خشت و آینه ♦ چهار فصل

مسعود بهنود
مسعود بهنود

po_masoud_01.jpg

چندی پیش دنیای غرب با تاخیری نابخشونی ابراهیم گلستان را کشف کرد. نویسنده و سینماگر بزرگی که فیلم هایش ‏جاناتان روزنبام منتقد آمریکایی را غافلگیر کرد و بدون شک زمانی که داستان هایش به زبان انگلیسی به صورت ‏گسترده چاپخش شوند، همین واقعه بر منتقدان ادبی نیز خواهد رفت. روزنبام طی مقاله ای او را شیر سینمای ایران نامید ‏و غفلت غرب از تاریخ سینمای ایران و پیشگامانش را نکوهش کرد. غفلتی که به ناروا پس از هجرت وی در زادگاهش ‏نیز بر سر او و آثارش فرود آمد. از این رو به احترام وی و وسعت دیدش که سال ها قبل آنچه را که جوان در آینه هم ‏حتی نمی دید، در خشت خام دیده بود، صفحه تازه ای به همین نام گشوده و اولین شماره اش را به او اختصاص داده ایم‎ , ‎

و با دو نگاه.‏

ebrahimgolestan1.jpg

نگاه اول: مسعود بهنود

‎ ‎از ابراهیم گلستان نوشتن‎ ‎

مردک بی سواد ایرلندی آن قدر کلمه در استخدام ندارد که یک جمله را، با صفت نابه جایش، چند بار به یک شکل ‏تکرار نکند. همه اش تکرار نکند چه قصر نایسی. هر دفعه که مسافری را از ایستگاه قطار به ریهرست پارک می ‏رساند همین جمله را تکرار می کند. حتی یک بار به نظرش نرسیده از مسافران بپرسد که ساکن این خانه کیست که ‏هراز گاه کسانی به شوق به دیدارش می آیند. کیست که شبیه به اشراف ساکن این گونه قصر ها نیست.‏

مردک همولایتی خودش جیمزجویس را نخوانده وگرنه برایش عجب نبود وقتی بداند ساکن این قصر نایس، که معمارش ‏همانست که کاخ پارلمان لندن را به شکل امروز ساخت، دلیلش برای انتخاب این جا برای زندگی این است که می تواند ‏در تالار بزرگ آن با صدای بلند موزیک گوش بدهد، لابوهم پوچینی را بشنود، با صدای پاوراتی جوان، به رهبری ‏هربرت فون کارایان. یا باخ، یا شوبرت، یا شوپن، یا سمفونی شماره یک راخمانینف به رهبری خودش. و وقتی این ‏نداند، چیز مهم تری را هم نمی داند راننده ایرلندی. نمی داند آن مردی که زبان ادیبان انگلیسی می داند و نیم قرن پیش ‏هکلبری فین را به فارسی درآورده است، هنوز وقت حرف زدن از همشهری خود سعدی کمک می گیرد. بغض کرده ‏می خواند:‏

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری زخویشتن برهانی

بی نظیری حسن او نیست، شاید گناه زمانه ماست. این را گلستان در باب صادق هدایت گفته، اما به باورم توصیف خود ‏اوست. مقصود ستایش نیست، چنان که او نیز به قصد ستایش هدایت نگفت. بل توصیف است. توصیف یک نویسنده و ‏فیلمساز که به اندازه ای که می خواستیم از او قصه نخوانده ایم، و حتی نه به اندازه ای که نوشته. خیلی هم فیلم نساخته ‏‏[دو فیلم بلند و چندین مستند کوتاه]. روزی از او پرسیدم تا بدانم آیا راضی ست از کارنامه خود. در جواب گفت نه، با دو ‏تا فیلم و چند تا کتاب که نمی توان راضی بود. پس افزود مساله حرص نیست بلکه رشدست. و این یکی از عادات اوست ‏بریده و قاطع می گوید، مانند نثرش. ایجاز تا جائی که مخل نشود و جاندار تا جائی که کلمات بار می برند و تصاویر ‏حرکت می گیرند.‏

برای شناختنش، و شناخت هر کس دیگر چون او، باید زمانه شان را شناخت، تا دانست هر کس را روزگار چه مجالی ‏داده، و او خود کدام موقعیت ها را آفریده. اگر آفریدنی در دستور بوده باشد. گفته اند و راست گفته اند که آدمی فرزند ‏زمانه خویش است. نیما اگر صد سالی آن طرف یا چهل سالی بعد زاده شده بود، هدایت اگر یک سده پیش بود، چه می ‏شد.‏

