یادی از آن روزها

مهدی کسائیان
مهدی کسائیان

نوروز رسیده، فصل خانه تکانی یا خاطره تکانی است. گروهی رفته اند به جنوب و گفته می شود برای بازدید از مناطق جنگی. برخی می گویند تبلیغات حکومتی است. مبلغان جنگ و جبهه کمدی ساز شده اند، سرداران جبهه برخی در زندانند و بعضی بدنام. کیست که دوباره یاد آن روزگاران کند فقط کسی که آن قدر از آن روزها و از آن مناطق دور افتاده که … می تواند به جای نوروز مبارک نقبی بزند به آن روزها.

قاصد بدخبر همین چند دقیقه پیش با همدوره قدیمی اش تماس گرفت. زنگ زده بود تا باز خبر بدی بدهد (مثل گذشته ها که کارش رساندن خبرهای مرگ و میر و قطع نخاع و گلوله مستقیم توی پیشانی بود). همان اول صحبت که گفت: “یاد بچه های اشتهارد بخیر …” معلوم بود منظورش چیست. این نشانه ای بود بین رفقای قدیمی. می خواست رمزی و سربسته حرف بزند.
آنوقت ها هر وقت بچه های اشتهارد کرج را می دید - که بیشترشان بی سیم چی شده بودند توی جبهه - به شوخی می گفت: “عراقی ها از دست این بچه های اشتهارد عاصی شدن، که مترجم ندارن برای فهمیدن زبونشون!” همان روزهائی که پشت هر خط بی سیم، مترجمی ایرانی نشسته بود و حرفها را شنود می کرد و بی سیم چی ها با هر زبانی که حرف می زدند، آنها برای عراقی ها ترجمه می کردند: فارسی، ترکی، گیلکی، لری … بجز زبان بچه های اشتهارد، که کسی یک کلمه هم از آن نمی فهمید. اسیر هم که می شدند، تا روز آخر کسی نمی فهمید اینها اشتهاردی هستند، نکند تحت شکنجه مجبور بشوند بروند کنار دست همان هائی بنشینند که گفتگوی بچه ها را برای عراقی ها شنود می کردند.

وقتی که گفت یاد بچه های اشتهارد بخیر، می خواست برساند که تلفن ها شنود می شود توی تهران.
گفت: “جنازه رو تحویل ندادن تا زمانی که رفیقمون زیر برگه ای رو امضاء کرده و گواهی داده که پسرش بسیجی بوده.” این یکی را آنقدر پیچاند موقع گفتن، که همدوره قدیمی هم چیزی از آن نفهمید. اسمی از داود نیاورد. معلوم بود دارد احتیاط می کند. گفت: “بچه های اشتهارد هم کم آوردن توی وضعیتی که ما اینجا گرفتار شدیم! البته خیلی از این حرفا تیر مشقیه! خودشون عمداً چو انداختن برای ترسوندن مردم. می دونی که، یه جورائی جنگ روانیه … دوران جنگ مگه یادت نیست تو؟”

هر حرفی را وصل می کرد به دوران جنگ. جنگی که شخصیتش در آن شکل گرفته بود و بخش زیادی از خاطرات آنرا با خودش آورده بود اینطرف، به همین روزها که بیست سال از تمام شدن جنگ می گذشت. نوجوانی و جوانیش را در جنگ گذرانده بود، بقول خودش “ نوبر بهار” عمرش را. حالا هم داشت به زبان رمز، خبر پرپر شدن بچه یکی از همان رفقا را می داد به رفیق دیگری که دوازده سال پیش، جمع کرده بود و رفته بود غربت. همان اول هم با نشانی هائی که داد، پیدا بود دارد از داود می گوید.

همدوره قدیمی که آنطرف خط داشت خبر را می شنید، دهانش خشک شده بود. نمی دانست چه بگوید. یک جائی کنج قفسه سینه اش تیر می کشید. انگشتش را محکم روی آن نقطه فشار می داد بلکه درد آرام بگیرد، اما نمی گرفت. پرسید: “ اینها را که می گویی خودت چقدر مطمئنی؟” و قاصد بدخبر جواب داد: “همین الان از بهشت زهرا برگشتیم، از مراسم سوم … توی مسجد که اجازه برگزاری مراسم نداشتیم، همونجا توی بهشت زهرا جمع شدیم برای فاتحه خوندن.” اینها را گفت، شماره تلفن خانه داود را داد و گوشی را گذاشت.

