دیگر به خلأ خیره نمی شوم

نویسنده
کسری رحیمی

» صفحه ۲۰/ کتاب هفته

اشاره: صفحه ۲۰ محملی است تا در آن، اهالی کتاب، خاطره های خود را از کتاب هایی که خوانده اند به همراه حواشی آن مرور کنند. این بحث در سینما بسیار متداول است و مخاطبان حرفه ای سینما، اغلب صحنه های مورد علاقه شان را از فیلم هایی که دیده اند برای هم نقل می کنند. کاری که به عنوان نمونه، کاراکترهای جوان و عشق سینمایِ فیلم “خیالباف ها” ساخته برتولوچی می کنند. عنوان صفحه ۲۰ و این که چرا صفحه بیستم هر کتاب را این جا می آوریم، به خاطر بار معنایی عدد بیست، به معنای عالی و برترین است، و این که مشتی نمونه خروار باشد که در انتها بتوان صفحات بیست کتاب های مختلف را کنار هم گرد آورد که هرکدام تلاشی از حسرت است و تابلویی از ادبیات و فرهنگ و هنر.

صفحه بیست از کتاب “محاکمه” نوشته فرانتس کافکا:

”… چطور نخست به عنوان جایگزین صبحانه خود، گیلاس کوچکی بالا می انداخت و بعد گیلاسی دیگر تا شهامت پیدا کند و گیلاس آخری را هم فقط محض احتیاط خالی می کرد که مبادا در شرایطی نامحتمل نوشیدن آن لازم شود.

فریادی از اتاق بغلی چنان او را به وحشت انداخت که دندان هایش به گیلاس خورد. شنید که می گویند: “سرنگهبان کارتان دارد!”

آن چه با عث وحشت او شد، خود آن فریاد بود، فریادی کوتاه، مقطع و نظامی که باور نمی کرد فرانتس نگهبان از عهده آن برآمده باشد. نفس فرمان برایش بسیار خوشایند بود. به صدای بلند گفت: “چه عجب.”

در گنجه دیواری را بست و بی درنگ راهی اتاق بغلی شد. آن جا دو نگهبان منتظر ایستاده بودند و او را دوباره به گونه ای کاملا بدیهی به اتاقش پس راندند. داد زدند: “به سرتان زده؟ میخواهید با پیراهن پیش سرنگهبان بروید؟ اینطوری دستور می دهد کتک جانانه ای نثارتان کنند. البته ما را هم بی نصیب نمی گذارد!”

کا که تا کنار گنجه لباس ها به عقب رانده شده بود، فریاد زد: “ولم کنید لعنتی ها، وقتی توی رختخواب سروقتم می آیید، چطور توقع دارید لباس رسمی پوشیده باشم؟”

نگهبان ها که با هر فریاد کا نرم می شدند، و حتی حالت غمگینی به خود می گرفتند و با نرمش خود به سردرگمی او دامن می زدند، یا او را به اصطلاح سر عقل می آوردند، گفتند: “این حرف ها بی فایده است.”

کا غرولندکنان گفت:

“چه تشریفات مسخره ای.” و در همان حال کتی را از روی صندلی برداشت و چند لحظه آن را با هر دو دست طوری نگه داشت که گویی آن را در معرض قضاوت نگهبان ها قرار داده است. نگهبان ها سر تکان دادند. گفتند:

“کت باید مشکی باشد.”

کا کت را به زمین انداخت و گفت: – خودش نفهمید منظورش از آن گفته چه بود-

“این که دادرسی اصلی نیست.”

نگهبان ها پوزخند زدند. ولی همچنان گفتند کت باید مشکی باشد. کا گفت:

“اگر باعث تسریع کار می شود، حرفی ندارم.”

سپس به دست خود گنجه لباس ها را باز کرد، مدت زمانی دراز میان توده لباس ها چشم گرداند، بهترین لباس مشکی خود را انتخاب کرد، کت و شلواری که دوخت آن میان آشنایانش کم و بیش سر و صدا کرده بود، پیراهن دیگری را هم بیرون کشید و با دقت سرگرم لباس پوشیدن شد. این که نگهبان ها فراموش کرده بودند او را به زور به حمام بفرستند باعث شد پیش خود فکر کند به روند کار سرعت بخشیده است…”

 

تنها یک کلاغ

فرانتس کافکا سوم ژوییه ۱۸۸۳ در پراگ در دامان خانواده ای یهودی به دنیا آمد، چهل سال و یازده ماه زندگی کرد، شانزده سال و شش ماه از زندگی خود را صرف درس و مدرسه کرد و چهارده سال و هشت ماه سرگرم کار اداری بود. کافکا ازدواج نکرد، سه بار نامزد کرد، دو بار با فلیسه بائر، یک بار با یولی وریتسک. کافکا گذشته از اقامت هایی در آلمان، تقریبا ۴۵ روز از زندگی خود را در خارج از کشور گذراند؛ برلین، مونیخ، زوریخ، پاریس، میلان، ونیز، ورونا، دریای بالتیک و آدریا را دید و شاهد یک جنگ جهانی بود. از کافکا تقریبا چهل اثر به پایان رسیده، بسیاری نوشته های کوتاه و چندین اثر ناتمام به جا مانده است. سه اثر بزرگ او – رمان های محاکمه، قصر و امریکا- هم ناتمام مانده اند. کافکا در ۳۹ سالگی بازنشسته شد و سرانجام سوم ژوئن ۱۹۲۴ در اثر سل حنجره در آسایشگاهی در وین چشم از جهان فرو بست.

