آقای بازجو، مهربان باش با عبدالله

سعید قاسمی نژاد
سعید قاسمی نژاد

برای من عبدالله فقط یک دوست، یک رفیق، یک برادر، یک همرزم  و یک هم حزبی نیست. عبدالله برای من  و برای بسیاری چون من یک الگوست. بسیاری را در موقعیت عبدالله دیده ام که با یک من عسل هم قابل خوردن نیستند.عبدالله اما همواره همان آن انسان افتاده، شوخ، بی شیله پیله و دوست داشتنی مانده است. کسی که هر وقت اشتباه کند اشتباهش را می پذیرد، عذر هم می خواهد، کینه ای در قلبش نیست و در کارهای تشکیلاتی سخت ترین و وقت گیرترین کارها را که هیچ کس زیر بارش نمی رود یک تنه بر عهده می گیرد. برای دوستانش همه کار می کند و در حق دشمنانش حاضر به دست زدن به هر کاری نیست. یادم نمی رود وقتی خبر بیماری سخت یکی از دوستان مشترک را به او دادم پشت تلفن مثل ابر بهاری گریه می کرد و من حیران مانده بودم که چطور او را دلداری بدهم. 

اولین بار که با عبداله حرف زدم عضو انجمن اسلامی دانشکده فنی دانشگاه تهران بودم و او عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت.نه تحکیم بال و پر شکسته کنونی که پیوسته زیر ضربه های کشنده دولت دروغ است.تحکیمی که در اوج قدرت و محبوبیت بود و همه درها برویش باز بود و گشوده و سر و دست بود که برای ورود به لایه های بالاییش می شکست. به او زنگ زدم تا نظرم را در باره موضوعی بگویم.گوشی را برداشت با لحن شوخی که تاکنون نیز حفظ کرده است و لابد اکنون نیز با بازجوها همانگونه سخن می گوید شروع به صحبت کرد.اسمم را پرسید و نپرسید که شماره اش را از کی گرفته ام.وقتی گقتم که سعیدم، گفت خب برادر سعید چیکار داری.نیم ساعتی حرف زدیم تا گفت که جایی سخنرانی دارد و باید برود و به من زنگ می زند.گمان کردم که از سر باز کرده و زنگ نخواهد زد.شب اما زنگ زد و گفت که برادر سعید سلام!

چند ماهی بعد حوادث خرداد 82 پیش آمد من زودتر به زندان رفتم و او دیرتر.او دیرتر از زندان آزاد شد و من زودتر. در 325 سپاه سلول هایمان نزدیک نبود.امیر اما تعریف می کرد شبی که همه ناامید بودند و هر کسی از داخل سلول نجوایی می کرد ناگهان عبدالله فریاد زده است گوش بدین گوش بدین و پس از چند دقیقه گفته است مردم شعار می دهند عبدالله عبدالله حمایتت می کنیم و همه خندیده اند. آقای برادر کارشناس پرونده! عبدالله ما شوخ است به خاطر شوخ بودنش زیاد به سر و کله اش نکوبی.

همیشه حواس پرت بود؛ چقدر که با ماشین تصادف نکرد.یک بار تمام صورتش زخم بود گفت با موتور تصادف کرده؛ به گمانم همان موقع هم نفهمیدم آدم با موتور چطور اینطور تصادف می کند.خدای بدبیاریهای اینطوری بود. غذا را همینطوری از هر جایی می خرید و می خورد.صدای ناله اش هنوز توی گوشم هست که می گفت سعید مسموم شدم حالم خیلی بده جان تو.با آن کلیه ناراحت در زندان اوین با آب پر از املاحش و دستشوی ای که روزی دو بار بیشتر نمیتوان رفت چه می کنی عبدالله.برادر کارشناس محترم پرونده؛ شنیده ام موقع دستگیر کردنش سخت کتکش زده اند، نگاه به هیکل درشت و تبار لری این عبدالله ما نکن؛  زیاد به سر وصورتش نکوبی یک وقتی.

