مقصر اصلی کیست؟

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

چرا مرا مقصر اوضاع کشور می دانید؟ من هم یکی از همان میلیونها آدمی بودم که در انقلاب شرکت کردم. من می دانم که شما مخالف بودید. همه اش تقصیر گلباجی خانم عمه من است. او هم مشاور شاه بود، هم یواشکی مترجم خمینی بود، هم در سازمان چریکهای فدائی ترور می کرد، هم در انقلاب شرکت کرده بود و خمینی را در ماه دیده بود، هم وقتی سفارت آمریکا را می خواستند بگیرند، پیرزن هفتاد ساله چادرش را بسته بود کمرش و از دیوار رفته بود بالا. وقتی هم که دانشگاه را تعطیل می کردند، وردنه اش را جای چماق گرفته بود دستش و دانشجویان عزیزی را که نه می خواستند جنگ مسلحانه کنند، نه مخالف دولت بازرگان بودند، نه به بنی صدر می گفتند جاده صاف کن امپریالیسم، نه به کسانی که رفته بودند جنگ می گفتند حزب اللهی فاشیست، لت و پار می کرد.

 شما که اصلا تقصیری نداشتید. البته من هم تقصیر نداشتم. مگر من چند ساله بودم، فوق فوقش بیست سال. البته می دانم شما هم در آن روزها پانزده ساله بودید، ولی در دست تان زنجیر گرفته بودید. پسر خاله تان هم که شانزده سالش بود، با آجر داشت می زد توی سر من. می گوئید می رفتم کنار، چشم، من می روم کنار، بیا، رفتم کنار، ولی فرقی که نمی کند. من رفتم کنار، ولی ده هزار تا دیگر که بودند. قبول دارید که طرفداران ما از طرفداران شما بیشتر بودند؟ پس قبول کنید که حق با ماست. چطور وقتی شما رای می آورید و انتخاب می شوید، حق با شماست، ولی من که انتخاب می شوم مردم نادان و احمق می شوند؟ تازه، من که بیست سالم بود، شما که 15 سال تان بود. قبول کنید که من مقصر نبودم. هر جوری حساب کنید، من هم فریب خورده بودم. مثلا همین آقای خمینی می گفتند سه تا زبان بلد است. یا آقای بنی صدر چند تا دکترا داشت. یا آقای بهشتی تمام دنیا را گشته بود. یا همین آقای منتظری تمام عمرش را در زندان گذرانده بود. خوب من هم گول آنها را خوردم. چطور شما می توانید گول رجوی 30 ساله و فدائیان خلق 25 ساله را بخورید، من نمی توانم گول بهشتی 50 ساله را بخورم؟ من که واقعا هر جوری نگاه می کنم می بینم مهم ترین عامل بدبختی ما شخص شخیص خمینی بود. دیدید چطور سر همه سیاستمداران و روشنفکران مملکت را گول مالید و همه شان را انگشت به فلان گذاشت؟

البته خودش که چنین نظری ندارد، همین آقای خمینی، یا همان آقای خمینی که همه تان و همه مان او را مقصر می دانیم هم خودش را نه تنها مقصر نمی داند، بلکه معتقد است که هر چه بدبختی داریم به خاطر عدول از روش ها و فرمان های اوست. خوابش را دیدم. یقه اش را گرفتم که ای آقای محترم، شما خجالت نکشیدید سر همه را کلاه گذاشتید؟ با همان ابروهایش که هر کدامش اندازه سبیل استالین بود، نگاهی از بالا به من کرد و گفت: لکن من کی سر شما را کلاه گذاشتم؟ من که از همان اول حرفم همین بود که همان آخر گفتم. گفتم ولایت فقیه، کتابش را هم نوشتم، همین حرف هایی را هم که تا آخر عمرم می زدم، 15 سال قبل از مرگم گفتم. هی آقای دکتر و آقای مهندس از آن طرف و این طرف دنیا آمدند نجف، به من گفتند ما این طور فکر می کنیم. من هم گفتم لکن شما غلط می کنید. بعد هم که رفتم پاریس، من که اصلا قصد پاریس رفتن نداشتم، من می خواستم بروم سوریه. همین آقای بنی صدر و آقای یزدی اصرار کردند که بیا پاریس. بعد هم که رفتیم پاریس هی به ما گفتند شما دموکراسی هستید، ما گفتیم ما دموکراسی اسلامی هستیم. بعد گفتند شما با کمونیست ها مخالفید، ما گفتیم کمونیست ها مخالف اسلام هستند، ولی این آقای بنی صدر یک جوری ترجمه کرد که لکن ما نفهمیدیم که چرا آن خبرنگار خندید. بعد یک خانمی آمد و گفت که شما طرفدار حقوق زنان هستید و زنان آزادی دارند؟ ما گفتیم بله، لکن آزادی اسلامی که حجاب باشد و قوانین اسلام را رعایت کنند. بعد گفت آن زن که همین که شما ما را پذیرفتید نشان می دهد چقدر دموکراسی هستید، ما گفتیم لکن ما شما را نپذیرفتیم. بعد رفتیم داخل طیاره، قطب زاده آمد به نیابت یک خبرنگار خارجکی پرسید حالا که داری میری تهرون چه احساسی داری؟ ما  گفتیم هیچ،  آن خبرنگار خندید و رفت. هیچ هم خنده دارد؟ بعد ما رفتیم ایران، همه این ملی گراها، این آقای بازرگان، آن مصدقی ها، آن منافقین، آن کمونیست ها آمدند از ما استقبال کردند. بعد هم توده ای ها گفتند طرفدار خط ما هستند، بعد مجاهدین به ما گفتند پدر خمینی، بعد چریکها به ما گفتند ضد امپریالیست، بعد همین روشنفکران قلم به مزد آمدند با چند نفر از روسای آنها که ما هیچ کدام را نمی شناختیم، با ما حرف زدند. ما هم حرف خودمان را زدیم. هر روز ده هزار نفر آمدند گفتند روح منی خمینی بت شکنی خمینی. ما هم اخم کردیم و دستمان را تکان دادیم. بعد این منافقین آمدند گفتند ما می خواهیم شما رئیس جمهور بشوید و ما حمایت می کنیم و چه و چه و چه، ما هم گفتیم شما اول اسلحه تان را تحویل بدهید تا ما با شما حرف بزنیم. یک نفر آمده می گد من طرفدار خط تو هستم، من هم می گویم شما برای خودت هستی. بعد آقای بنی صدر که اولش مسلم بود آمد، ما اصلا تائیدش نکرده بودیم، رفت یک طوری بازی داد ملت را که به ما نزدیک است و نماینده منحصر من است و اینا و مردم هم نمی دانم چرا به او رای دادند. البته بقیه نامزدها هم همگی یک عکس های چپ و راست با من گرفتند و گذاشتند و در پوسترهایشان نوشتند خمینی رهبر و من رییس جمهور. هی ما گفتم اسم ما را نیار برو رایت را بگیر گوش نکردند. بنابراین از اول تا آخر انتخابات بیخودی اسم مرا گذاشتند. بعد هم که یک عده ای علیه اسلام قیام کردند، این ملت آمدند گفتند اینها را بکشیم، ما هم گفتیم حکم هر کس بر اسلام خروج کند مرگ است. این آقای منتظری را هم بازی دادند. از همان اول ما حرف مان یکی بود، به ما مربوط نیست که شما ما را در ماه دیدید، مگر من گفته بودم می خواهم به ماه بروم که تو مرا آنجا دیدی؟ و اگر این اشخاص منحرف نبودند که خروج کنند این طور نمی شد و این اشخاص منحرف و منافق و توده ای از همه بیشتر مقصر بودند. 

