دیوید لین از وسط انقلاب و خشونت و برف، عشق و آدمها را پررنگ و برجسته میکند و بیرون میکشد. دکتر ژیواگو به روایت لین فیلمی است دربارهی نور و گلهای زرد؛ و البته دریچهها که میان رابطهها نشستهاند.
نور! نور آفتاب ِ در حال غروب، وقتی که کودکی مرده را به قطار میرسانند. نور ِ مسحورکنندهی اول ِ صبح که ژیواگو را میبرد و میبرد تا خود را در محاصرهی “سرخها” ببیند. نور ِ ماه که بر تخت ِ عشق ِ پیدا شدهی ژیواگو و لارا پهن شده. و آنجا، در کتابخانه، دیداری پس از سالها، که نور، چشمهای آبی و خواستنی لارا را قاب گرفته. این نور که لین در غم و شادی و عشق، بر شخصیتهایش میتاباند، جایی نشانی از آرامش است و جای دیگر نشانی از فریب. اما این تنها چیزیست که انقلاب هنوز صاحباش نشده. مصادرهاش نکرده.
ژیواگو بیمارانی که درمان کرده را در آغوش میگیرد. زمان بدرود است. دستیارش لارا را اما فقط تماشا میکند؛ و او دور و دورتر میشود. ژیواگو به اتاق که برمیگردد، گلهای زرد روی میز، پژمرده شدهاند و فرو میریزند. عشق در میان نکبت ِ خشونت، ژیواگو را دوباره و دوباره در مییابد تا او را به سمت شعر ببرد. رستاخیز گلهای زرد است؛ وقتی لارا را دوباره در خانهای کوچک در اورال میبیند. دستهی گلهای زرد روی میز هستند. بعد از همخوابه شدن با او، وقتی به کنار دریچه میآید و دریچه با دیزالوی محو میشود؛ تصویر به دشتی از گلهای زرد ختم میشود. زمانی که برای بازگشت به سمت خانوادهاش و فرزند در راهاش، میخواهد برای همیشه لارا را ترک بکند، خانه دوباره از گلهای زرد تهی شده. و در آخر، پس اینکه ژیواگو در حسرت دیدار با لارا، قلباش در وسط خیابان میایستد، روی گورش دستهای از گلهای زرد، سوگواری میکنند.
و دریچهها. که همیشه هستند. دریچههایی که رابطه و انسانها بازش میکنند و سیستم و انقلاب میبنددشان. در قطار که ژیواگو جهان ِ بیرون را به ساشا فرزند کوچکاش نشان میدهد و مامور ِ انقلاب با خشونت دریچه را میبندد. تا فصل خدانگهدار در یخبندان و سورتمهای که دور میشود. ژیواگو پلههای خانهی برفی را بالا میرود، به پشت دریچهی یخ زده میرسد، پنجه بر آن میکشد و چون باز نمیشود؛ شیشه را میشکند تا رفتن محبوب را دست کم تماشا کند. و در آخر، وقتی پس از سالها، پشت دریچهی اتوبوس، لارا را در خیابان میبیند؛ صدای کوبیدناش بر شیشه را کسی نمیشنود تا دیداری دیگر با یار رخ ندهد.
دکتر ژیواگو ِ دیوید لین همین رگههای درخشان و رنگی رمانتیک است در متن یک جامعهی انقلاب زده. انقلابی که ضد شعر است و شعر ِ ضدانقلاب را حذف میکند. جامعهای که غیرانقلابیاش در آشوب، هست و نیستاش را از دست میدهد و انقلابیاش روح خود را میفروشد. انقلاب در شکل کلیاش، بدمن این روایت است. شوهر و محبوب ِ سابق لارا، پاشا، حالا با نامی دیگر “استرلنیکوف” گرفتار جنون ِ انقلابی شده و خانوادهاش را فراموش کرده و به انتقام فکر میکند. ژیواگو، شاعر ِ محبوب ِ فرانسویها، در سرزمین خودش اجازهی انتشار ندارد و به اجبار در خدمت “پارتیزانهای سرخ” است. فراق و زوال عشق در فصل رشد و بالا رفتن انقلاب؛ این تصویری است که لین در قابهایاش، منظرههای باشکوه ِ سوخته، برای تماشاگر میسازد.
مخاطب ایرانی هم هر آینه، خودش را در فیلم بازمییابد. انقلاب روسیه و انقلاب کشورش را یکی میبیند. دکتر ژیواگو که نزدیک به سیزده سال قبل از انقلاب اسلامی ایران ساخته شده، انگار بازتاب زمان و مکان دیگری هم هست. خانوادههای از هم پاشیده. رابطههای گسیخته. مزرعههای سوخته و ساختمانهای تصرف شده. برف ِ انقلاب و خون ِ عشق.