نمایشگاه کتاب بود.زنگ زد که یک لیست کتاب می خواهد برای پسرانش. نامردی نکردم و در کنار کتابهای روشنفکری مناسب حال نوجوانان، تمام کتابهای فانتزی و علمی تخیلی که می شناختم را هم معرفی کردم. بعد از چند روز زنگ زدم که امیر و حمید از کتابها راضی اند؟خندید و گفت که از آن روشنفکریها نه ولی از آن جادوگریها و.. خیلی خوش شان آمده. رشید بعدا می گفت که همسرش ناراضی بوده و گفته این کتابها را کی معرفی کرده بر روحیه بچه ها تاثیر منفی می گذارد.

 آقای برادر محترم کارشناس پرونده! تو مگر خودت زن و بچه نداری که الان یک هفته است نگذاشتی عبدالله یک زنگ به زن و بچه اش بزند.دور قبل که عبدالله را گرفتید نامه پر از بغض فرزندانش را نخواندی؟من برایت نقل می کنم که فردا بهانه نیاوری که ندیدی.

“در خانه به صدا درآمد. در را باز کردم و دیدم چند مرد که خود را مامور اطلاعات معرفی کردند به همراه پدرم وارد خانه شدند. آنها وقتی می‌خواستند وارد شوند به مادرم یک برگه مجوز گشت خانه را نشان دادند و وارد خانه شدند. من وقتی پدرم را دیدم بسیار خوشحال شدم. به یاد می‌آورم از زمانی که چشمانم به دستانش گره خورد او را همچون کوهی استوار دیدم. او مرا بوسید و وارد خانه شد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. آن مردها به ما گفتند که همه در یک گوشه بنشینیم. من برای پدرم یک لیوان آب آوردم و او مرا در بغل خود جای داد. آن مردها تمام خانه‌مان را زیر و رو کردند. وضع ظاهری پدرم خیلی بد بود. او بسیار لاغر شده بود و صدایش کاملاً تغییر کرده بود. نمی‌دانم پدرم جز درس و کتاب خواندن و از حق خود دفاع کردن چه گناهی داشت که باید این همه بلا سرش می‌آمد. آن مردها نمی‌دانستم دنبال چه چیزی می‌گشتند که حتی در حمام و دستشویی و در داخل پلاستیک شکر و برنج و وسایل عموی شهیدم را هم می‌گشتند. پدرم بسیار نگران بود. مادرم تعریف کرد که در موقع تعویض لباس آثار کبودی بر روی بدن پدرم بود.آنها حدود دو ساعت بعد با تعداد زیادی از وسایل پدرم مانند کتاب، سی‌دی و جزوه رفتند و پدرم را هم بردند و بابا با آن مردها رفت. وقتی او رفت انگار نور از خانه‌مان رفته بود. درست است که قیافه پدرم عوض شده بود و صدایش تغییر کرده بود ولی هنوز همان بابا عبدالله بود مهربان و با اراده و چشمانی از مهر زلال. به یاد می‌آورم لحظه خداحافظی را که چشمان نگران ما بابا را می‌پایید و حلقه‌های اشک چشمانمان تند تند صورتمان را خیس می‌کرد. در این هنگام آسمان هم نمی زد آخر ما هم خدایی داریم که هم حافظ ماست و هم حافظ بابا.”

عبدالله و تمامی زندانیان از زندان در خواهند آمد سرافراز و پرافتخار.کوفتگی کتکهایی که خورده اند رفع خواهد شد و وزنی که در زندان کم کرده اند سر جایش خواهد آمد.جای کسانی چون عبدالله مومنی در قلب ملت است، در قلب ماست.مهم نیست شما چه خواهید کرد و چه خواهید گفت؛ چرا که ما باور داریم “بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر- بار دگر روزگار چون شکر آید” و در آن فردایی که می آید جای ما و شما عوض خواهد شد.برادر کارشناس محترم پرونده ندیدی که زندانبانان اسبق زندانیان سابق شدند مطمئن باش زندانبانان امروز نیز زندانیان فردا خواهند بود و در آن روز تو به امثال عبدالله که با دشمن خود هم مهربانند و قلبی مهربان دارند نیاز خواهی داشت تا شفاعت تو را بکنند که به تو چندان سخت نگیریم زیرا که قلبهای ما دیگر چندان مهربان نیست..پس برادر کارشناس محترم پرونده با عبدالله ما مهربان باش.