گوشی تلفن دست همدوره قدیمی مانده تا داود برسد. بعد از کلی التماس، بالاخره توانسته خانواده داود را راضی کند تا او را بیاورند پای تلفن. چهار پنج دقیقه ای است که معطل مانده. صدای شیون زن ها را آنطرف گوشی می شنود که ناله شان قطع نمی شود. همراه سر و صداهای دیگری که نامفهوم است. این معطلی زیاد، ناخودآگاه او را بیست و یکسال برمی گرداند به عقب. به آخرین مرتبه ای که داود را دید. ۲۵ تیرماه سال ۱۳۶۷. دو روز پیش از پذیرش قطعنامه ۵۹۸. آخرین روزهای جنگ. وقتی که از پادگان دوکوهه - نزدیکی اندیمشک - داشت برمی گشت تهران.


از بچه هائی که رفته بودند شهر و برگشته بودند شنیده بود که وسیله نقلیه ای پیدا نمی شود برای رفتن به تهران. نه اتوبوس و نه قطار. عراق پیشروی کرده بود و شب ها می شد منور های خط اول را از توی پادگان دوکوهه دید (چیزی که بجز روزهای اول جنگ، سابقه نداشت). نیروهای خودی دائم درحال جابجائی بودند، بعضی ها هم در حال برگشتن به عقب. خودش هم داشت برمی گشت تهران. کسی چه می دانست دو روز دیگر، با شنیدن خبر پذیرش قطعنامه، محشری می شود اینجا. ساکش را برداشت تا خودش را برساند شهر. بلکه وسیله ای پیدا کند به مقصد تهران. همان لحظه آخر، قبل از اینکه از در پادگان بزند بیرون، چندتا اتوبوس را جلوی ساختمان یکی از گردانها دید. خودش را به آنها رساند و از جوانی که دور و بر اتوبوس ها می دوید و آمار بچه ها را سرآوری می کرد پرسید که اگر می روند تهران، اجازه بدهند او هم سوار بشود. و جوان گفت بایستی صبر کند تا همه بچه های گردان سوار بشوند، اگر جای خالی ماند، او هم می تواند همراهشان برگردد تهران. جلوی اتوبوس اولی ایستاد، پر که شد رفت سراغ اتوبوس دومی … و همینطور تا رسید به ششمین و آخرین اتوبوس. معطلی اش جلوی این آخری که چندتا صندلی خالی داشت طول کشید و آنکه وعده داده بود سوارش کند، دستش را مثل مانع آهنی جلوی سینه او گرفته بود و دائم داد می زد: “برادر داود … برادر داود” و منتظر بود این برادر داود - که گویا نورچشمی گردان بود - برسد و سوار بشود و آنوقت او هم اجازه پیدا کند سوار بشود و همراه آنها برگردد. “برادر داود” - که همه گردان معطلش مانده بود - بالاخره آمد و در حالی که قلاب فانوسقه اش را سفت می کرد، از جلوی او دوید و سوار اتوبوس شد. آنجا فهمید که “برادر داود”، همان دوست سالهای گذشته خودش است. همان داودی که آخرین بار یک سال پیش او را دیده بود، در آن بگیر و ببند و سرمای کشنده و گل و لای. جائی میان چند رشته کوه، کنار یک دریاچه یخزده، وسط جاده ای که میاندوآب را به مهاباد وصل می کرد. جائی که بار اول، خبر آمدن مسافر کوچولوی داود را به او داده بود. مسافری که یک هفته بود آمده بود و بابایش نمی دانست!


دست آن جوان که بعد از سوار شدن داود از جلوی سینه اش برداشته شد، توانست وارد اتوبوس بشود. یکراست رفت نشست روی صندلی خالی کنار دست داود و کنار گوشش به شوخی گفت: “شما هنوز قضای حاجتت یک ساعت طول می کشه اخوی؟!” و داود تازه به خودش آمد که ببین چه کسی کنار دستش نشسته!


اتوبوس که راه افتاد، نفهمیدند آن هفده هجده ساعت چطور گذشت تا تهران. هرچه بود نقل خاطره بود و گفتنی ها. داود از مسافر یکساله اش گفت و لحن صدایش عوض شد و بغض کرد. بعد گفت از همان یکسال پیش که چند روزی رفته دیدن پسر نوزادش و برگشته، یگان تبلیغات را رها کرده و آمده گردان رزم. آمده تا معنای زندگی را از نزدیک بفهمد: جائی در یکقدمی مرگ. پیش خودش گفته، اگر ماندیم، چیزی در بقچه خاطراتمان داریم که بشود روزهای ملال آور پیری و خانه نشینی را با آن پر کرد. اگر رفتیم هم که دیگر ملالی نیست!