راستش را بخواهید نه که با همه حرف هایش ولی با خیلی از حرف هایش موافقم، مثلا همین مریم خانم که سی سال است که در سازمان مجاهدین است، مرا گرفته و می گوید خمینی دجال عامل همه جنایت ها بود. یعنی چه؟ یعنی شما می دانستید دجال است و می خواستید رئیس جمهورش بشود؟ به شما می گفت منافق، شما هم وقتی در عرض سه روز اسلحه های تان را بیرون کشیدید ثابت کردید راست می گوید. نگاهی به من می کند و می گوید: به نظرت من چند سال دارم. می گویم: شیرین حساب کنیم، باید پنجاه و پنج را داشته باشی. می گوید: نخیر، من البته شناسنامه ام دست سازمان است و نمی توانم نشانت بدهم. ولی من دقیقا 48 سال دارم، اگر تو هم جای من در بیابان های عراق بودی، شوهر سازمانی می کردی، بچه سازمانی می آوردی. بعد طلاق تشکیلاتی می گرفتی، بعد از صبح تا شب تانک درب داغان را دستمال می کشیدی، نه می فهمیدی مهمانی چه هست و نه می فهمیدی زن هستی و هزار تا مشکل دیگر، تو هم به نظر هفتاد ساله می آمدی. می گویم: حالا خیانت کردید، با دشمن همکاری کردید، ترور کردید، ننه من غریبم راه نیانداز. می گوید: فرض کن همه این کارها را کردیم، مگر نمی گوئی ما فرقه ایم. رهبر مان تصمیم می گیرد ما چطور زندگی کنیم؟ مگر نمی گوئی ما هیچ رسانه ای جز صدای مجاهد و سیمای مجاهد و نشریه مجاهد و سخنرانی رهبران سازمان و ویدئوی مریم و مسعود را ندیدیم، خوب، چطور انتظار داری تغییر کنیم و از دموکراسی دفاع کنیم؟ می گویم: به من چه. خودتان این راه را انتخاب کردید. آدم کشتید، این که دیگر فقط شعار دادن نیست. می گوید: من پانزده ساله بودم که دو سال بود عضو تشکیلات بودم، بعد هم در عرض یک هفته سازمان گفت مخفی بشوید و مبارزه مسلحانه کنید. خودت در سن پانزده سالگی اشتباه نمی کردی؟ می گویم: یعنی تو از سازمان بیرون آمدی؟ می گوید: چنان حرف می زنی انگار می خواهم بروم پارک. فرض کن بخواهم بیایم بیرون. باید کجا بروم؟ یا باید بروم جاسوس جمهوری اسلامی بشوم، یا باید فرار کنم و بیافتم به زندان عراق. یا بروم و سرباز آمریکا بشوم. تو جای من باشی چه می کنی؟ پنج هزار نفر آدم را که نمی شود انداخت توی چرخ گوشت. تازه! مگر تو مخالف اعدام زناکار و فاسد و قاچاقچی و منحرف جنسی نیستی؟ می گویم: اوی! مواظب حرف زدنت باش، به همجنسگرایان و افرادی که به خاطر رفتار غلط حکومت قربانی شدند، توهین نکن. من با اعدام همه مخالفم. اصولا با مجازات مرگ مخالفم. می گوید: خوب، آقای حقوق بشر! به من بگو باید چه کنم؟ من که نمی فهمیدم، بچه بودم، این حزب اللهی ها و بسیجی ها بودند که ما را گرفتار این وضعیت کردند.

