متن کامل رمان خانه

نویسنده

» داستان/ هدیه هنر روز

تونی موریسون

ترجمه: علی اصغر راشدان

آسه بشین، آسه بنویس! کارتونی از محسن ظریفیان

 

سرصبحانه روز بعد سی انگار استحکام تازه ی خود، اعتماد به نفس، سرزندگی و سلطه برخود را بازیافته بود. پیازها و سیب زمینی های بشقاب فرانک را با قاشق هم زد و پرسید تخم مرغ هم میخواهد یا نه؟

 فرانک تخم مرغ نخواست، بازهم قهوه خواست. شب بیخوابی را پشت سر گذاشته بود. با ناراحتی شانه به شانه و مدام درگیرافکاری شده بود. با سوگواری درازمدت درسوگ رفقای کشته شده اش خطا و شرمندگی خود را سرپوش گذاشته بود. شب و روز رنج کشیدن را ادامه داده بود، چرا که این کار از قلاب مصونش میداشت، کودک کره ای را از ذهنش پنهان میداشت. حالا قلاب درعمق سینه ش بود و هیچ چیز بیرونش نمیاورد. بهترین امیدواری ای که می توانست برای رهائی ازآن داشته باشد گذشت زمان بود. در این فاصله کارهای ارزنده ای برای انجام دادن وجود داشت.

فرانک تو صورت سی خیره وخوشحال شد که دید چشم هاش شادند و آرامش دارد، گفت:

“سی؟ واسه اون جائی که دزدکی میرفتیم چی اتفاقی افتاد؟ یادت میاد؟ اونا تعدادی اسب اونجا داشتن.”

سی گفت “یادمه، شنفتم یه عده اونجا رو واسه ورق بازی خریدن، قماربازی شبانه روز. زنم اونجا داشتن.شنفتم بعد از اون جنگیدن سگا رو توش راه انداختن.”

“اون اسبارو چی کارشون کردن؟کسی میدونه؟”

“نمیدونم.ازسیلم بپرس.اون هیچی نمیگه.همه چیزاونجارو میدونه.”

فرانک قصد رفتن به خانه لنور نداشت که سلیم را پیداکند. دقیقا می دانست کی وکجاپیداش کند. پیرمردشبیه یک کلاغ پابند عادتهای همیشگی خود بود. سریک وقت خاص رو ایوان یکی ازدوستهاش می نشست. روزی خاص به جفری میرفت وهمسایه هارا قانع میکرد تا غذای مختصر بین نهار و شامش را تامین کنند. مثل همیشه بعد ازشام تو ایوان فیش آی اندرسون بین گروه می نشست.

غیرازسیلم مردهای آنجا قدیمی بودند. دو نفرقدیمی ترینشان تو جنگ اول جهانی جنگیده بودند. بقیه همه توجبهه های جنگ دوم حضورداشته بودند. آنها جنگ کره را میدانستند، اما سرچه بودنش را نمیدانستند و براش ارزشی قائل نبودند. فرانک فکرکرد: اهمیت بیشتر، شایسته تر. اعتبارخطوط وجنگهای گذشته وابسته به تعداد کشته هاش بود: سه هزارنفراینجا، شش هزارنفر تو سنگر، دوازده هزارنفردرجائی دیگر. کشته های بیشتر، جنگجوهای شجاعتر، نه حماقت فرندهان.

سیلم مانی داستانها و نظریات نظامی نداشت. او تشنه قمار بود. حالا که زنش مجبوربود همیشه تو رختخواب و یا توصندلی لمیده باشد، سیلم به اندازه همیشه به آزادی نزدیک بود. مجبوربودغرولندهاش را گوش کند، حرفهاش را درک نمیکرد یا وانمود میکرد که نمی فهمد درباره چه حرف میزند. امیتاز دیگرتو دست خودگرفتن پول ودخل وخرج بود.هرماه با ماشین میرفت جفری وبه اندازه نیازشان ازحساب بانکی پول برمیداشت. لنور درباره دیدن دفترچه بانکی سئوال که میکرد نشنیده میگرفت یا می گفت:

“اصلانترس.هرده سنتی سرجای خودشه.”

تقریباهرروزبعد از شام سیلم و دوستهاش جمع میشدند وچکرز، شطرنج وهراز گاه حکم بازی میکردند. روایوان درهم ریخته فیش آی همیشه دو میز بازی آماده بود. میله های ماهیگیری تکیه داده به نرده ها، سبدهای سبزی آماده بردن به خانه، شیشه های خالی سودا و روزنامه ها- تمام اشیائی که مایه آسایش افراد گروه بود. درفاصله ای که دونفرازبازیکنها تکه ها را به اطراف میکشیدند، دیگران به نرده ها تکیه و پوزخند میزدند، راهنمائی میکردند وبازنده ها را دست می انداختند.