ابراهیم گلستان فرزند روزگار تحول است، سال های نوشدن جامعه. نه پوست عوض کردن، شاید پوست انداختن. فقط به ‏تبدیل سرداری بلند به کت کوتاه نبود که. حتی نه به این که یک سلسله پادشاهی منقرض شد و قزاقی عنوان شاهی ‏بگرفت، که این ها همه معلول علت بزرگ تری بودند. کله ها تکان خورده بود. بعد قرن ها ملت داشت فکر کردن را، ‏خواندن را، و خواستن را درک و فهم می کرد. زمان بالیدن او ربع قرن [بگو یک نسل] از به بار نشستن مشروطه می ‏گذشت. موقع به درآمدن از پیله بود، وقت دگردیسی.‏

وقتی گلستان وارد جامعه شد، در ظاهر تازه بچه ها از دوزانو نشستن در مکتب خانه و ملاباجی و ملاباشی خلاص ‏شده، ترکه و نصاب الصبیان جای خود به تخته و نیمکت و میز مدرسه داده، لباس فاستونی اولین کارخانه بافندگی پارچه ‏وطن تنشان بود. اما در باطن، کسانی مشغول شده بودند به فکر کردن. کاری که سده ها تعطیل بود. تا این نسل بزرگ ‏شود، در شهرهای بزرگ ورزشگاه و راه و راه آهن هم ساخته شد. تلفون، هواپیما، رادیو، کتابخانه، کتاب های خارجی، ‏سینما، تئاترال… در برابر قدوم این نسل تازه از زرورق در می آمد و کشف می شد. این نسل اولین کاربران نشانه های ‏تمدن جادوئی قرن بیستم بودند. فاصله شان از نسل قبلی، خیلی بیش تر شد. شهرزاده های اول قرن چهاردهم شمسی ‏خوش اقبال بودند، چرا که تا آمدند بدانند اختناق چیست، قبل از آن که با نظمیه دوسیه ساز و بی سواد رضاشاهی درگیر ‏شوند، آزاد شدند. نشد که بی خودی سال ها به بند بیفتند نخوانده هیچ درسی، نکرده هیچ کاری، و بعد هم قهرمان و یکی ‏از پنجاه و سه تن از آب درآیند و به ریش بگیرند. با فروریختن بنای به ظاهر محکم رضاشاهی، با در رفتن دو تا بمب و ‏پخش مقداری اعلامیه، نسل پشت در آزاد شد. وگرنه دست بالایش این می شد که عضو گروهی شوند که کار بزرگشان ‏چشم هایش علوی بود، که از بعضی از گزارش های عادی امروزی روزنامه ها بهتر نیست، چه رسد به عنوان های ‏ساخته حزب: قله داستان نویسی مدرن ایران. چنین است که از نسلی که بلافاصله بعد مشروطیت برخاست دکتر ارانی ‏را یگانه گفته اند و نیما و هدایت بی نظیر ماندند. نسل بعدی همان نسل گلستان است که وقت شکفتنش با دمیدن آزادی ‏همزمان بود. شهریور ۲۰. اما آیا این به تنهائی کافی بود. البته که چنین نیست. اگر هم دوران آزادی کسانی را همدم و ‏همراه کرد، که کرد، چندان که سال سی بگذشت، تفاوت ها بیرون افتاد. در این زمان بود که آشکارشد ابراهیم گلستان از ‏جنس و گل دیگری است و هیچ شباهتی به نزدیک تر نزدیکان خود نمی برد. و این از جمله دلایل بی نظیری اوست. نه ‏هدایت و خلیل ملکی که به قاعده باید گلستان از آن ها تاثیر می پذیرفت و نپذیرفت. نه صادق چوبک و جلال آل احمد که ‏نزدیکانش بودند. و نزدیک او نشدند. و نه همه آن ها که نام گرفته اند در این پنجاه و شصت شبیه به گلستان نیستند، چنان ‏که او هم شبیه شان نیست.‏

تا یک جائی از زندگی، گلستان و آل احمد با هم می آیند، گرچه نه هرگز مانند هم، نه به سرعت یکسان، نه به یک ‏مقصد و راه. آنان از دو بستر برخاسته بودند و یک رویا در سرشان نبود و روزگارشان دیگر کرد. آل احمد از خانه ای ‏شلوغ روستانی، آخوندی، و فقیرانه برآمده بود. گلستان گرچه سیدست و پدرش آیت الله زاده ای بود. اما از زمانی که ‏چشم گشود، پدر مدیر روزنامه گلستان بود، در زمره رجال شیراز، و در رفاقت و رقابت با حکام از فرمانفرما تا دکتر ‏مصدق. اما از این زاد و نسب گذشته، چندان که این دو زندگی را در گام های اول و دوم تجربه کردند تفاوت هایشان ‏آشکارتر شد.‏

