنجره او را می‌شکنند. زیرا «غلام علی خان»، زنی را پنهانی به خانه آورده است. «غلام علی خان»، «خالد» را به کلانتری می‌برد و «خالد» در آن جا، کتک مفصلی نوش جان می‌کند ولی بعد؛ با میانجی گری «امان آقا» آزاد می‌شود و در همین مرحله است که با بیدادگری های اجتماعی آشنا می‌گردد. در واقع اولین رویارویی «خالد» با وجدان اخلاقی و تجربه اضطراب و احساس گناه، وقتی است که او نمی‌تواند بفهمد چرا باید وقتی «خانومه»می خواهد به منزل «غلام علی خان» برود، آتش‌اش بزند: «برای هر کاری حاضرم، اما انگار دل ام می‌خواهد بپرسم چرا و می‌پرسم. ابراهیم چشم هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: «چرا؟ واسه این که گناه داره. واسه این که «زنا» گناه داره.» لابد بلور خانم می‌دونه که زنا، گناه داره. اما من که مثه غلام علی خان زن ندارم، ولی بلور خانم چی؟ اون که شوهر داره؟»(ص۴۲)

«خالد» با سیلی محکم گروهبان در کلانتری که برق از چشمان‌اش می‌پراند، گویی روح خفته، معترض و سرکش‌اش بیدار می‌شود و آشنایی تصادفی‌اش با «پندار» که آدرس کتاب فروشی «مجاهد» و رفیق انقلابی‌اش «شفق» را به او می‌دهد و وی را حامل پیام مهمی می‌کند، تحول فردی و اجتماعی‌اش آغاز می‌گردد.«خالد» برای اولین بار، تبعیض در طبقات شهری و بی‌عدالتی در توزیع امکانات رفاهی را- زمانی که در جست و جوی کتاب فروشی«مجاهد» است- درک می‌کند: «خیابان حکومتی را تازه آسفالت کرده اند. هنوز نصف بیش ترش، سنگ چین است. همه چراغ های خیابان حکومتی روشن است. با خیابان خانه ما خیلی فرق دارد. خاک، تا زانو. باران که بزند، لجن تا زانو. هیچ وقت ندیده ام که چراغ‌ها روشن باشد» (ص۵۰)

تماس «خالد» با«شفق»؛ ارتباطی از نوع دیگر است. ارتباطی نه از جنس تحقیر و توهین و اجبار و روزمرگی کسالت بار تکرار و نا آگاهی و بی‌خبری.«شفق» با منش اخلاقی و انسانی خود، حس احترام، استقلال، هویت فردی و خود باوری را در «خالد» بر می‌انگیزد و او را از سردرگمی در نقش و اضمحلال انسانی در فقر و فساد و تباهی، باز می‌دارد: «کسی از پشت سر صدا می‌کند. سر بر می‌گردانم. شفق است. می‌ایستم. به من که می‌رسد دست‌اش را می‌گذارد روی شانه ام: «…- تو کجایی جوون؟» تا حالا هیچ کس جوان صدام نکرده است. حتا پدرم. حتا مادرم» (ص۹۹)

هویت بخشی، پذیرش بی‌قید و شرط و اختصاص مسوولیت و وظیفه، «خالد» را با دنیای بزرگسالی پیوند می‌زند. همانند سازی ناموفق و متعارض «خالد» با پدرش به دلیل ذهن خرافه زده و تقلید طوطی وار او از رسوم؛ و سفر ناگهانی‌اش به «کویت» به تحریک و تشویش «ناصر دوانی» برای یافتن کار، روح جست وجوگر و قهرمان باور«خالد» را به سوی «شفق» سوق می‌دهد تا جای خالی پدر و همانند سازی شخصیتی؛ با حضور او، شکلی دوباره بیابد.«خالد» در فرایند تدریجی این تحول شخصیتی، کبوترهایش را می‌فروشد: «قرار می‌گذاریم که کبوترها را بفروشد. آخر به دردم نمی‌خورد. من که همیشه می‌روم قهوه خانه و فرصت هوا کردن شان را ندارم. تازه اگر فرصت داشته باشم، کبوتربازی به چه دردم می‌خورد؟»(ص۱۱۳)

در تعارض میان وسوسه و وجدان، قسم می‌خورد که دیگر با«بلورخانم» کاری نداشته باشد: «فکر می‌کنم نصف شب بروم و حرف آخر را بزنم و کارم را با بلورخانم یک سره کنم. بهش بگویم که از امان آقا خجالت می‌کشم. بهش بگویم که دل ام راضی نمی‌شود… دراز می‌کشم تو رخت خواب و قسم می‌خورم که دیگر با بلورخانم کاری نداشته باشم.»(ص ۱۶۸)