فرانک رو یک سبد چغندرقرمزسیاه دیتوریتی قدم گذاشت وداخل گروه تماشاچیها شد. بازی حکم تمام که شد به طرف صفحه شطرنج رفت. سیلم و فیش آی بین حرکت مهره ها چند دقیقه طولانی تو فکرفرورفته بودند. فرانک بین یکی ازهمین مکث ها پرسید:

“درباره اونجا، اون بالا، با اون اسبا، همونجا که یه مزرعه تخم کشی بود، چی میدونین. سی میگه الان توش سگا رو به جنگیدن با هم وادارمیکنن.”

 سیلم دهنش را به شکل قیف درآورد که خنده از توش بیرون بیاد:

“جنگ سگا.”

” واسه چی میخندی؟”

” جنگا. تموم کارائی که اونا کرده بودن عبادت بوده. نه، اونجا خیلی پیش آتیش گرفت وسوخت، شکرخدای مهربون.”

سیلم دستش را بازی کرد. ازفرانک خواست تو حرکت بعدی تمرکزش را بهم نزند. آی فیش انگارازدخالت فرانک خوشش آمد، گفت:

“میخوای درباره جنگ سگا بدونی، اونا به جای جنگیدن سگا بیشترازمردا استفاده میکردن.”

 یکی دیگر ازبازیکن ها گفت “اون پسره رو ندیدی که گریه میکرد و اومد اینجا؟ خودش گفت که چی کارکرده؟ اندرو اسمش یادت میاد؟”

اندرو گفت “جروم. هم اسم برادرمه. واسه همینم یادم مونده.”

فیش آی رو زانوی خود کوبید و گفت “خودشه، جروم. بهمون گفت اونا اون و باباشوازآلاباما آوردن. طناب پیچ شون کردن و وادارشون کردن باهم بجنگن، باکارد.”

سیلم رونرده ها تف انداخت وگفت “نه آقا، با چاقوی ضامن دار.آره، چاقوی ضامن دار.بهشون گفتن تا کشته شدن میباس با هم بجنگن.”

فرانک حس کرد گلوش میگیرد “چی؟”

سیلم اخم کرد و تو صندلیش لولید “درسته. یکی ازاونا یا هردوشون میباس کشته میشدن. اونا رو یکی شون شرط بندی کرده بودن.”

اندرو سرش را تکان داد “پسره گفت اونا کمی همدیگه روقصابی کردن، فقط به اندازه ای که رگه های خون روتنشون راه افتاد. بازی طوری ترتیپ داده شده بود که تنها اونی که زنده میموند میتونست بره. یکی ازاونا میباس دیگری رومی کشت.”

 پیرمردها بدل به راوی شدند. هرکدام هرچه میدانست وحس میکرد بین و روی مشاهدات دیگران اضافه میکرد:

” اونا ازسگ جنگی فارغ التحصیل شدن، مردار و جانشین سگا کردن.”

“تومیتونی اینو تحمل کنی؟ پدرواسه پسرش چاله بکنه؟”

” پسره به پدرش گفت: نه، بابا، نه!…”

“پدره به پسرش گفت: تومیباس این کارو بکنی.”

” این یه تصمیم شیطونی بود. هرتصمیمی میگرفت سفری بود به جهنم خودش.”

” پسره رو نه گفتنش پافشاری کرد. پدره بهش گفت ازدستورم اطاعت کن پسرم، این آخرین دستورمه. عملیش کن. میگن پسره به پدرش گفت: من نمیتونم زندگیتو ازت بگیرم. پدره به پسرش میگه این زندگی نیست. تو این فاصله گروه مست شلیک میکنن. وضع دیوونه ودیوونه کننده تر میشه. داد میزنن: تمومش کنین واغ واغ کردنو! مبارزه کنین! لعنتیا، بجنگین!…”

فرانک به سختی نفس کشید و گفت “وبعد؟”

فیش آی دوباره برآشفت “فکرمیکنی اون چی کارکرد؟ اومد اینجا پیش ما. گریه کرد وهمه چی رو واسه مون تعریف کرد. بیچاره. رز الن و اتل فوردهام یه کم پول واسه ش جمع کردن که بتونه خودشو به یه جائی برسونه. مایلنم کمکش کرد. همه مون یک کم لباس واسه ش دست وپاکردیم. اون غرق خون بود.”

” اگه کلونتراونجوری غرق خون میدیدش، اون میباس این روزام تو زندون باشه.”

“راهنمائی و با یه قاطر راهیش کردیم بره.”

“تموم چیزی که برنده شد زندگیش بود، گمون نکنم بعد از اون واسه ش خیلی ارزش داشته باشه.”

 سیلم گفت “فکرنکنم اونا تا پرل هاربر اون گندکاری رو متوقف کردن.”

