درد و روزه

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

خبرها از قطعی شدن پایان اعتصاب غذای زندانی سیاسی اوینمی‌دهد، الا در مورد کیوان صمیمی. دیشب دوستان می‌خواستند بیانیه‌ای در استقبال از شکستن غذا بنویسند و حمایت ضمنی از کیوان و طرح موضوع اعتصاب سه چهار هفته‌ای ارژنگ داوودی، اما اختلاف نظر وجود داشت و کار جلو نرفت.

من یکی از مخالفان بودم و تنها با بخش آخر بیانیه موافقت کردم. دلیل این امر نوعی مخالفت با کار کیوان بود. علت هم روشن بود: “این نوع کارها، تک روی است و حمایت دیگران باعث رواج چنین فرهنگی در میان زندانیان سیاسی- عقیدتی می‌شود. درست است که بچه‌ها را به ۳۵۰ انتقال نداده‌اند، اما آنها بیانیه داده‌اند و بر نکات مثبتی تکیه کرده‌اند و دستاوردهای این اقدام”.از نظر من این درخواست صمیمی، آن هم در شرایطی که گفته می شود اعتصاب خشک‌اش را به اعتصاب تر تبدیل کرده، نوعی رفتاری تک روانه است. او وظیفه داشت به خرد جمعی تن بدهد واز تصمیم اکثریت تبعیت کند و به درخواست‌های متعدد رهبران جنبش سبز و جریان‌های سیاسی احترام بگذارد و از همه مهم‌تر به نگرانی خانواده‌ها توجه کند.

به این دلیل انتشار بیانیه فعلا به حالت تعلیق درآمده تا اصلاحات لازم در آن به عمل آید. نمی دانم شاید هم در عمل موضوع منتفی شود. البته علت دیگری هم وجود دارد، برخی از دوستان نزدیک چندان تمایلی به حمایت از ارژنگ ندارند. استدلال آن ها هم تا حد زیادی منطقی است، چون داوودی نیز تصمیمی فردی گرفته و کاری تک روانه انجام داده است، علاوه بر اینکه او تاکنون در هیچ کار جمعی مشارکت نداشته و در مواردی عامل درگیری میان زندانیان سیاسی بوده است و محروم شدن دوستان حسینیه از بازی پینگ پنگ با شکستن میز و بیرون فرستادن آن از حسینیه.

امروز آخرین روز شعبان بود و قاعدتا من باید روزه می‌گرفتم، اما بیماری اجازه ی این کار را به من نداد. دیشب اصلا نتوانستم بخوابم،- حدود ساعت سه درد چنان شدت گرفت که خواستم مرا به بهداری منتقل کنند و آمپول مسکن بزنند. گفتند قسمت نگهبانی تا ساعت چهار صبح باز نمی‌شود. بعد هم که زمان گذشت در زیر هشت را گشودند و سروکله ی پاسداران بندها یکی پس از دیگری پیدا شد، معلوم گردید که در بهداری اصولا آمپول مسکن وجود ندارد! در عوض، یک مشت قرص و کپسول برایم فرستادند که بیشتر آن ها را داشتم و مصرف هیچ‌کدام اندکی هم از درد کشنده ام کم نمی‌کند. قرار بود شیاف مسکن بدهند که تا آخر شب از آن هم خبری نشد. صبح که خودم به مسؤول مربوطه سر زدم خبر داد که آنچه پزشک تجویز کرده موجود نیست!در نتیجه، به دادن پماد ایندومتازین بسنده کرد که پارسال همدم دردهایم بود، همچنین در روزها و شب‌های اخیر.

می توان گفت کهسال پیش، در بازداشتگاه ۲۰۹ رسیدگی پزشکی و دسترسی به دارو، در مقایسه با زندان رجائی شهر، نسبتا خوب بود؛ تقریبا هر چه می‌خواستم فراهم بود، از ویزیت پزشکان متخصص که اغلب در بهداری اصلی زندان حاضر بودند و اگر هم موجود نبودنداعزام موقت به بیمارستان‌های مختلف ممکن و فوری. به این علت بود که درد، حتی در شرایط شکسته شدن دنده ها و قفسه ی سینه نتوانست مانع نگرفتن روزه شود. عبادت هم که جای خودش را داشت، چیزی که اینجا تقریبا تعطیل شده و محدود است به نمازهای یومیه و زیادش ادای یک روز نماز قضا، البته آن هم به صورت نشسته، روی میز پینگ پنگ یا بر روی کناره ی فلزی تختخواب. حال باید ببینممی‌توانم خواندن مستمر قرآن را از سر بگیریم یا نه، حتی در حد یک جزء در روز و سی جزء در ماه. پارسال، در سلول انفرادی یا اتاق دو نفره، هفته‌ای یک ختم قرآن داشتم و بعد که به نهج‌البلاغه دسترسی پیدا کردم، یک دوبار هم آن را دوره کردم.