ترمینال خزانه تهران که رسیدند، موقع خداحافظی همدیگر را محکم در آغوش گرفتند و داود خبر داد که تا چند روز دیگر دارند برمی گردند خط و اینبار باید بروند سمت کرمانشاه.


همدوره قدیمی بعدها شنید که سه هفته بعد از آخرین خداحافظی شان توی ترمینال خزانه، داود را درب و داغان برگردانده اند عقب (آنطور که بقول خودش تا چند سال بعد، هنوز داشتند تعمیرش می کردند). آنها که خبردار شده بودند و رفته بودند ملاقات داود، می گفتند آنجا در بیمارستان، روی میز کنار تختش، عکس کودک یک ساله ای توی قاب بوده. کودکی که خبر تولدش را همدوره قدیمی خودش یک سال پیش به داود داده بود. همین بچه ای که روزهای اول تیرماه سال ۱۳۸۸، جنازه اش توی سردخانه ای در جنوب شهر تهران مانده بود و تحویلش نمی دادند تا اینکه داود برگه ای را امضاء کند و بگوید موقع تیر خوردن جلوی پایگاه ۱۱۷ بسیج در میدان آزادی، پسرش بسیجی بوده!

بعد از چهار پنج دقیقه معطلی پشت تلفن، داوود آمد و اول از همه گفت: “بازم معطل شدی …” حالا که داود گوشی تلفن را گرفته، زبان همدوره قدیمی بند آمده و نمی داند چه بگوید. داود که حالش معلوم است ولی او فقط زار می زند پشت تلفن. داود انگار چشمه اشکش خشک شده باشد، با صدای خش داری می گوید: “بعد از اینهمه سال زنگ زدی که پشت تلفن آه و ناله کنی؟ … بنال ببینم دردت چیه!” اینها را دارد به دوست دوران جوانیش می گوید که دوازده سال پیش بی خداحافظی رفته و حالا بعد از اینهمه سال، از آنطرف دنیا زنگ زده تا از درد رفیقش بپرسد و بگوید آنچه شنیده است را باور نمی کند و اینکه: “خودت چطور باورت شد؟!” ولی گریه امانش نمی دهد.