توانایی ناشناخته تفکر را با افکار نو، دیدگاه های تازه و افق های جدید آشکار می‌سازد. مشغولیت های ذهنی«خالد» تغییر شکل می‌یابد و پیچیده می‌شوند: «هوایی شده ام. نشستم و پیش خودم فکر کردم که آخر چی؟ تو قهوه خانه خیلی همت کنم، می‌شوم عنکبوت. اگر بخت، یار باشد، می‌شوم امان آقا. چند ماه دیگر هژده سال ام تمام می‌شود. ریش و سبیل ام هم، در آمده. لنگ ام هم، روز به روز درازترمی شود. نه! قهوه خانه به دردم نمی‌خورد. شاید شب‌ها بروم و درس بخوانم.»(ص ۲۱۵)… اوج دیگر گسترش دنیای ذهنی وعاطفی «خالد»، آشنایی او با دختری اشرافی و زیبا رویی به نام «سیه چشم» است که با حالت جادویی و اثیری‌اش باعث والایش و تصعید عشق و جذابیت های جنسی و جسمی در«خالد» می‌شود. این عشق پاک انسانی و فردی که با اهداف اجتماعی و انگیزه های مبارزه طلبانه برای استقرار آزادی، عزت و کرامت انسانی ادغام شده، درست در آستانه ورود «خالد» به مرحله عمل گرایی در اهداف انقلابی‌اش اتفاق می‌افتد. گویی «خالد» در این مسیر پر دست انداز و دشوار، به یک پناه گاه عاطفی امن، نیاز دارد تا بتواند در شرایط سخت مبارزه و نا امنی پیش بینی ناپذیر، ادامه و پایان آن را تحمل نماید. اما هشدار جدی «پندار» برای جداسازی احساس از مبارزه،«خالد» را با چالش مواجهه می‌سازد. «به دهان پندار چشم می‌دوزم: «- چه کار باید بکنیم؟ باید یاد بگیری که وقتی درگیر مبارزه هستی، مطلقا درگیر احساس نباشی»(ص۲۸۷)

 «خالد» در چالش و تعارض بین انگیزه های فردی و اهداف مبارزه، سخت ترین راه را انتخاب می‌کند و نمی‌تواند دنیای تک بعدی، دگم و لزوم ذبح عواطف و احساسات انسانی، به پای اهداف سیاسی هم رزمان انقلابی‌اش را بفهمد: «نه! نمی‌تونم سیه چشمو نبینم. به جون ام بستگی داره. نمی‌تونم بفهم ام که چرا احساس و مبارزه، با هم، جور در نمی‌آن؟ چرا؟ آخه چرا؟»چشم هایم را رو هم می‌گذارم. «نه! می‌مونم و مبارزه می‌کنم.»(ص ۲۸۸)

«سیه چشم» و احساس عاشقانه نسبت به آن که از فیلتر آگاهی، وجدان و بلوغ اجتماعی «خالد» گذر کرده، جزیی از اهداف مبارزه می‌شود و بعدها در شرایط دشوار زندان، زیر شکنجه های روحی و جسمی فرساینده، فقط یاد«سیه چشم» پایدار نگاه‌اش می‌دارد: «اگر قرار باشد که سیه چشم را فراموش کنم می‌میرم. تمام لحظه های خشن زندان را، با یاد سیه چشم تحمل کرده ام.» (ص۴۱۶)

«احمدمحمود» با تقدس ویژه‌ای که به «سیه چشم»می بخشد، به عنوان تنها زن تاثیر گذار بر شخصیت «خالد» که در مرتبه‌ای پس از«پندار» و«شفق» او را از اساس متحول می‌سازد و زاویه دید متعصب، شهرت زا و خرافه زده وی را تغییر می‌دهد، حایز اهمیت است. «سیه چشم» به لحاظ شخصیتی، در تضاد کامل با دیگر شخصیت های زن رمان همسایه‌ها است. متفاوت با مادر«خالد»(زنی محصور شده در چهار دیواری خانه)،«بلورخانم»(زن ابتذال گرا و سرخورده «امان آقا»)، «آفاق»(زن قاچاق فروش «خواج توفیق») و(دختر زردنبو و عقده‌ای اش) «بانو»، «خاله رعنا»(زنی یک پارچه، با نقش مادرانه سنتی صرف)،«ننه حسنی»(زن بیمار، ضعیف و مردنی «رحیم خرکچی»)،«هاجر» (زن«ناصردوانی» و اسیر بلند پروازی های خودخواهانه شوهر)،«صنم» (زنی نانوا، سلیطه و بد دهان)، «رضوان»(زن دوم«رحیم خرکچی»، تجدد خواه، آزادی طلب، قربانی توسعه نایافتگی فرهنگ جهان سومی)،«زن محمدمکانیک» (کم حرف و بی‌تاثیر) و«لیلا» (دختر گستاخ، برابری طلب و فمینیست «ملا احمد»).