البته بازداشتگاه ۲۰۹ هم مسائل خاص خود را هم داشت، از جمله آن دعوا و مرافعه های حسابی. انسان چه زود نعمت‌هایی را که دارد فراموش می‌کند و به آن عادت. اکنون دسترسی به یخچال فراهم است و آب یخ تا حدی که خودم بخواهم و دیگران به فضای یخچال نه فوت نیاز نداشته باشند، مهیا. برخی از دوستان آب، آب میوه و شیر و… خود را در یخچال شخصی فوت من قرار می‌دهند و طبیعی است که جوابگوی نیازهای همه، از جمله خود من نباشد.

 پارسال، این موقع برای یک قطره آب سرد له له می‌زدم. در چنین شبی بود که من و علی بخشی روزه بودیم هنوز برنامه ی خاص ماه رمضان در بازداشتگاه شروع نشده بود. اگر اشتباه نکنم غذای ظهر سی ام شعبان پلوو خورش قیمه بود. ما چون روزه گرفته بودیم آن را برای افطار خود نگاه داشته بودیم و از آن مهم‌تر یک قوطی مقوایی دوغ پگاه. نزدیک افطار آن را در سینک دستشویی داخل سلول قرار داده بودیم تا خنک شود و روزه را که شکستیم گرمای کشنده تابستان را کمتر حس کنیم. برای خود درون سینک فلزی حوضچه‌ای ساخت بودیم از آب ولرم شیر، تا به اصطلاح خنک شود و قابل خوردن.

نگهبان کشیک از صدای شرشر آب سر رسید، دریچه ی سلول را گشود و لب به اعتراض باز کرد که چرا شیر آب باز است و هدر می رود. با نرمی پاسخ دادیم که روزه‌ایم و می‌خواهیم افطار دوغ خنک بنوشیم. اما او با لحنی تند اعتراض کرد که “اسراف می‌کنید و حیف است که شیر آب باز باشد”! من هم جلویش درآمدم که “حیف ما هستیم، بخصوص این جوانان که ماه‌هاست بیهوده و غیرقانونی در زندان نگه شان داشته اند و عمرشان را تلف کرده اند”. اوکه انتظار چنین پاسخی را نداشت با خشونت گفت این مساله به تو مربوط نیست. من هم با صدای بلند که به گوش زندانیان دیگر سلول ها برسد، فریاد کشیدم که “خیلی هم به ما مربوط است، ما همه با هم هستیم و مسائل مان یکی!”. جسارت به خرج داد و به صورت غیرمعمول وارد سلول ۴۲ شد که ما دو نفر در آنجا زندانی بودیم. شیر آب سرد را بست و فوری بیرون رفت. من هم در اقدامی تلافی جویانه بلافاصله شیر را باز کردم و طبق معمول نماز مغرب را شروع کردم تا پس از نماز اول افطار را شروع کنم.

 امانگهبان نرفتهبازگشت. وی پس از چند دقیقه دوبارهوارد سلول شد واین بار هم شیررا بست و هم سرشیر آب سرد را باز کرد و با خود برد. من دریچه را گشودم و به او اعتراض کردم: “ تو حق چنین کاری را نداری! می‌خواهم از دست تو به افسر نگهبان یا رئیس زندان شکایت کنم، بگو اینجا بیایند. یک برگ دولتی هم بده تا شکایتم را بنویسم”. او هم فورا رفت و برگه‌ای را با خود آورد و درون سلول انداخت. برگه را کنار گذاشتم و تاکید کردم که افسر نگهبان باید بیاید یا رئیس زندان. او اصرار که باید شکایتت را بنویسی و به من تحویل دهی! من هم این کار را مشروط کردم به عدم حضور نگهبان. در اندک زمانی جنگ مغلوبه شد.