داود آهی از ته دل می کشد و می گوید: “تو که می خواستی پشت تلفن گریه کنی، چرا زنگ زدی عمو؟ میذاشتی گریه هات تموم شه بعد زنگ می زدی … نخیر، انگار از تو خیری نمی رسه! … پس بذار من برات بگم … گوش بگیر: شاه دوماد ما رو روز دوشنبه هفته پیش که می شده ۲۵ خرداد، با تیر می زنن - جلو پایگاه ۱۱۷ بسیج، توی میدون آزادی - تو شاید ندونی کجاست، فرنگی شدی دیگه! … می گن هنوز نفس داشته وقتی میندازنش پشت یه وانت و می برنش. یکی از رفیقاش که باهاش بوده، می گه یه جائی آمبولانس می رسه، بچه ما رو میذارن توی آمبولانس. هنوز بدنش داغ بوده. ولی نمی ذارن رفیقش سوار آمبولانس بشه، به این بهانه که اجازه ندارن … خلاصه هرچی! دیگه از اونجا به بعدشو کسی نمی دونه … زمین و زمانو یکی کردیم. از همون شب اول که رفیقش اومد و ماجرا رو گفت، هرچی بیمارستان و درمانگاه توی شهر بود سرکشی کردیم. خبری نبود از آقا. تا شش روز بعدش، یکشنبه. که زنگ زدن به ما، بریم برای شناسائی! … - می گم شناسائی باز فیلت یاد هندستون نکنه، این از اون شناسائی های قبل عملیات نبود - … خلاصه رفتیم یه جائی (الان حواسم نیست کدوم خراب شده بود…) یه مشت عکس ریختن جلومون گفتن یالا شناسائی کنین … همه جوونای بین هفده تا بیست و چهار پنج ساله، مدل بعد انقلاب … دیگه چی بگم … بادا بادا مبارک بادا … اینم از شادوماد ما … تو هم هی یه بند زار بزن اونور گوشی … حالا کار دست خودت ندی توی غربت … پاشو برو یه لیوان آب خنک بخور پس نیفتی، با اون قلب پیزوری که تو داری!” داود با آن حال خراب خودش، مثلاً دارد رفیقش را دلداری می دهد. همدوره قدیمی لابلای گریه از او می پرسد: “داود این همون پسرت بود که من خبر تولدش رو بهت دادم؟” داود جواب می دهد: “مگه پسر دیگه ای هم داشتم؟!”
گویا حواس داود سرجایش نیست! معنی بعضی حرفهایش را نمی شود فهمید. اما معنی این یکی را همدوره قدیمی می فهمد وقتی که می گوید: “ما که خودمون زورکی بسیجی نشدیم، شدیم؟ … حالا من چرا باید بچمو زور کنم که بسیجی بشه، اونم روی تخت سردخونه پزشکی قانونی!” این را که می گوید، همدوره قدیمی یاد حرف قاصد بدخبر می افتد که گفت: “جنازه رو تحویل ندادن تا زمانی که رفیقمون زیر برگه ای رو امضاء کرده و گواهی داده که پسرش بسیجی بوده.” می پرسد: “رفیقش دیده کی زده؟ خبر داری؟” داود با همان بهت نامفهوم می گوید: “غریبه نبودن، بچه های خودمون بودن! کار افتاده دست لشگر ده دوباره. یادش بخیر لشگر ده! اینام که دارن مردمو می زنن، می گن اسمشون سپاه سیدالشهداست. ادامه همون لشگر ده سیدالشهدا که ما بودیم … یادته لشگرو یا یادت نیست؟” همدوره قدیمی می گوید: “مگه می شه یادم بره؟” داود ادامه می دهد: “من که خبر نداشتم توی اون واویلا، خودت خبر اومدنشو دادی … یادته؟ … لشگر ده بود درسته؟”
ادامه صحبت با داود فایده ای ندارد. حال او خراب تر از اینهاست که حواسی برایش مانده باشد. به داود می گوید: “مینویسی اینارو نه؟ … باید بنویسی!” داود می گوید: “این یکی رو تو بنویس. من بخوام چیزی بنویسم با کینه می نویسم، با داغ بچه خودم. می گن داره دق دلی بچه شو خالی می کنه. صافی در نمی آد. غش دار می شه. تو بنویس اینبار.” همدوره قدیمی می گوید: “من دوازده ساله ایران نیستم، از چی بنویسم!” داود جواب می دهد: “ گر در یمنی چو با منی پیش منی … اصلاً ماجرای همون روزی رو بنویس که خبر اومدن مسافر کوچولوی ما رو دادی، توی اون جهنم دره یخی …”
همدوره قدیمی با داود خداحافظی می کند و گوشی را می گذارد. قرص زیر زبانی اش را می آورد و می گذارد کنار دستش. قلم و کاغذی بر می دارد و شروع می کند به نوشتن .