«سیه چشم» در یک جور تقدس یافتگی اثیری، در تقابل با تمام این افراط و تفریط های تحریف شده وجود زن است: «حرف زدن‌اش آرام است. به آدم تسکین می‌دهد»(ص۲۶۴) این نگاه ساده، تک بعدی و کل نگر به زن؛ که عده‌ای را این طرف خط، طبقه بندی می‌کند و عده‌ای را آن طرف و بعد، یکی را به عنوان سوگلی از میان آنان بیرون می‌کشد، با پیچیدگی، قابلیت انعطاف و پیش بینی ناپذیری جنس زن نمی‌تواند سازگارباشد. زنان تصویر شده در رمان همسایه ها، در سه طبقه کلی و غیر قابل تداخل درهم، قرارمی گیرند. گویی در دیسیپلین ذهن «احمدمحمود»؛ زن، یا در یک جور از خود بیگانگی مذهبی و فرهنگی یا در حال ابتذال، تن فروشی و ارائه نقشی متعارض با زنانگی سلطه پذیر خود است («بلورخانم»،«رضوان»،«بانو»،«آفاق»،«صنم»،«لیلا») یا در نقشی سنتی و نخ نمای خود، به عنوان زنی همیشه مادر، جنبه محرومیت اخلاقی نسبت به تمام اطرافیان خود دارد و کنش های او از پختن، شستن و نگرانی مداوم برای خانواده، فراتر نمی‌رود (مادر«خالد»،«خاله رعنا»،«هاجر»، زن «محمدمکانیک») و یا در استحاله تقدسی فرا زمینی، چهره‌ای فرشته وار و دور از دسترس دارد («سیه چشم»). انگارکه زن نمی‌تواند در ترکیبی جزء نگر، متداخل با طول موج های متفاوت، هم «بلورخانم» باشد، هم«هاجر» و هم «سیه چشم». این جذمیت تقسیم گرایی انسان، به خوب و بد و کشیدن خطی ساده میان خیر و شر، در دیگر شخصیت های رمان نیز دیده می‌شود. در مقابل وجه اسطوره یی، قهرمان پرور و مبارز شخصیت افرادی مانند«پندار» و«شفق»، آدم های بد ذات و بی‌رحمی مانند «علی شیطون» و«شهری» قرار دارند که تجسم بدی، حیله گری، سنگ دلی و هتک حرمت اند. با وجود آن که به نظر می‌رسد این نگاه ساده نگر و تک بعدی به انسان ها، می‌تواند به لحاظ سبک نگارشی «رآلیسم» و کلاسیک «احمدمحمود»؛ به عنوان مشاهده گری اجتماعی دقیق که به شکل وسواس گونه‌ای به ثبت وقایع پیرامون خود و تصویر پردازی انسان هایی که در یک جور هضم شدگی روزمره، فقط روی سکه اند، توجیه منطقی داشته باشد، اما خطر این احتمال نیز وجود دارد که کاراکترهای خلق شده در آثار«احمدمحمود»، بیش تر به تیپ (با یکی- دو مشخصه بارز) نزدیک باشند تا شخصیت؛ که مجموعه ای از صفات پایدار و ناپایدار درونی و بیرونی است. به طور مثال؛ دقت کنید که چه گونه نام «محمدمکانیک» به مادی گری و با الحادگری،«خواج توفیق» با اعتیاد،«امان آقا» با خشونت، پدر«خالد» با خرافات و«ناصرابدی» با لوطی گری، متداعی می‌شود و به لحاظ این که هیچ وجه، وجه دیگری ازشخصیت این افراد در معرض دید قرار نمی‌گیرد، هیچ تصور دیگری جز آن که ارائه می‌دهد، نمی‌توان برای آنان متصور شد. تنها کاراکتری که به نظر می‌رسد از این قانون کل نگر وساده اندیش مصون مانده، شخصیت اصلی رمان است که نویسنده با ظرافت و درک بالایی از روان شناختی فردی، مرحله به مرحله مانند نوزادی نوپا، وی را همراهی می‌کند و سیر تحول و تکامل تدریجی او را با صبر و حوصله‌ای ستودنی طی می‌نماید. از نیمه فصل سوم که «خالد» با چمدانی پر از روزنامه و اعلامیه و بروشور و چند تا کتاب در پاسگاه بندر توقیف می‌شود؛ تا پایان کتاب که در ابهامی از آزادی یا تبعید با مامورین حوزه نظام وظیفه از زندان بیرون می‌زند، شرح مقاومت، مبارزه، اعتراض، شورش و رهبری زندانیان است که مسئولیت دشوار و خطیر آن، بر دوش های تازه جان گرفته «خالد» سنگینی می‌کند: «صدای خوش آهنگ دکتر، بهم قوت قلب می‌دهد: «حالا تو یه کار دیگه داری» نگاه‌اش تا عمق وجودم می‌نشیند «یه کار اساسی» چشمان ام را رو هم می‌گذارم. صدای دکتر را می‌شنوم. «اعتصاب غذای زندانو می‌گم. همه ناراضی ان. همه احتیاج دارن که یه کسی بهشون بگه چه کار کنن.»(ص۳۹۴)