 البته در این ماجرا برخورد پیشین ما و درگیری لفظی گذشته موثر بود. هفته های اول بازداشت من بود. هنوز در سلول انفرادی ۳۱ نگهداری می شدم، اما محسن میرزایی را به دلیل آن سقوط های ناشناخته پیش من آورده بودند. در اتاق 34 یک زندانی خارجی را نگهداری می کردند که وضع مزاجی مناسبی نداشت و اسهال مزمن گرفته بود. او داشت کم کم فارسی یاد می‌گرفت و اولین عبارتی که آموخته بود “آقای نگهبان” بود. چپ و راست، روز و شبداد می‌زد؛ “آگای نگبان، اگای نگبان”. نمی‌دانم پیش از این که به بحرانی برسد چراغ می‌زد یا نه وقتی حسابی تنگش می گرفت فریاد می کشید و نگهبان را احضار می کرد و این عبارت خاص را تکرار. وضعش بخصوص پس از خوردن نهار یا شام خراب می شد. احتمالا غذای زندان که او نمی توانست از خیر آن بگذرد به وی نمی ساخت و به معده‌اش فشار می‌آمد و نیاز به دستشویی رفتن پیدا می‌کرد.

البته این زندانی خارجی که احتمالا اتهامش جاسوسی بود وضعیتی استثنایی داشت، از جمله این که به او اجازه داده بودند که شب‌ها- پیش از خوابیدن- دوش بگیرد! وقتی حمام می‌رفت و شیفت این نگهبان می شد که شبیه هندی ها بود و تا حدودی با زبان انگلیسی نیز آشنا، تلاش می کرد که با وی وارد گفت‌وگو شود. اما چون درک مطلب یا به اصطلاح لیسنینگ خوبی نداشت، لهجه ی زندانی را نمی فهمید و متوجه منظور طرف نمی‌شد و حرف خودش را هم نصفه نیمه می‌زد. زندانی در حمام یک جمله کامل می‌گفت و او با یک کلمه ی تکراری جواب می‌داد: شاور( دوش)!معلوم بود که طرف دارد دوش می‌گیرد و مشکلش چیز دیگری است. شبی من برای کمک به نگهبان گفتم که به انگلیسی بگو : “May I help you?”. ناگهان محسن هم به کمک من آمد با وجود بی‌سوادی، با لهجه ی افغانی طوطی وار جمله ی مرا چند بارتکرار کرد.

زندانی در حمام چسبیده به سلول ما، صدای ما را شنید و گوش تیز کرد. نگهبان هم گوشش تیز شد. تا محسن جمله را تکرار کرد. خودش را فورا به بند ‌ما رساند و حمام و دستشویی همجوار ما.

من به شوخی می‌گفتم که یکی از شکنجه‌های سلول ۳۱ شنیدن صدای باد و داد است، داد را نگهبانان می‌زنند و زندانبانان، و باد را زندانیان، آن هم در شرایط خاص، مخصوصا نیمه شب! به شوخی معترض می شدم که باید آلودگی صوتی هم جزو شکنجه های زندان- بخصوص برای همسایگان مستراح-منظور شود.

بگذریم! نگبهان که بعد فهمیدیم نام او هم محسن است تا به سلول ما نزدیک شد. خودم هم بلند داد زدم: May I help you?. او با عصبانیت دریچه را باز کرد و گفت که چه می‌گویید؟پاسخ گفتم که “تنهامی‌خواستیم به شما کمک کنیم. منظورم این است که اگر متوجه حرف هایش نمی‌شوی، اجازه بدهبرایت ترجمه کنم”. اما نگهبان یک باره با موضعی خصمانه پرخاش کرد که “ می‌خواستید با زندانی ارتباط بگیرید و این کار خلاف است و جرم”. از من انکار و از او اصرار.بحث ما بالا گرفت. از یک سو گفته می شد که هدف کمک به تو بوده است و از سوی دیگر این ادعا مطرح می گردید که “شما قصد برقراری تماس با زندانی خارجی داشته‌اید و… “. بعد خبر آوردند که گزارشی هم در این خصوص به مسوولان زندان رد کرده است. در عوض، ما هم تلافی کردیم و هر وقت که نوبت نگهبانی او بود و از کنار سلول ما رد می‌شد برای خودمان الکی انگلیسی بلغور می‌کردیم و سر بسرش می‌گذاشتیم. این کار برایش حسابی سنگین می‌ آمد اما کاری نمی توانست بکند، چون ظاهر امر این بود که من دارم به محسن، هم سلولی ام، انگلیسی یاد می دهم.