ژیواگو، دور از فرزند و همسر، در آغوش و کنار ِ لارا، وسط یک خانهی سرمازده، دوباره میز ِ نوشتناش را پیدا میکند. قلمدان و مرکب را حاضر میکند و از پشت دریچهای که رو به منظرهای محو باز میشود و از بیروناش زوزهی گرگها به گوش میرسد، دوباره شعر مینویسد. انگار ترانهای که در روزهای ابتدای انقلاب ایران، توسط شهیار قنبری اجرا شده ، به تصویر در آمده. آنجا که در روزگاری شبیه به ژیواگو ِ شاعر، شاعر ِ ایرانی سروده و خوانده:
من از سرودن منظومههای آتشرنگ
در برودت این شبگیر هراس ندارم
که رنگ گونهی تو:
اتفاق رویش لاله است
بر تن این دشت
با من بگو
که میشود آیا
از درگاه عشق
بی شعر تازهای برگشت؟
دوباره مرکب
دوباره قلمدان
دوباره رخت شاعریام را
بیار
ای بیدار
برای تو باید دوباره شعری گفت[مرا نترسان دوست-انتشار: ۱۳۵۸]
گلهای زرد در سرما هدر شدهاند. در میان دریچههای یخی، نور ِ شعلهای که ژیواگو در پناهاش آخرین شعرهایاش را پیش از بدرودی ابدی با لارا مینویسند، انگار همان آخرین شعلهی بلند است که فروغ فرخزاد هم نوشته:
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنیم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران آیههای تازهی تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را
آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند.[ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد-۱۳۴۲]
ژیواگو با “راز منور”اش تنها میماند. انقلاب آمده و همه را با خود برده. زنی که پیش از این، در متن روابط و ضلعهای عاشقانه بود، حالا تنها مانده. پاشا به انقلاب پیوسته. ژیواگو پشت دریچههای انقلاب مانده. و تنها، “کاماروفسکی”، مرد متجاوز، باقی مانده تا دوباره بتواند دست ِ لارا را از میان تمام عشاق و محبوبشان بگیرد و ببرد و پدر میوهی عشق ژیواگو و لارا، پدر دخترشان، بشود.
اینجا ایران است. انقلاب ایران هم همه را با خود برده. سعید سلطانپور که خود هوای انقلاب داشته و بعدتر، در هنگامهی به کار افتادن ِ چرخدندههای حکومت انقلابی، سروده:
دیشب از آسمان تبر میبارید
نکند چنگیز هم
به عرش رسیده باشد
حالا در شب ِ عروسی و پیوند با انسانی دیگر، به دست سربازان الله دستگیر و به جوخه و گلوله سپرده میشود. دورتر از آن شب که پوکه چشم روشنی سعید باشد، خود ِ او با ردای انقلابی، مثل پاشا، پرشور و پرغرور، به سمت غیرانقلابیها حمله میبرد. دوستان نمایشگر خود را فرزندان حکومت وقت میخواند و نمایشهایشان را پائین میکشید. در ِ کارگاه ِ نمایش را به هم میکوبید تا “جیرهخوارهای شهبانو” را سر جای خود بشاند.
رنج ِ دکتر ژیواگو، شاید همان رنج ِ دکتر غلامحسین ساعدی باشد. ساعدی هم پس از انقلاب، پیچ و خمها را، دردها و زخمها و ترسها و کابوسها را از سر گذارند تا بتواند تصویری باشد از آنچه که بر خودش و دیگران گذشته. این دکتر ساعدی است که مینویسد: “همه سیاهی لشکرها صاحب موتور نبودند، بسیاری از آنها تسبیح بهدست و زنجیر و پنجه بوکس و چاقو در جیب در پیادهروها میگشتند و اگر کسی، عینک به چشم، یا کتابی زیر بغل داشت، به طرفش هجوم میبردند و میگفتند: «من زمان انقلاب شیشههای پنجاه تا بانک را شکستهام، تو چندتا را شکستهای؟» و آنگاه وی را با مشت و لگد بر زمین میانداختند و عینکش را میشکستند و کتابش را پاره میکردند. هر کس پاکیزه و تمیز بود، لباس مرتبی به تن داشت، ضد انقلابی معرفی میشد.” روایتی که انگار از دنیای دکتر ژیواگو و خانهای که توسط بیگانهگان چرکمرده تصرف شده، بیرون آمده.
پاشای استرلنیکوف ِ شده در راه رسیدن به جوخهی اعدام مغز خود را با گلولهای پریشان میکند. ژیواگو هستی از دست داده، از میان برف و بوران خود را بیرون میکشد تا سالها بعد، کتاب شعرش، شعرهایی برای لارا، منتشر بشود. شعرهایی که حزب و انقلاب دوستشان نمیداشتند. بر مزارش همه حاضر میشوند. شعر ِ ژیواگو هم مثل خودش، از میان برف انقلاب خود را بیرون کشیده تا کلمه و حرف پیروز بشوند. انگار مراسم تشییع پیکر احمد شاملو باشد. که حزب و انقلاب و سیستم شعرش را پس زدند اما مردم او را بر شانه گرفتند و کلماتاش را از برخواندند؛ شعرهای برای آیدا!
انقلاب یک فصل بیشتر ندارد. فصل ِ درو. ژیواگو میمیرد، خانوادهاش به تبعید میروند، پاشا کشته و لارا، در آخرین تصویر، زیر ِ شمایل بزرگی از استالین، دور و محو میشود و دیگر کسی پیدایاش نمیکند. عشق اما خود را ادامه میدهد. فرزند ژیواگو و لارا، زیبا و جوان و نورس، از راه رسیده. با ساز خانوادهگی در دست. همان که نسل قبلی نواختناش را بلد نبودند. ثمره و ادامهی عشق اما ساز زدن را بلد است. سازی که پرخون و تپنده، برف انقلاب را آب خواهد کرد.