لحظه باشکوه آزادی
سلمان سیما
«النعمتان مغفولتان؛الصحة و الامان»
دو نعمت هست که انسان کمتر قدرش را می داند و از آن غافل است. یکی نعمت سلامتی است که تا بیمار نشوی قدرش را آنچنان که باید و شاید نمی فهمی، دیگری نعمت امنیت و آزادی است که تا اسیر نشوی نمی فهمی چه چیزی را از دست داده ای. کافی است برای درک این موضوع تجسم کنید که دندانتان درد می کند و هیچ مسکنی هم اثربخش نیست.
ماه ها و روز ها و شب ها و ساعت ها و لحظه ها را در انفرادی یا در چند نفره و یا در بند عمومی گذرانده ای و لحظه آزادی ات نزدیک می شود. حتی در این لحظات نیز خدا تو را امتحان می کند؛ خدا بنده اش را به بازی می گیرد تا چیزی را به او ثابت کند؛ نه از آن جهت که او نیاز دارد، که ذات او بری از آن است که به ثابت کردن چیزی نیاز داشته باشد. چه پیش از این در لحظات بسیار ناگوار زندان لطف خود را نشان داده است؛ بلکه این بنده است که نیاز دارد تا در لحظات آخر اسارت باز هم چیزی به او ثابت شود.
در دلت هم شور است و هم غم؛ شور دیدن خانواده و دوستان و در آغوش کشیدن عزیزی و غم دوری از دوستانی که لحظات تلخ و شیرین زندان را با ایشان سپری کرده ای. هم امید است و هم بیم. امید به رهایی و آزادی و بیم از آنکه مبادا آزاد نشوی. لحظات لحظات پرالتهابی است. در عین التهاب شیرین است و در عین شیرینی تلخ. شاید تا نچشیده باشی آن را در ک نکنی. در حقیت یکی از همان جاهایی که می گویند: «دلت مثل سیر و سرکه می جوشد.» همین جاست. حتی اندکی هم در ته دل خودت خجالت می کشی از اینکه: تو آزاد می شوی و دیگر دوستانت همچنان در بند می مانند. سختی های زیادی را در اسارت تحمل کرده ای که شاید هرگز هم فراموششان نکنی. نمی دانی بالای آن پله ها و پس از درب آهنین زندان چه چیز انتظارت را می کشد!؟
می خواهی گریه کنی ولی به خود نهیب می زنی که خویشتن را کنترل کنی. از سوی دیگر هم به خود می گویی کنترل دیگر بس است، می خواهم رها باشم. بگذار گریه کنم. این گریه از سر شوق است و اگرچه غمی حزین با خود دارد ولی گریه آزادی است. آنچه می گرید و یا می خواهد بگرید چشم نیست؛ دل است. اینجا واقعا دلت می خواهد گریه کنی.
لحظات آزادی برخی از دوستان را شاهد بوده ام. خودم هم این لحظه را غریبانه تجربه کرده ام. با دوستانی که خود شاهد لحظات آزادی بوده اند صحبت کرده ام. همه اذعان داشته اند که استقبال از آزادی “بهاره” و “مهدیه” عزیز چیز دیگری بوده است. دوستی می گفت: بی نظیر بود و حتی یک ثانیه هم خسته نشدیم و دوست دیگری لذت این آزادی را با آزادی تاریخی “مجید توکلی” عزیز و استقبال گرم دانشجویان از او مقایسه می کرد.
این همان شکوه و بزرگی آزادی است. تو روحت را و جسم و جانت را به آن طرف پشت دیوارهای سنگی پرواز می دهی و عزیزانی که چشم انتظار دیدنشان هستی روحشان را به این طرف دیوارها پرواز می دهند. اگر در بند عمومی باشی و بختش را داشته باشی که متأسفانه من نداشته ام از دوستانت خداحافظی می کنی. بغضی گلویت را می فشارد. بارها شده است که از آزادی دیگری بیش از آزادی خودت خوشحال شده باشی.
انتظار دارد به سر می آید. مسیر زیادی تا گشوده شدن آخرین در نمانده است. به هر آئین و مرامی که باشی و در هر درجه ای از نزدیکی به خداوند باشی خدا بار دیگر خودش را به تو می نمایاند. معنای “یا مفتح الابواب” (ای گشاینده درها) را با تمام وجود درک می کنی. حسی که من آن را حس “چه گورایی” نام می نهم و نمی توانم وصفش کنم در وجودت شعله می کشد. ناخودآگاه سرت را بالا می گیری. با غرور و افتخار گام بر می داری. به این فکر می کنی که اولین نفری که او را در آغوش خواهی گرفت چه کسی است؟ از درهای زیادی رد می شوی و برای بار چندم از خود می پرسی پشت در آخری چه خبر است؟ هنوز باورت نشده است که داری آزاد می شوی!!! رفته رفته مطمئن می شوی که نه! گویا واقعا آزادی نزدیک است. بوی آزادی را استشمام می کنی. از مرز رد می شوی. از مرز بودن و نبودن. از مرز آزادی و اسارت. و چه زیبا! آزادی و اسارت که در نگاه اول فرسنگ ها با هم غریب اند مرز مشترکی دارند. شور و شوق درونی به اوج خود رسیده است. برگه آزادی را انگشت می زنی همانطور که برگه اسارت را هم انگشت زدی. احساس می کنی که در پس این درب آهنی تغییری بزرگ در انتظار توست. حالا تنها چند قدم تا آزادی مانده است. آسمان در انتظار توست. درب آهنی باز می شود و تو بر خاک آزادی اولین قدمت را بر می داری. اولین نفری که به سویت می آید را با همان دست آغشته به جوهر آزادی به گرمی در آغوش می فشاری. اما نه! قبل از اولین نفر در جلوی چشم همگان، کسی دیگر را در آغوش گرفته ای و گرمترین بوسه هایت را بر لبان او نثار کرده ای. همین که آن در لعنتی که روزی از پشت آن بلیط های موزه زندان را خواهیم فروخت باز می شود؛ تو آزادی را با تمام گوشت و پوست و استخوانت لمس کرده ای؛ پیش و بیش از هر کسی. آری این است لحظه با شکوه آزادی!!!
پی نوشت یک: آنچه انگیزه بنده از نگاشتن این سطور بود؛ حسرت درک لحظه با شکوه آزادی بهاره و مهدیه عزیز بود. این سطور را نوشتم تا من باب “وصف العیش، نصف العیش” تا حدی این حسرت را تسکین داده باشم و دیگرانی که از درک این لحظه باشکوه بی نصیب ماندند را تا حدی در لذت این آزادی سهیم کرده باشم.
پی نوشت دو: این سطور را تقدیم می کنم به دوست عزیزم “حسن اسدی زید آبادی” که همچنان بدون لحظه ای مرخصی در زندان است