حال ماجرایی دیگرمیان ما پیش آمده بود و دعوا و مرافعه بر سر باز کردن شیر آب سرد و هوس دوغ خنک خوردن در شب اول ماه رمضان. من اصرار داشتم که “تو تخلف کرده‌ای و علیه ات به افسر نگهبان شکایت می‌کنم و رئیس زندان، چون تو از شمر هم بدتری که آب سرد را در ماه رمضان بر روی افراد روزه بسته‌ای”. او که حسابی برافروخته شده بود، ناگهان به صورت غیرقانونی، بازبه درون سلول آمد و بنای درگیری گذاشت. اصرار می‌کردحالا که شکایت نمی کنی، کاغذ و قلم را بازگردان. من هم پس نمی‌دادم و تاکید می کردم که هر وقت که دلم بخواهد شکایتم را می نویسم و به هر که بخواهم ارائه می دهم! این حرف را که شنید تهدید کرد که بیا بیرون. این اصطلاحی بود برای کشیدن زندانی به بیرون سلول و تنبیه بدنی او.من هم که دستش را خوانده بودم خارج نمی شدم و از دادن کاغذ و خودکارهم خودداری می‌کردم، تا اینکه او هجوم آورد به سمت کاغذ و قلم تا مقدمات برخورد فیزیکی فراهم آید. من هم برای این که ردش کنم، قامت بستم و نماز را شروع کردم. او یک باره خلع سلاح شد. قلم و کاغذ را از روی زمین برداشت و از سلول خارج شد.

بعد از چند دقیقه همراه با افسرنگهبان که جوانی جنوبی اهل بوشهر یا بندرعباس بود بازگشت. من داشتم برای افسرنگهبان شرح ماوقع را می دادم و ماجرایی که بین ما گذشته بود. آن چه گفته‌ بودیم و آن چه شنیده‌ بودیم و اینکه می خواهم علیه نگهبان شکایت کنم. یک بارهمحسن سر رسید و با باتوم لاستیکی به سمت من حمله آورد. در سلول را بستم، درنتیجهباتوم به میله های آهنی پنجره خورد و صدایش در کریدور پیچید و همه را پشت درهای سلول ها آورد. داشتیم حرف خود را با افسر نگهبان در شرایط بسته بودن دراز طریق دریچه ی فلزی دنبال می‌کردیم که نگهبان یک باره در سلول را گشود و با باتوم ضربه‌ای به دست من زد. ناخودآگاه با دست چپ باتوم را گرفتم، اما زود به خود آمدم و از نگاه داشتن آن و کشیدن نگهبان به داخل سلول- همراه با دستگیره ی باتوم گره شده به مچ دستش- خودداری کردم.

افسر نگهبان برای فیصله دادن دعوا او را از ردیف کریدور سلول ما دور کرد و محل پستش تا صبح رابه نقطه ای دیگر انتقال داد. البته چند روز بعد من را به سلول انفرادی ۷۷ فرستادند؛ عاقبت هم نفهمیدم که علت چه بود و ماجرا از چه قرار. علت این امر شکایت نگهبان بود بابت این درگیری، یا شکایت رئیس بندبابت حرف‌هایی که چند روز پیش به نمایندگان اعزامی سه قوه در خصوص شکنجه در بند ۲۰۹ زده بودم و شرایط نامناسب زندان، یا‌‌ همان موردی که بیگی بازپرس شعبه ۳ دادگاه انقلاب چندی بعد اعلام کرد: “در خواست بازجو، موافقت دادستان تهران- سعید مرتضوی”. بهانه برای درخواست یک ماه حبس انفرادی مجدد، اعلام نیاز بهتداوم بازجویی‌ها بود، حبسی که در عمل ۱۲ روز طول کشید. پس از آن بود کهحبس غیرانفرادی در سوئیت‌های دو سه نفره بند ۲۰۹ اوین شروع شد.

حال یک سال از آن روز می‌گذرد و من در حسرتم که در آن شرایط دردم چنان کم بود که می‌توانستم روزه‌ام را بگیرم و به دعا و عبادتم برسم، در حالی که اکنون حتی قادر به خواندن یک صفحه کتاب هم نیستم و دائم بر اثر آثار داروهای مصرفی گوشه‌ای افتاده‌ام و بیشتر ساعات روز در خوابم.

چهارشنبه شب ۲۰/۵/۸۹ساعت ۰۰: ۲۲ حسینیه بند۳ کارگری