فرانک آرواره هاش را درهم فشرد “اون قضیه کی بود؟”

” اون قضیه کی بود؟”

“وقتی که پسره،جروم اومداینجا.”

“خیلی وقت پیش. گمون کنم ده یا پونزده سال پیش.”

فرانک آماده رفتن میشدکه یک سئوال دیگرتوذهنش پیداشد:

“به هرحال،سراسباچی اومد؟”

سیلم گفت “فکرکنم اوناروفروختن.”

فیش آی سرش را تکان داد “آره.به یه سلاخ خونه فروختن.”

“چی؟”

فرانک فکرکرد “باورکردنش سخته.”

فیش آی گفت “تودوران جنگ تنها گوشت اسب جیره بندی نبود. میدونی، خودم توایتالیا چن بارخوردم، هم تو فرانسه. عینهو مزه گوشت میده، اما یه کم شیرینه.”

اندرو خندید “تو توآمریکای خوب قدیمم چن بارخوردی، منتهی حالیت نبود.”

سیلم بیحوصله برای برگشت به صفحه شطرنج، موضوع را عوض کرد:

“بگوبینم،خواهرت چطوره؟”

فرانک جواب داد “دوخت ودوزشده، یواش یواش خوب میشه.”

” نمیگه واسه فوردمن چی اتفاقی افتاد؟”

“اون چیز آخریه که ممکنه توذهنش باشه، پدربزرگ. و اون آخرین چیزیه که ممکنه تو ذهن توم باشه!”

سیلم وزیرش را حرکت داد و گفت “ خب،آره…..”

سی از تسلیم لحاف خودداری کرد. فرانک لحاف را برای چیزی می خواست، چیزی که آزارش میداد. اولین لحافی بود که خودش درستش کرده بود. تا توانست بدون درد و خونریزی بنشیند، زنهای همسایه اطاق مریض را اشغال کردند، شروع کردند به گفتگو درباره مداوای او و دعاهای مفید مورد توجه مسیح و جدا کردن تکه پارچه های رنگارنگ. درضمن کوک زدن پارچه های رنگارنک مورد توافق همه به هم، ترانه هم میخواندند.

 سی میدانست پارچه های به هم دوخته شده اولین لحافش خیلی خوب نیست، اما فرانک کامل است. کامل برای چه کار؟ فرانک نمی گفت.

“بیا سی، اونو لازم دارم. خودتم باهام میای. هردوتامون میباس اونجا باشیم.”

“کجاباشیم؟”

“به من اعتماد کن.”

 برای شام عصرگاهی دیر کرده بود. تو چارچوب در پیداش که شد غرق عرق بود ونفس نفس میزد، انگاردویده بود.یک تکه چوب ماسه ای به اندازه خطکش از جیب عقب شلوارش بیرون زده بود و بیلی در دست داشت.

سی بهش گفت نه. اصلا و ابدا نه. پارچه لحاف را گرچه هنوز خیس بود، تکه های درهم و بی جاذبه ش را دوست میداشت. فرانک پافشاری کرد. سی از چهره ی توعرق نشسته و برق چشمهاش فهمید مقوله ای را که درگیرش شده براش مهم است. با تردید صندلهاش را پوشید و فرانک را دنبال کرد. دوباره از پیش پا افتادگی لحافی که فرانک روشانه ش حمل میکرد سراسیمه شد. احتمالا هرکس میدیدشان فکرمیکرد به ماهی گیری میروند. ساعت پنج؟ با یک بیل؟ مشکل باور میکرد.

تا کناره شهرک رفتند و تو راهی ماشین رو پیچیدند -همان راهی که در دوران کودکی رفته بودند. سی با صندلهاش عقب افتاد و رو سنگها سکندری که خورد فرانک از سرعت قدمهاش کاست ودست سی را تو دستش گرفت. اصلا جای پرس وجو ازش نبود. تنها مثل خیلی قدیمها که دست تو دست هم تو مناطق ناشناخته خطر میکردند سی درسکوت برادربزرگش را همراهی میکرد. حالاناراحت بود، باز به مرحله ای برگشته بود و کارهائی را که دیگران ازش می خواستند میکرد. با این همه برادرش را دنبال کرد. با خودش گفت:

“فقط همین یه بار. نمیخوام فرانک واسه م تصمیم بگیره.”

احساس تغییر: مزارع به مرور جا خالی کردند، نیم ساعت انتظار برای بچه ها به درازای یک روزاست. پنج مایل راه سنگی را که گذشتند، مثل دوران بچگی شان دو ساعت طول کشید وحالا انگار فاصله از خانه تا جاودان بود. پرچین مقاوم دربیشترجاها درهم فروشکسته بود. علائم اخطارهای دوگانه، بعضی طرحهای مسخره جمجمه از بین رفته یا بیشتر به شکل سایه های اخطارتوعلفهای بلند پخش وپلا بودند. سی تا محل را شناخت گفت:

“تمومش سوخته.من محلو نشناختم، توشناختی؟”

“سیلم بهم گفت،اما اونجا نمیریم.”