این را از تفاوت هائی که در دنیای قصه هایشان هست می توان دید که چقدر از هم جداست. گرچه آل احمد به قصه ‏هایش نیست که شناخته شده بل به مقالاتی است که نوشته و در زمان خود شجاعانه و پرده درو باب روز نوشته. آل احمد ‏در نوشته هایش معترض است، اعتراض برای اعتراض. این اعتراض یک جهت هم بیش تر ندارد و آن حکومت وقت ‏است. از همین رو کنایاتش و طعنه هایش که به زمان خود آشنا بودند، اینک که آن بساط برچیده شده طعمی ندارند. ‏تاریخ مصرف داشتند؛ به سر رسید. اما گلستان چنین نیست. حتی در بلندترین اعتراضش که اسرار گنج دره جنی باشد، ‏که کس بلندتر از آن فریاد نزد به زمان خود، درست است که یکی بیش تر از بقیه جنی شده و ادعای نظرکردگی دارد، ‏اما چون نیک بنگری همه جنی اند و در جنی شدن آن یکی هم سهم دارند. و مهم تر این که وضعیت جنی است، این ‏وضعیت است که به سخره گرفته می شود، دل و روده از حلقش بیرون کشیده می شود و سزایش همان است که باید ‏شاهد ویرانی خود باشد. انگار گلستان تکان می دهد که آی آدم ها… نمی گوید حضرت آقای فلان.‏

گلستان اگر اعتراضی دارد که دارد، و جز اعتراض ندارد، مخاطبش همه آن هائی هستند که بی قبولشان جامعه ‏رستگاری نمی گیرد، یعنی همه. اگر اعتراضی دارد به وضعیت است. وضعیتی که نظم نمی پذیرد، سامان نمی گیرد، ‏شلختگی و بیعاری و آسانگیری دارد. در گفتار آخر فیلم موج ومرجان و خارا می گوید”و هر روز نفت کش ها به ‏خارگ می آیند برای بردن باری که حاصل صبر سالیان زمین است و هوش و کوشش آدمی. باری که به کار آدمی جان ‏می دهد و بی کار آدمی جان نمی گیرد. و ملک مروارید آرمیده، مرجان و ماهی سپرده به تقدیر را نصیبی نرسید جز ‏این شیار کف آلود.“‏

اگر اعتراض دارد که دارد، به باد و بروت های الکی، و به تاریخ مجعول دارد. به آن وضعیتی دارد که منوچهر را بر ‏دوش حسن می نهد، و مادر حسن را به حالی که دارد رها می کند در “لنگ”. مگر نه که در “ظهر گرم تیر” [نوشته ‏شده به سال ۲۹] بارکش عرقریزان یخچال برقی مظهر مدرنیزم صنعتی را در شهری می گرداند که کوچه هایش نام ‏ندارند و خانه هایش شماره ندارد، مردم لخت و لخت اند، اما بهتر می بییبند که کسی مزاحمشان نشود که بخوابند و تازه ‏یکی می گوید “مگر آیه آمده تو این گرما”. گلستان برای نشان کردن انسان پاک، انسان والا، خیلی دور نمی رود، ‏فرشته ای نشان نمی کند، بلکه آن زن، در کافه هم کار می کند، قدیسه هم نیست، اما چندان که در جستجوی کودک ‏سرراهی به معدنی از بچه ها می رسد، نفسش می گیرد. در آن صحنه آخر خشت و آینه کیست که با تاجی احمدی ‏نگرید، که بود که نگریست، وقتی سرش را به دیوار پرورشگاه کودکان گذاشت. و گلستان طراحی کرده بود که دوربین ‏دور دور دور شود، و او همچنان سر به دیوار بیمارستان مانده تا ابد انگار.‏

گلستان اگر از زشتی ها می گوید نه برای آن است که می خواهد دسته راه بیندازد، لیدر و سردسته شود، نه برای این که ‏دیگران خوششان بیاید بلکه همان طور که در اول خانه سیاه است نوشت [یادمان باشد تاریخش را. پائیز۱۳۴۲] “دنیا ‏زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیش تر بود اگر آدمی بر آن دیده بسته بود. اما آدمی چاره سازست.“‏