کافکا در یکی از نامه های خود به ملینا یزنسکا ماجرای ابتلای خود را به بیماری سل شرح می دهد و به نکته ای اشاره می کند که برای شناخت شخصیت او و برخی از آثارش اهمیت به سزایی دار. کافکا می نویسد: “… بیماری من تقریبا سه سال پیش نیمه های شب با خونریزی شروع شد و من همانطور که در پی وقوع هر حادثه تازه ای پیش می آید، به جای آن که در رختخوابم بمانم، هیجان زده از جا بلند شدم. شک نیست که کمی ترسیده بودم. به سمت پنجره رفتم، به بیرون خم شدم، به سمت میز شست و شو برگشتم، توی اتاق بالا و پایین رفتم، روی تخت نشستم. مدام خون، اما هیچ نگران نبودم، چون به مرور، به دلیلی خاص، فهمیده بودم که در صورت قطع شدن خونریزی، پس از سه چهار سال بی خوابی، برای نخستین بار خواهم خوابید…”

کافکا این نامه را در آوریل ۱۹۲۰ نوشته است. سه چهر سال بی خوابی برای مردی ۳۷ ساله! رد پای این بی خوابی را در بسیاری از آثار او می توان احساس کرد.

کافکا، نویسنده ای که “آثار عجیب و غریبی” می نوشت، در طول عمر چهل ساله خود از لذایذی همچون عشق، زندگی خانوادگی و استقلال فردی محروم ماند، در سی سالگی هنوز در خانه پدری زندگی می کرد و به پدر و مادر خود وابسته بود.

اما زندگی درونی کافکا در عمقی ظاهرا گسسته از گذران روزمرگی ها جریان داشت. نیرویی نشات گرفته از درون او را وا می داشت با تلاشی وصف ناپذیر، با چشم پوشی ا کامروایی، با پذیرش درد و رنج جسمانی، ادبیات منحصر به فردی پدید بیاورد، ادبیاتی یگانه که سبک و سیاق آن تقلیدناپذیر است. کافکا خود در توضیح آثارش مدام از توصیف و تصویر پرتگاهی درونی سخن می گوید و چه در نامه ها و چه در یادداشت های روزانه اش دارایی خود را نیرویی می داند که در اعماق وجودش به شکل ادبیات متمرکز می شود. در نامه ها و یادداشت های روزانه او اغلب به چنین جملاتی بر می خوریم: بی تفاوتی و بی حسی، چشمه ای خشکیده، آب در اعماقی دست نیافتنی، حتی در اعماق هم نامعلوم… کافکا معتقد است که حقیقت از بالا نمی آید، الهام یا هدیه ای آسمانی نیست، حقیقت از غنای دنیا سرچشمه نمی گیرد، حاصل تجربیات ملموس نیست، از کار و همنوایی انسانی حاصل نمی شود. ادبیات واقعی از نظر او تنها از عمق می آید و هر چیزی که ریشه در اعماق نداشته باشد، چیزی سر هم بندی شده و مصنوعی است.

نوشتن برای کافکا بیان اندیشه ای نیست که در عالم خیال به عنوان الهامی هنری به ذهنش را یافته، نوشتن برای او کوششی است یأس آلود برای هضم کردن تاثیراتی که زندگی روزانه، آدم ها، خنده ها، تمسخرها، نیش و کنایه ها، محبت ها، آشناها و غریبه ها بر او می گذارند. نوشتن برای او تلاشی است که شاید پرونده روز بسته شود و امکان خواب فراهم آید، خوابی که دیدیم کمتر میسر می شود. کافکا می نویسد تا حساب خود را با روز تسویه کند، ولی می دانیم که راه گریز از کابوس، بیدارشدن از خواب است. اما کابوس های کافکا در بیداری به سراغ او می آیند. آن چه در طی روز گذشته است در ذهن او به صورت تصاویری پی در پی تکرار می شود، هر تصویر، تصویر دیگری را تداعی می کند، تداعی در تداعی، و اگر او این همه را ننویسد، ادامه زندگی برایش ناممکن می شود، دیوانه می شود…

کافکا گفته است: “کلاغ ها بر آن اند که تنها یک کلاغ برای نابودکردن تمامی آسمان ها کافی است، اما این ادعا چیزی را علیه آسمان ها ثابت نمی کند. چرا که آسمان به زبان ساده یعنی: ناممکن بودن کلاغ ها.”