 هر چند؛ «خالد» و مبارزه در همسایه ها، سرانجام به شکست می‌انجامد، اما تبعات این شکست که در پی کودتای بیست وهشت مرداد سی ودو، پیش می‌آید؛ به داستان دیگری که ادامه همسایه هاست، محول می‌شود. به داستان یک شهر که [درآن] «خالد» به تبعید می‌رود و بار دورانی اسارت بار و پر حرمان را به دوش می‌کشد.

راوی داستان یک شهر؛ تنها، خسته و ملول است و از دوری خانواده، رنج می‌برد. او و همرزمان‌اش در جریان شکنجه و بازپرسی، در می‌یابند که قربانی توطئه مشترک شرق و غرب شده اند و دشمن ایشان؛ فقط «بختیار» و«آزموده» و شاه و«امریکا» نیست، مقصد اصلی و دشمن بدخیم آن ها؛ گروه «کیانوری»، «کامبخش» و کمیته مرکزی حزبی است. سراپا آلوده به فساد و تباهی که دست و پای ایشان را بسته و به جنگ درندگان انداخته تا خود را نجات بدهد. این است که «خالد»، خسته و سرخورده، فریاد می‌کشد: «احساس می‌کنم پشت ام خالی شده و زیر پام خالی شده. احساس می‌کنم که به چیزی احتیاج دارم که بهش پناه ببرم؛ که به آن تکیه کنم.»( داستان یک شهر، ص ۵۳۹)

راوی داستان«احمدمحمود»؛ سرانجام نه از امید می‌رهد، نه از غم. در این میان دست و پایی می‌زند و سرانجام، در داستان«بازگشت»؛ پس از دوره اقامت اجباری در«بندرلنگه»، دوباره به «اهواز» باز می‌گردد و در میان اغتشاش اصول اخلاقی خود و نا به سامانی جامعه، به ورطه جنون می‌افتد: «سوار که شده بود، دل‌اش خواسته بود- اگر بتواند- آشفتگی ذهن را مثل کاغذ پنیر صبحانه که انداخته بود تو سطل آشغال، تو گاراژ، جا بگذارد و آرام باشد- دست کم در طول راه «باید از نو شروع کنم. هنوز وقت دارم. سی و یک سال عمر، چیزی نیست… ما که نه ثروتی داریم و نه قدرتی، باید تخصص داشته باشیم! ادبیات! اینم شد رشته که تو انتخاب کردی؟- تلف کردن عمر!-…»(بازگشت؛ مجموعه داستان دیدار، ص ۸۸)

 «خالد» همسایه ها، راوی داستان یک شهر و«گرشاسب» در«بازگشت»، هر کدام به نسبت هایی، راوی و قصه پرداز بیوگرافی خالق خود هستند.«احمدمحمود» در سطرسطر این سه گانه ادبی، ذره ذره خودش را باز آفرینی کرده و مانند تصویر پردازی قهار، خواننده را با تماشای هر سکانس اثرش، مبهوت می‌کند.

«رآلیسم» بی‌رحم زندگی «محمود»؛ از زمانی که نوجوانی ۱۰- ۱۲ ساله بود و برای تامین معاش خانواده، باید کار می‌کرده، تا زمانی که در گیر و دار جنبش های سیاسی آغاز دهه سی، به زندان می‌افتد و پس از محاکمه، به «بندرلنگه» تبعید می‌شود و پس از بازگشت از تبعید، در می‌یابد که آرمان ها، فراموش شده و بت پول و کاریابی، جای بت سیاست نشسته؛ همگی، روایت گر باز تولید ادبی«رآلیسم» در«رمانتیسم» است. «احمدمحمود» تا روزهای پایانی حیات، تا وقتی که در دوازده مهر؛ در بیمارستان«مهراد» تهران، قلب گرم‌اش برای همیشه از نامردی و نامرادی روزگار، از حرکت باز ایستاد، به آزادگی و حرمت قلم و تقدس آرمان های نوستالوژیک اش، خیانت نکرد و تمام سهم نیم خورده اش؛ از تقسیم غنایم ادبی؛ در جشنواره‌ها و همایش‌ها و بزرگ داشت ها، چند تیتر سیاه روزنامه بود؛

 بعد، هیچ…

«خالق همسایه‌ها رفت»…

 فقط همین!…

اما من می‌نویسم: «هست…

همیشه و…

همیشه…