“ زمستان سال ۱۳۶۶، لشگر ده سیدالشهدا. چند هفته ای است که از سنندج کوچ کرده ایم و آمده ایم جائی بین میاندوآب و مهاباد، وسط چند رشته کوه، کنار یک دریاچه یخزده.
سرمای هوا بیداد می کند، گاهی تا ده درجه زیر صفر. بادی که به آب یخزده دریاچه مجاور می خورد و زوزه می کشد و می آید سمت ما، مثل شیشه شکسته، تیز و برنده است. تمام پوست دست و صورتمان ترک خورده. روغن نباتی هائی که برای التیام روی ترک ها می مالیم دیگر اثری ندارد. نه برف می بارد نه باران، فقط روی زمین را مه غلیظی پوشانده، طوری که نمی توانی چند متر جلوتر را ببینی. از جنس همان بخار منجمدی که با باز کردن در فریزر، توی صورت آدم می خورد. راه که می رویم، تا بالای مچ پایمان توی گل و لای است. وضع توالت های صحرائی گفتنی نیست. هربار مراقبیم پایمان روی گل و شل لیز نخورد و بیفتیم داخل چاله ای که دوطرف آن سنگی گذاشته اند و شده است توالت صحرائی. آب آفتابه ها یخ زده و نظافت مشکل است. آب گرم نداریم. فاصله مان از نزدیکترین شهر (مهاباد) خیلی دور است. از میاندوآب که دورتریم. گفته اند کسی برای مرخصی شهری سمت مهاباد نرود. من و داود آخرین بار دو هفته پیش به میاندوآب رفتیم. کمی توی شهر گردش کردیم . مقداری خوراکی و چند بسته سیگار خریدیم (دفعه قبل که سیگارمان تمام شد، مجبور شدیم چای خشک بریزیم لای کاغذ و سیگار پیچستون درست کنیم با چای خشک). تلفنی هم زدیم تهران و باز برگشتیم سرجایمان، وسط آن رشته کوه، کنار آن دریاچه یخزده.
سنندج که بودیم تا یکماه پیش، وضعمان خیلی بهتر بود. هم هوا خوب بود و هم جایمان درست و حسابی تر. مرخصی شهری هم زود به زود می رفتیم. گردش توی سنندج صفائی داشت برای خودش. بیشتر وقت ها با لباس معمولی می رفتیم ولی قیافه مان داد می زد که از جنگ برگشته ایم. داود یک قلک داشت که سرتاسر هفته تویش پول می ریخت، آخر هفته که می شد می رفتیم شهر، چلوکباب سلطانی می خوردیم. فالوده هم می خوردیم توی آن سرما. هوا سرد نبود، ملس بود. بعضی شبها هم پاترول را برمی داشتیم می رفتیم توی جاده دور می زدیم. داود ته صدائی هم داشت. گاهی که دلش می گرفت چیزی می خواند. صفا می کردیم.
یک روز گفتند جمع کنید برویم مهاباد. حالا آمده ایم اینجا که سرما بیداد می کند. پیر آدم در می آید. گویا قرار است از این محور کاری بکنند. اینجا که آمده ایم با سنندج اصلاً قابل مقایسه نیست. انگار از هتل آمده باشی کارتن خوابی. چند تا سوله هست که بوی پهن گاو می دهد. می گویند قبلاً گاوداری بوده. قبل ترش هم پایگاه کومله ها. بجز مین هائی که از چند سال قبل، کومله ها کار گذاشته اند و رفته اند - و گه گاه پای بچه ها ناغافل می رود روی یکی از آنها - خطر دیگری دور و برمان نیست. اما صد رحمت به خط مقدم و خطرهایش! یعنی اینجا تیر و ترکشی در کار نیست ولی همه دو به شک هستند که از این مخمصه جان سالم بدر می برند یا نه. من یکهفته دیگر دوره ام تمام می شود و برمیگردم تهران. ولی داود - که بعدها فهمیدم در آن دوران منتظر یک توراهی هم بوده - گویا خیال برگشتن ندارد.
همین دیروز نیروهای تازه نفس رسیدند. آنها را فرستادند توی سوله ها. بچه های قدیمی تر، توی چادرهائی که با پلاستیک سرتاسری پوشیده شده، وضع بهتری دارند. هر سوله نزدیک دویست - سیصد نفر را توی خودش جا داده. در آهنی هر سوله که باز می شود، هوای مانده و غیر قابل تنفسی از آن بیرون می زند. سرمای هوا آنقدر زیاد است که نمی توانند در سوله ها را باز بگذارند برای هواگیری. هر روز دومرتبه، با شنیدن فریاد صلواتی که از توی سوله ها بلند می شود، می فهمیم که وعده غذای بچه ها را به سوله برده اند. بیشترشان صفر کیلومترند. اعزام کارمندی همیشه همینطور است. بعضی ها مجبورند بیایند وگرنه سرکارشان به مشکل برمی خورند. خیلی ها هم با رغبت می آیند. ولی کلاً اعزام یکدست و پای کاری نیستند بچه های اعزام کارمندی. یکطوری اتو کشیده اند.
چند روز بعد ساکم را بسته ام و دارم برمی گردم میاندوآب تا خودم را به مراغه برسانم و با قطار برگردم تهران. از صبح دربدر دنبال داود می گردم ولی او را پیدا نمی کنم. هر جا سر می زنم نیست. داود سرش شلوغ است این روزها. به کار بچه های جدید رسیدگی می کند. باید با او خداحافظی کنم ولی از آن مهمتر، خبری است که می خواهم به او بدهم و مژدگانی بگیرم.
خبر را دوستی از تهران آورد. کسی که استاد رساندن خبرهای بد و ناگوار است. انگار نافش را بریده اند برای رساندن خبرهای مرگ و میر و شکستگی و قطع نخاع. ما اسمش را گذاشته ایم “خدامرگ” (اسمش اصلیش خدارحم است). همین امروز از مرخصی تهران برگشته. او که هم محله ای داود است اینبار ناپرهیزی کرده و خبر خوشی آورده و آن اینکه داود یک هفته پیش پدر شده و خودش خبر ندارد. خانواده اش نگرانند و از او خواسته اند یک طوری داود را پیدا کند و بگوید تلفنی به خانه بزند. خدارحم همین چند دقیقه پیش آمد توی چادر ما و خبر را داد و رفت. اما داود از چند ساعت پیش غیبش زده و نیست که با شنیدن این خبر خوشحالی کند.
اگر بیشتر معطل کنم به قطار امروز مراغه - تهران نمی رسم. راه می افتم و کنار جاده، وسط گل و لای می ایستم تا با اولین ماشینی که به میاندوآب می رود، همراه شوم. وانت لندکروزی می رسد. می پرم عقب آن و کلاهم را می کشم تا روی پیشانی و بند کلاهم را محکم گره می زنم تا باد جاده آن را نبرد. لندکروز راه می افتد و راهش را از میان گل و لای جاده باز می کند و جلو می رود. کمی جلوتر، وقتی که هنوز از محوطه سوله ها و چادرهای صحرائی بیرون نرفته ایم، چرخ یک ماشین توی گل مانده و راه را بسته است. راننده هرچه گاز می دهد، نمی تواند ماشین را از میان گل و شل بیرون ببرد. چند نفر عقب ماشین دارند هل می دهند بلکه لاستیک آن را از گل در بیاورند. جاده باریک است و دوتا ماشین به سختی از کنار هم رد می شوند. مانده ایم معطل. از روبرو لندکروز دیگری می رسد و همانجا که ما معطل شده ایم، منتظر می ماند. نگاه می کنم می بینم داود پشت آن نشسته، بی خیال و بی خبر از اینکه حالا شده بابا داود. ماشینی که زمین گیر شده بود چرخش را از گل بیرون می کشد و به سنگینی راه می افتد. در یک لحظه، کمی پیش از حرکت ماشین ها و گذشتن از کنار هم، نگاه داود با نگاه من که دارم برایش دست تکان می دهم گره می خورد. من را می بیند. ماشین ها توی دنده سنگین گاز می دهند که چرخشان لای گل نماند. سر و صدا زیاد است. برای اینکه صدایم به داود برسد فریاد میزنم و همزمان با حرکت دست می پرسم: “کجا هستی تو؟” با اشاره می گوید همین اطراف. دست راستم را می برم بغل گوشم - انگار گوشی تلفن دستم گرفته ام - و فریاد می زنم: “یه زنگ منزل بزن … منتظرت هستن یک هفته ست.” باز با اشاره دست می پرسد برای چه؟ دوتا دستم را که به فاصله چهل سانتی متر از هم باز کرده ام بالا می آورم و جلوی صورتم می گیرم و فریاد می زنم: “یه مسافر کوچولو داری … یک هفته پیش اومده! … قدم نورسیده مبارک بابا داود!”
و آنجا در آن جهنم یخزده و مه گرفته، و در آن روزهائی که هر لحظه اش بسختی و سنگینی می گذرد، عضلات صورت داود به آرامی باز می شود تا دندانهایش یکی یکی نمایان شود و زیباترین لبخندی که در همه عمر دیده ام را بمن نشان دهد.”