 

محاکمه ای ناتمام

تنظیم فصول محاکمه مساله ای است که از زمان مرگ فرانتس کافکا پژوهشگران آثار او را به خود مشغول کرده است و آن طور که ماکس برود در پسگفتار چاپ سوم محاکمه آورده است، چه بسا در این زمینه بسیاری پرسش ها تا ابد بی پاسخ بمانند. به راستی اگر کافکا به عمد می خواست زندگی را بر ویراستاران آینده خود هرچه سخت تر کند، راهی زیرکانه تر از این پیدا نمی کرد. در حالی که آشفتگی دست نوشته هایش که بعدها به بحث و جدلی ده ها ساله در میان پژوهشگران آثارش دامن زد، ربطی به علاقه او به پنهان کاری ندارد. تمام این دردسرها هرچند عجیب به نظر می رسد، حاصل رسیدن به راه حلی عملی بود که به او کمک می کرد با انضباط بیشتری محاکمه را بنویسد. کافکا به دلایل عدم موفقیت خود در نوشتن “مفقودالاثر” (رمان ناتمامی که بعدها با عنوان امریکا توسط ماکس برود منتشر شد) فکر کرده بود و این بار می خواست کار را به شکلی دیگر و بهتر به سرانجام برساند. اما اشتیاق او به بیرون کشیدن تصاویر و صحنه ها از درون خود، نوشتن بی وقفه و بی مزاحمت، چیزی همچون زایش ارگانیسمی زنده، کاری بود ناشدنی. همین که تصاویر از چارچوب داستان کوتاه فراتر می رفت و در جهانی مستقل گسترش می یافت، نوشتن “در یک نشست” ناممکن می شد. توان بشری محدود است. کافکا بارها این واقعیت را تجربه کرده بود. از این رو تصمیم گرفته بود این محدودیت را بپذیرد و اعتراف کند رمان نویس هم ناگزیر است گاهی بخوابد و حتی اگر در زیرزمینی با دیوارهای قطور و رخنه ناپذیر نشسته باشد، باز از نیازهای جسمانی خود، از زندگی، از این مزاحمت مطلق رهایی ندارد…

ویژگی محاکمه از لحاظ تکنیک نوشتن امکانات تازه ای در اختیار او می گذاشت، امکاناتی که به فکر هیچ یک از دوستان او نرسیده بود. کافکا قصد داشت محاکمه ای واقعی را شرح دهد، محاکمه ای با تمام زیر و بم های قضایی، می خواست ماجرای تاثیر این محاکمه را بر متهمی بنویسد که چارچوب زندگی اش معلوم و مشخص بود و مجموعه فعالیت هایش در تعداد محدودی روابط روزمره خلاصه می شد: صاحبخانه، همسایه، معشوق، مادر، همکاران، مافوق، مشتری، دادستان و مشاور. آیا ضرورت داشت سرگذشت چنین کسی را در خطی مستقیم، مرحله به مرحله تعقیب کند؟ این کاری بود که کافکا در نگارش امریکا انجام داده بود و موفقیتی به دست نیاورده بود. آیا استراتژی های دیگری وجود نداشت؟ مسلما تا وقتی در پس هر خم راه حادثه ای در کمین قهرمان داستان نشسته باشد، نویسنده ناچار است کنار او بماند، گام به گام با او پیش برود و هر روز کار را آن جایی از سر بگیرد که روز پیش زمین گذاشته است.

با این حال، مکانیسم محاکمه در نور روشن ذهن قرار داشت. محاکمه شروعی داشت که در آن اتهام به گونه ای برق آسا مطرح می شد و پایان کار فقط می توانست اجرای حکم باشد. به این ترتیب چارچوب کار مشخص بود و می ماند یک رشته صحنه های مجزا که از ایده کلی نشأت می گرفتند و از پی هم می آمدند. فکری که به ذهن کافکا رسید این بود که هر بار روی صحنه ای کار کند که با شدت بیشتری پیش چشمش ظاهر می شد. گاهی در این دفتر، گاهی در آن دفتر، و هر وقت هم برای ادامه نوشتن دفتری دم دست نبود، اوراق نوشته شده را بر می گرداند و پشت آن به نوشتن ادامه می داد. در ضمن از آن جا که آغاز و پایان کار به وضوح مشخص بود و می بایست تمام رمان در این چارچوب گنجانده شود، این دو فصل را نخست و چه بسا همزمان نوشت. مسلما این که کافکا مصمم بود به جای رویاپردازی درباره شرایط ایده آل نوشتن، با مشکلات فنی نویسندگی هم دست و پنجه نرم کند، موجب خشنودی دوستانش شد. اما برای آن ها باور کردنی نبود که کافکا، کسی که ماه ها پیش عصبی، خسته و خموده به نظر می رسید، یک باره نیرویی تازه یافته باشد و ثمر سال ها تلاش خود را در برابر خود ببیند. او در یادداشت هایش نوشته است:

“چند روز است می نویسم. کاش ادامه پیدا کند. کاملا امن و خزیده در کار، آن طور که دو سال پیش بودم. امروز نیستم. ولی به هر حال منظور و مقصودی دارم. زندگی منظم، تهی و دیوانه وار مجردی ام نوعی توجیه پیدا کرده است. دوباره می توانم با خودم گفتگو کنم و دیگر به خلأ خیره نمی شوم. تنها در این مسیر برای من بهبودی وجود دارد…”