وقتی که افتادم

حسین قاضیان
حسین قاضیان

من در تمام مقاطع تحصیل دانشگاهی شاگرد اول بودم. طبعاً از استادان نمره‌های خوبی می‌گرفتم یا نمره‌های خوبی می‌دادند! اگر کسی با نظام آموزشی علوم انسانی و اجتماعی در ایران، و به‌ویژه‌ شیوه‌های ارزیابی آموزشی در این نظام، آشنا باشد، البته می‌داند که این نمره‌‌ها، و بالا و پایین بودنشان، نشان از هر چیز داشته باشد، نشان و معیار سطح سواد و دانش فرد لزوماً نتواند بود. بنابراین شاگرد اول بودن من هم نشانی از سطح دانش من نداشت. این را گفتم تا روشن کرده باشم که گرچه این مقدمه را “مغرضانه” مطرح کرده‌ام، اما غرضم از طرحش نه فخر فروشی‌های سطحی و بی‌مایه، که در میان آوردن خاطره‌ای است که با سابقه‌ی این نمره‌‌های خوب مرتبط است.

از قضای روزگار در دوران تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد (یا همان فوق لیسانس “فعلاً سابق”)، حوالی سال‌‌های 1369 یا شاید هم  1370،  درسی داشتیم زیر عنوان فلسفه‌ی علوم اجتماعی که استادی نامبردار داشت؛ استادی که آوازه‌ی تلاش‌های فکریش از سطح دانشگاه عبور کرده بود و دیگر به عنوان روشنفکر عرصه‌ی عمومی شناخته می‌شد. کتاب‌‌های فراوان داشت از جمله در زمینه‌ی همین موضوع. و باز هم از قضای روزگار (و امان از این قضای روزگار) نزدیک 10 سالی می‌شد که من این استاد را از نزدیک می‌شناختم و درس‌ها از او آموخته بودم. مدتی همکارش بودم. ارتباط نزدیک و البته توأم با احترام و اندکی هم رسمی داشتیم. حتی پیش آمده بود که در میان انبوه اشتغالاتش، از روی لطف درس خصوصی برایم گفته باشد. در همین سال‌‌‌ها، و این بار نه از قضای روزگار بدبخت، که بنا به تدبیر و پیشنهاد خود استاد، خوشبختانه جلسات مرتبی داشتیم که من و جمعی از دوستان در کنار ایشان گرد هم می‌آمدیم و بحث و گفت‌و‌گوها می‌کردیم در باره ایده‌ی دگرگون کننده ‌ای که او به میان آورده بود. گفتن ندارد که بسیار هم می‌آموختیم. بنابراین، چه به این دلیل، چه به دلیل همان سابقه‌ی قدیمی، من تقریباً هر هفته استاد را می‌دیدم.

در همین ایام، درسی هم که از آن یاد کردم در جریان بود و داشت به آخرهای کارش می‌رسید. استاد برای تکلیف آخر ترم، که نوشتن مقاله‌ای تحقیقی بود، 8 نمره تعیین کرده بود. نمره‌ی قبولی در دانشگاه ما (دانشگاه تربیت مدرس) از 14 بود. معنی دیگر این نمره‌بندی این بود که اگر کسی از این بخش نمره‌ای نمی‌آورد درس را “می‌افتاد” و مجبور بود دوباره آن را بگیرد. و البته برای کسانی مثل من که معدل خوبی داشتند، “افتادن” از درس همان بود و افتادن معدل به پایین هم همان. و البته که با آن سابقه‌ی شاگرد اولی، من هیچ وقت از درسی “نیافتاده” بودم.

موضوع مقاله‌ی تحقیقی که من انتخاب کرده بودم، تا جایی که به خاطر دارم، “چرایی پا‌نگرفتن علوم اجتماعی در قلمرو تمدن اسلامی” بود. البته که موضوع خیلی گسترده‌ای بود و محتاج کاری بیش از آن‌چه در یک ترم درسی می‌توان به فرجام رساند. اما مشکل از جایی آغاز نشد که من هر چه تلاش می‌کردم و می‌‌خواندم و می‌نوشتم به جای مطلوبی که فکر می‌کردم نمی‌رسید. مشکل از جایی آغاز شد که باید مقاله را به استادی ارائه می‌کردم که نه تنها خودش این‌کاره بود، و برخی زوایای موضوع را شکافته بود و مطرح کرده بود، که بنا به پیشینه‌ی آن آشنایی‌‌ها و یادگرفتن‌‌ها حتماً از من انتظاری بیشتر از دیگران داشت، (یا دست‌کم من پیش خودم چنین فکر می‌کردم). من هم می‌خواستم نشان بدهم که آن آموزش‌ها هدر نرفته و این شاگرد درس‌هایش را خوب یاد گرفته است.