قصه ای که قول نوشتنش را همدوره قدیمی به داود داده بود، همینجا تمام شد. آن کودکی که زمستان سرد سال ۱۳۶۶ آمده بود - درحالی که پدرش فرسنگها دورتر، وسط یک رشته کوه، کنار یک دریاچه یخزده، از آمدنش بی خبر بود - در بهار سبز سال ۱۳۸۸ پر کشید و رفت. اینبار هم جنازه یخزده او یک هفته ای توی سردخانه پزشکی قانونی منتظر ماند و بابایش خبری از او نداشت.
قاصد بدخبری که ۹ ماه پیش خبر پرکشیدن فرزند ۲۲ ساله داود را به همدوره قدیمی داد، دو روز پیش باز هم تماس گرفت. اینبار هم با همان زبان رمز و کنایه به همدوره قدیمی گفت: “ من نمی دونم چه قول و قراری بین شما دوتا هست، فقط تماس گرفتم که بگم داود سراغ امانتی شو می گیره. چند روزه اصرار می کنه با تو تماس بگیرم و بپرسم قولی که دادی چی شد؟ … راستش داود روحیه اش بکلی عوض شده. دائم توی تنهائی با خودش حرف می زنه. حال و روزش اصلاً خوش نیست. چپ و راست زمزمه می کنه و می خونه: شرح گل بگذار از بهر خدا - شرح بلبل گو که شد از گل جدا!”