گلستان تا یک جائی را با دیگر آتش به جانان رفت. از جائی حسابش از بقیه جدا شد. خود جدایشان کرد. حساب همه از ‏هم جدا شد. بعضی بیش تر. نسلی از آتش به جانان که گلستان هم یکی از آنان بود اگر بچه رضاشاه بودند و شاه شدند، یا ‏بچه جلال خان بودند و فریدون شدند، یا آن روزنامه نگار جاه طلب بودند، به وزارت هم رسیدند و جانفدا هم شدند، یا ‏پسر بصیردیوان بودند و از خیلی از ضدکودتائی ها شریف تر و نجیب تر بودند، اگر نوه کمونیست و با کفایت شیخ ‏فضل الله بودند، اگر بچه نوکر جلال خان بودند و کریمپور شدند و چه زود جان در چله کمان نهادند، هر کدام در هر جا ‏بودند خیالات بزرگ در سرشان بود. کدامشان به آن رسیدند. به نظر می رسد که گلستان زمانی چنین می نمود، یا ‏دیگران چنین باور کردند، که رسیده است. و از همین جا بود که فقط حسابش از دیگران جدا نشد، حساب و کتابش جدا ‏شد. این سخن باور نکردنی از بوداست، نه از ماکیاولی؛ که گفته است: پیروزی کینه می آفریند، چون شکست خوردگان ‏ناخشنودند. اما گلستان گرچه برای خیالات بزرگ خود راه می جست، و خسته نمی شد، و رهایش نمی کرد. آن سابقه ‏حزبیدن و آرمانخواهی، با او کار دیگری کرد. جز آن که بیوه غمگین جاودان شوی، با خیال مدام سرهنگ زیبائی و ‏استوار ساقی. این ها بلکه قوتی و جراتی تازه داد به او. برای بیان آن چه می خواست، دنبال وسیله و فرصت گشت و ‏یافت. و چون یافت با آن موجب شد که خانه سیاه است ساخته شود. با آن خشت و آینه ساخت، با آن موج و مرجان و ‏خارا را نوشت، با آن مد و مه را پرداخت. آن قدر کرد که به زندان افتاد، اما نه حمام خرابه زندان قصر برای کارهای ‏نکرده، بلکه در ساختمان مدور تازه ساز کمیته ضدخرابکاری. گرچه سرهنگ و دکتر با همه اهن و تلپ خود نمی ‏دانستند که همان زمان دارد آخرین تیر را رها می کند. دستگاه اسرار گنج دره جنی را ندیده بود وقتی او را گرفت. ‏گرفت تا فقط شمه ای از رحمت خود را نشانش دهد. نمی دانست که او ندیده خروس را نوشته است. و چیزی نمانده بود ‏که کم بگذارد در تصویر آن خانه بندری که همه پلیدی ها را یکجا داشت تازه پسرک اسهالی هم دم به دم در صحنه ‏ظاهر می شود، به عطرافشانی. حاج ذوالفقار کبگابی کیست که چشمش دنبال گنج هم هست.‏

اما سر خط همین روایت به زندان انداختن گلستان را بگیر که بهانه شان، خطی بود که خفیه نویسی گزارش کرده بود ‏درباره جمله ای که ساعدی گفته به دیگری، تا تفاوت وی با دیگران آشکار گردد. وقتی آمد بیرون زمین را به زمان ‏دوخت تا نماینده دستگاه را به اعتذار بکشاند. و کشاند.‏

این روایت را از زبان کاوه می آورم – که بعد پنج سال هنوز وقتی چیزی او را تداعی می کند آتش به جانم می زند – ‏که گفت:‏