 فرانک پیش ازحرکت لحظه ای پا سست کرد، آنچه ازپرچین مانده بود را ردیابی کرد. ناگهان ایستاد و خاک را مزمزه کرد. توعلفها لغزید و روی چند جای زمین ضربه زد. سرآخرچیزی را که دنبالش بود پیدا کرد. گفت:

” آره. درست همین جاست.”

 فرانک لحاف را با بیل عوض و شروع به کندن زمین کرد. چه استخوانهای کوچکی، چه تکه لباسهای کمی! اما جمجمه تمیزوخندان بود.

 سی لبهای خود را زیر دندان گرفت. به خود فشار آورد نگاهش را به دورها برنگرداند، کودک وحشتزده ای نباشد که نمیتوانست به سلاخیهای کفرآمیزی که تو دنیا جریان داشت مستقیما نگاه کند. این بار کز نکرد، یا چشمهاش را نبست.

 فرانک با دقت وملاحظه استخوانها رو لحاف سی چید. تمام کوشش خودرا به کارگرفت تا آنها را به شکل دوران زنده بودنش درآورد. لحاف به صورت لفافه ای یاسی، ارغوانی، زرد و سرمه ای تیره درآمد. دونفره پارچه را تا کردند و سر و تهش را گره زدند. فرانک بیل را به سی داد و مرد نیک را رو دستهای خود گرفت. به جاده ماشین رو برگشتند. از کناره لاتوس به طرف رودخانه دورشدند.

 خیلی زود درخت تروتازه کناره رودخانه را پیدا کردند. پائین درخت را شکافتند، تو ریشه های زنده را گود کردند. جای دستها را، یکی به طرف راست و دیگری به طرف چپ کندند. فرانک لحاف پراستخوان را که اول یک لفاف وحالا کفن بود در میانه گذاشت. سی بیل را به فرانک داد. درفاصله ای که فرانک گور میکند سی امواج رودخانه وشاخ و برگ کناره دیگر رودخانه را تماشا میکرد.

سی به آب رودخانه اشاره کرد و گفت “اون کیه؟”

فرانک به طرف سی برگشت وگفت “کجا؟ من هیچکسی رو نمی بینم.”

” اون حالارفته، گمون کنم.گ

 اما سی مطمئن نبود. مردی کوچک با لباسی مسخره به نظرش رسید که یک ساعت زنجیری را تکان میداد و نیشخند میزد.

 فرانک چاله ای چهار یا پنج فوت با پهنای حدود سی وشش اینچ کند. تدبیری ماهرانه لازم داشت، چراکه ریشه های درخت تروتازه مقاوم وشاخه ها مزاحم وبودند. خورشید به خون نشسته بود و چهره فرو میپوشاند. حشرات بالای آب میلرزیدند. زنبورهای عسل به خانه رفته بودند. سیرسیرکها منتظرشب بودند. بوی ملایم خوشه های موسکادین با همهمه پرنده ها رسوخ میکرد و گورکن را تسکین میداد.

 سرآخرکار تمام که شد، نسیم خوشایندی وزید. برادر و خواهرکفن رنگارنگ را عمودی تو گور سراندند. یک مرتبه با خاکها بالا پرید. فرانک چوب دوشاخه ماسه ای را ازجیبش درآورد. آن را با سنگ به بدنه درخت کوبید. یک شاخه بلااستفاده آویخته ماند، اما دیگری با اندازه کافی راست ماند و طرفی را که علامت چوبی رنگ کرده بود نشان میداد:

 اینجا یک مرد ایستاده.

 فرانک آرزومندانه اندیشید. اما قسم میخورد که کناره تروتازه رودخانه سرخوشانه موافقت خود را اعلام داشت. برگهای سبززیتونی درخت درپرتو گیلاسی وگلگون خورشید وحشی شدند…..

مدت درازی درآنجا ایستادم.

به درخت خیره شدم.

چقدر نیرومند به نظر میرسید،

چقدرزیبا

میانه ی پائینش صدمه دیده بود

اما سلامت و زنده بود.

سی شانه هام را لمس کرد

زمزمه وارگفت:

فرانک؟

ها؟

بیا، برادر، بیا برویم خانه…..

 

بخش های قبل این داستان:

بخش اول

بخش دوم

بخش سوم

بخش چهارم-1

بخش چهارم-2

بخش پنجم

بخش ششم

بخش هفتم

بخش هشتم

بخش نهم

بخش دهم

بخش یازدهم

بخش دوازدهم

بخش سیزدهم

بخش چهاردهم