اما از شما چه پنهان، که هر چه بر سر خودم، و کمی تا قسمتی هم بر سر کتاب‌‌ها و مقاله‌‌ها می‌زدم، هر چقدر می‌نوشتم و پاک می‌کردم (اهل پاره کردن نبودم!) به جایی که پیش استاد حفظ آبرو کند، نمی‌رسید. ترم تمام شد، امتحان گرفته شد، مقاله‌ی من هنوز تمام نشده بود. فرصتی که بعد از پایان ترم برای دادن تکالیف گذاشته بودند به پایان رسید و کار من به پایان نرسید. [راستش الان هم که بعد از نزدیک 20 سال دارم این مطلب را قلمی (یعنی “کی‌بوردی”) می‌کنم، از دوباره به خاطر آوردنش عرق شرم و اضطراب را بر تنم درآمیخته می‌بینم.] خلاصه من هم که دیدم کار دارد بیخ پیدا می‌کند، کم کم شروع کردم جلسات هفتگی را یکی در میان رفتن، و یکی – دو ماهی اصلاً نرفتن، که مبادا چشم در چشم استاد بیافتاد و استاد طلب مقاله‌ی کذایی کند و من سرخ روی شوم یا “سیه‌روی” بی آن‌که در من “غش”ی باشد. آنقدر به جلسات نرفتم که مهلت‌‌های داده شده یکی پس از دیگری به سر آمد.

وقتی برای گرفتن نمره‌ها به دانشگاه رفتم، چشمم افتاد به نمره‌ی همین درس مربوطه روی دیواری که برگه نمرات را روی آن چسبانده (یا شاید هم چپانده) بودند. نمره‌ام شده بود 12. یعنی که همه‌ی نمره‌ی امتحان را گرفته بودم یا داده بودند. اما چون تکلیف را نداده بودم 8 نمره یک‌جا از دست رفته بود. و اگر  که داستان را دنبال کرده باشید به یاد دارید که نمره‌ی قبولی هم از 14 بود.

احساسات متضادی داشتم: از یک طرف از درس افتاده بودم و معدلم کلی خراب می‌شد، آن هم در یک درس 3 واحدی. از طرف دیگر باید دوباره درس را می‌گرفتم. به علاوه، آبرویم به شکل دیگری پیش استاد رفته بود که گویا بی‌توجهی کرده‌ام و تکلیف را انجام نداده‌ام یا از زیر کار در رفته‌ام. از این گذشته، و شاید از همه بدتر، چیزی که خیلی آزارم می‌داد این بود که مبادا استاد پیش خود فکر کرده باشد من انتظار داشته‌ام قضایا را جوری درز بگیرد و نمره‌ای در خور “رد کند”. در همان حال از صمیم دل خوشحال بودم که استاد سابقه‌ی آشنایی و ارادت را نادیده گرفته و نمره‌ای را که شایسته‌اش نبوده‌ام، نداده است. این هم با اصول‌گرایی شخصی من (و البته اصول‌گرایی نه به معنی مسخره‌ی امروزی) جور در می‌آمد، هم با آن‌چه ما آن روزها داشتیم در محضر ایده‌های استاد به عنوان نگاه جدیدی به عالم و آدم مزه مزه می‌کردیم و خود ایشان هم مبلغش بود.

این استاد نامبردارــ‌ که من هنوز به پاس آموخته‌هایم، همواره احترام قلبی او را با خود دارم ــ کسی نبود جز دکتر عبدالکریم سروش که این روزها پا به 65 سالگی می‌گذارد. استادی که گرچه حافظه‌اش هنوز جوان و ذهنش پرطراوت است، شاید آن روزها را به یاد نداشته باشد. چرا که  من هم هیچ‌گاه نخواستم ماجرا را برایش شرح دهم. حتی بسیاری از دوستان مشترک هم بسا این‌جا، برای اولین بار، این خاطره را بخوانند.

حالا به مناسبت 65 سالگی دکتر سروش از من هم مقاله‌ای خواسته‌اند. می‌بینیم که همان داستان دارد تکرار می‌شود. به دوستی که مطلب را خواسته می‌گویم آخر اگر من بخواهم چیزی بنویسم باید در خور قامت احترام من باشد به استاد یا دست کم در حد پاسداشت قدمت این رابطه‌ی اکنون حدوداً 30 ساله. و این در نظر‌گرفتن‌ها، یعنی داشتن زمان کافی، یعنی همان چیزی که نه شما دارید و نه من. اصرار است از او و تکرار داستان قبلی است از من: نمی‌توانم چیزی در اندازه‌ی آن‌چه فکر می‌کنم شایسته‌ی ارائه به استاد است، تقدیم کنم. تنها حسنش این است که این جا ظاهراً نمره‌ای در کار نیست. ناچارم به همین خاطره بسنده کنم. خاطره‌ای که یادآور منش دکتر سروش است در آموزش، وپرده‌بردار از روحیه‌ای که همواره با من بوده: روُیه‌ی دیگری از همان رَویه‌ی “غیر‌آدمیزادی” شخص شخیص خودم، که آن سال‌‌ها به “افتادنِ” منِ افتاده از درس انجامید و اکنون “افتادن” به یاد خاطره‌ای نسبتاً مکتوم. اما خودمانیم، این افتادن کجا و آن افتادن‌ها کجا. ظاهراً تنها چیزی که میان این “افتادن”‌ها تمامی ندارد، همان “غیرآدمیزادیت” است.