‏”نمی خواست مرا ببرد و من می خواستم با او بروم. شنیده بودم که به مادر سفارش ها می کرد و گفت می رود ساواک، ‏برای دیدن مقام امنیتی و فهمیده بودم که دلیلی دارد برای پریشان بودن و نمی خواستم جز من کسی او را چنین ببیند. ‏برای همین نمی خواست من همراهش باشد، می خواست یکی باشد که در تمام راه به او فرمان بدهد و او گوش کند و ‏هیچ نگوید، من نبودم. من شبیه به خودش بودم. پس نشست توی ماشین. نظام با نگاه نگران بدرقه اش کرد. نگران بود و ‏جرات ابراز نداشت. در راه هیچ نگفتیم. این تنها باری بود که دعوائی نکردیم. جدلی نبود. انگار عفریت خودش را نشان ‏داده بود تا ما بی جدلی را کشف کنیم. تا رسیدیم به کنار دیوار ساواک، دور از در ورودی گفت بایست. نمی خواست ‏نزدیک تر بروم. بعد گفت اگر تا یک ساعت، حداکثر دو ساعت نیامدم برو. تامل نکن. برو به مادرت بگو تلفن کند خبر ‏بدهد. خودش می داند کجا. این را گفت و یک نگاه چند ثانیه ای بی صدا به من انداخت و رفت. و من ماندم با خیالاتم. من ‏ماندم که معنای آن نگاه چه بود. پریشان بودم. و این را پنهان کرده بودم تا آن موقع. وقتی خواست در را ببندد، به خودم ‏گفتم برو ببوسش. اما مگر راه می داد. نگران بودم شکسته برنگردد. یک ساعت شد دو ساعت، پیاده می شدم، می رفتم ‏آن طرف تر، دم بقالی و نگاهم به ماشین بود و به خیابان. سیگار خریدم و در آن لحظه فکر نکردم که اگر می دید که ‏سیگار می کشم چه الم شنگه ای به پا می شد. یک پپسی خریدم همان طور که ذکریا سرکشید جلو بیمارستان در خشت و ‏آینه. سرکشیدم. یک ساعت و نیم شد. ذهنم شلوغ بود. و درهم بود. فکر مادرم هم بودم که الان چه کار می کند. دو ‏ساعت شد. چند باری استارت زدم و رفتم دور زدم و برگشتم. تا آمد. لازم نبود بگوید. از همان دور معلوم بود. پیروز ‏می آمد. اما باز هم لعنتی سعی می کرد خودش را بی اعتنا نشان بدهد. در این مسابقه هم برنده شده بود. می خواست ‏نشان دهد مسابقه ای نبود”.‏

این وضعیت یگانه را روزگار به گلستان در سینی تعارف نکرد. گلستان، خوب که در زندگی اش دقت کنی مجال ها را ‏ساخت و موقعیت ها را آفرید. جان لاک غلط نگفته که کسی از تجربه خود فراتر نمی رود. اما این تجربه ها مجرد ‏نیستند بلکه چنانند که آدمی شان می بیند. گاه شهامت دیدن نیست.‏

دنیا گلستان را بسیار جاها برد و شاهدش کرد. با همه می کند. اما این بر عهده تست و هنر تست که آن را روزگار مانند ‏پرده خوانی در مقابلت گشوده، خوب ببینی. پس آن گاه دوباره بچینی، بازشان بیافرینی، در همشان بریزی، خاکشان را ‏الک کنی، کوزه گر شوی، دلاکشان شوی شوخ از تنشان بگیری، مشت و مالشان دهی، حجامتشان کنی، زالو به جانشان ‏بیاندازی [ چنان که در خروس انداخت که به فارسی کس چنین قصه ای ننوشت که او نوشته است] پس آن گاه انگار سهم ‏خود ادا کرده ای. بی شعار و نمایش و خودنمائی. چنان که خود می گوید “اگر در مسابقه ای بودم با خودم بود، با ‏دیگری مسابقه ام نداشتم. مدال و خوشامد و تحسین دیگران ماجرایم نبود.“‏

وقتی رها کرد و رفت، به باور من سه چیز آتشش می زد، و نمی گفت. اول آن که به رگه ای از رگه های نهان در دل ‏جامعه رشد نکرده، نانجیب، و خرافاتی برخورد در مقابله با خودش، دانست ز جوی خرد ماهی خرد خیزد. دیگر آن که ‏دستگاهی که از قضا در رگه هائی از خود مدافع و همراه نودیدن جهان بود، و تمایل به جبران عقب ماندگی ها نشان می ‏داد، به گنج رسید، جنی شد. او دید و ترسیم کرد که دارد ویران می شود، و سوم سهمی بود که تراژدی از قصه زندگی ‏او خواست و گرفت. فروغ ور پرید. کار بزرگش مانده، تولد دیگرش تازه رخ داده. هنوز جهان خانه سیاه است را ‏درست ندیده، تازه… گلستان میانه دهه چهل عمر بود وقتی از منجنیق فلک آن فتنه رها شد. و راه او گرفت. و او هیچ ‏نگفت هنوز.‏

و بدین سان است

که کسی می میرد‏

که کسی می ماند‏

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.