من که از حرفم برنمی گردم، هر کسی را بشود بخشید اینها را نمی شود بخشید. البته این قدر حافظه دارم که بفهمم و یادم نرود که اگر این ترور می کرد، آن یکی هم اعدام می کرد. مثلا همین  آقا که امروز دموکرات شده و تحلیلگر اولترا اصلاحات است، مگر معاون دادستانی نبود؟ به او  می گویم: تو خودت هم در ایجاد خشونت نقش داشتی، هم در تعطیل دانشگاه، هم در بقای رژیم، هم در گرفتن سفارت آمریکا که باعث شد کشور بیست سال در بحران بیافتد. نگاهی به من می کند و می گوید: یعنی همه این کارها را من تنهایی کردم؟ می گویم: نه، تنها که نبودی، ولی صد هزار تا احمق دیگر هم همراهت بودند. می گوید: داداش! تند نرو می سوزونی بعد نمی دونی چطوری باید راست راست راه بری. می گویم: یعنی چی؟ کردی یا نکردی؟ می گوید: اولا اول انقلاب خلخالی اعدام می کرد. دولت بازرگان هم مخالف بود، ملت هم می آمدند خیابان از خلخالی دفاع می کردند. می گویم: بیخودی ملت را ضایع نکن. می گوید برو تاریخ بخوان هیچ کس در میان توده مردم و گروه های سیاسی و انقلابی به اندازه خلخالی محبوب نبود . مگر ندیدی مسابقه گذاشته بودند که او را رییس جمهور کنند مگر در روزهای اول همه جز قاطعیت انقلابی چیز دیگری می خواستند. می گوید: همه این گروههایی که الآن طرفدار دموکراسی و حقوق بشر هستند در داخل و خارج، از مجاهدین خلق بگیر تا فدائیان و تندروهای ملی مذهبی و توده ای ها و حزب اللهی ها همه می گفتند باید با ضدانقلاب و عوامل رژیم با قاطعیت برخورد کرد. ما هم همین را می گفتیم. بعد هم رفتیم برای دو روز سفارت آمریکا را بگیریم، خودمان گیر افتادیم آن تو، دیدیم صد هزار نفر به مدت یک سال هر روز می آیند جلوی سفارت انجز وعده می خوانند و از ما حمایت می کنند. هر چه توضیح دادیم ما فقط می خواهیم دو روز بمانیم، شوخی شوخی همه شان گفتند نخیر، ملت رشید ایران جوانانی همچون شما دارد. همه از ما حمایت کردند. بعد هم که جنگ شد نصف رفقای ما رفتند و کشته شدند. بعد هم که درگیری های مسلحانه شد، آنها ترور کردند، ما هم اعدام کردیم. رفقای ما ترور می شدند، رفقای قبلی ما هم ترور می کردند. اصلا وقت نداشتیم فکر کنیم که این کارها درست است یا نه. بعد هم که فهمیدیم اصلا انقلاب و همه کارهای مان غلط بود، حرف مان را زدیم، ما را انداختند زندان، تازه بقیه مگر کجا بودند آن ها هم  زندان بودند. یک گروهی هم رفتند معاملات اتومبیل باز کردند و کلا بی خیال انقلاب شدند. بعد که اصلاحات شد، دوباره زدند توی سر ما، بعد هم که جنبش سبز شد، ما دو سه بار رفته بودیم زندان. آخرش هم چنان بلایی سرمان آورند که حالا یکی فحش می دهیم به اصلاح طلب ها، یکی می زنیم به حکومت، هم ممنوع الخروجیم و دستمان با وثیقه زیر سنگ است، هم راه مان  نمی دهند توی حکومت.
می گویم: یعنی شماها هیچ اشتباهی نکردید؟ بر و بر نگاهم می کند و می گوید: یک ساعت است دارم حرف می زنم، انگار دارم گل لقد می کنم؟ ما که صد بار گفتیم غلط کردیم، شکر خوردیم، ریش مان را هم که از ته تراشیدیم، سبیل مان را هم که بعدش کوتاه کردیم. زرت و زرت هر کسی به هر کسی حرف می زند، ما را می برند زندان، الآن هم که دنیامان شده آخرت یزید. ما چه کنیم که بفهمند شکر خوردیم. اصلا شما بگو ببینم، در این بیست سال گذشته، انقلابیون مخالف نظام کدام شان زندان رفتند؟ همه اش که ما زندان رفتیم. می گویم: حالا هر چه کردی کردی،  ولی هیچ کس آن انقلاب فرهنگی احمقانه تان را نه می بخشد نه فراموش می کند. این همه بچه معصوم را آواره و سفیل و سرگردان کردید. پوزخندی می زند و می گوید: به جان خودت، ما که این کار را کردیم، از همه دانشجوهای دیگر دانشگاه که تو می گوئی سفیل و سرگردان شدند، هم باهوش تر بودیم، هم دموکرات تر، هم معقول تر. تازه، ما که اصلا قصدمان اخراج دانشجوها نبود. ما می خواستیم دانشگاه که مرکز سیاسی نظامی گروههای مخالف شده بود، شش ماه تعطیل بشود، بعد که تشنج از بین رفت، دوباره بازش کنیم. این دفتر و دستک دانشگاه اسلامی را که ما نمی خواستیم راه بیاندازیم. چرا فقط ما را مقصر می دانی؟ ما که سی سال تاوان دادیم، آن ها که دانشگاه را کرده بودند زرادخانه سلاح های روسی و آمریکائی و می خواستند در همان حیاط استادان را اعدام کنند و بعد هم که بهشان اخم کردیم رفتند و پناهنده شدند و  مفت و مجانی در سن 21 سالگی دانشگاهش تعطیل شد، بیست و سه سالگی رفت بهترین دانشگاه دنیا در فرانسه و آمریکا و آلمان، الآن هم دموکرات است، هم متمدن شده، هم جمهوریخواه است، هم مخالف نظام است، هم با خشونت در همه ابعاد مخالف است، چرا به او چیزی نمی گوئی؟

بدون اینکه به او روی خوش نشان بدهم، فکری می کنم. راستش حرف بی ربطی نمی زند. اصلا این یعنی چه که یک مشت آدم، موقعی که توی گود بودند، از بیخ تروریست بودند، حالا هم که خدا را شکر اند دموکراسی هستند، از بیرون گود می گویند لنگش کن. هاشمی توسعه اقتصادی می کند، می گویند هاشمی دزد است، خاتمی اصلاحات را پیش می برد می گویند خاتمی بی عرضه است و روشان نمی شود بگویند خائن است، بعضی شان هم یکی در میان می گویند اصلاح طلب حکومتی خائن است، جنبش سبز هم می شود، می گویند موسوی می خواهد ایران را به دوران طلایی خمینی برگرداند، هه هه هه، لول، اسمایلی خنده با دو تا نقطه و دویست تا پرانتز. اصلا مقصر اصلی همین اپوز خارج نشین است که مثل توپوز رفته به نهاد جنبش مخالفان و نه می گذارد جنبش پیش برود و نه به هیچ تغییری قانع می شود. مثلا همین که سی سال است توی کلن کنگر می خورد و لنگر می اندازد. اصلا تو که فرار کردی رفتی، به تو چه مردم خاتمی و موسوی را دوست دارند یا نه. تو چی کاره هستی؟
مهدی نگاهی به من می کند و دستی به موهای خاکستری اش که اگر مانده بود ایران سفید شده بود می کشد. بعد می گوید: داری چی می نویسی؟ یعنی چه که اگر مانده بود ایران موهایش سفید می شد، شما فکر می کنید ما اینجا آمدیم ماه عسل؟ جان مادرت این قسمت را پاک کن. کم حکومت صبح تا شب به ما فحش می دهد، تو هم که شدی مثل همانها. می گویم: جمع اش کن داداش! شماها عادت دارید به ننه تان هم می گویید عامل رژیم و اطلاعاتی. اصلا فکر می کنید همه ایرانی هایی که داخل ایران هستند کارمند وزارت اطلاعات اند. می گوید: ما؟ یعنی کی؟ می گویم: همین شما اپوزیسیون خارج نشین. می گوید: شما اصلاح طلبان حکومتی چرا درباره ما این طوری فکر می کنید؟ می گویم: اولا من اصلاح طلب حکومتی نیستم، دوبار زندان رفتم. ثانیا اصلاح طلبان از مذهبی سفت و سخت عضو سپاه هستند تا سکولارهای سفت و سخت و چپ های همه جوره. یک جوری درباره میلیونها اصلاح طلب حرف می زنی انگار گونی سیب زمینی است و همه شان مثل هم اند. می گوید: چطور میلیونها اصلاح طلب که در یک کشور زندگی می کنند و طبیعتا خیلی بیشتر به هم شبیه اند، با هم فرق دارند، ولی همه مخالفان و اپوزیسیون خارج از کشور، که چند میلیون آدم هستند و در سی چهل کشور زندگی می کنند همه شبیه هم اند؟ می گویم: شبیه شبیه که نه، ولی خیلی شبیه هم اند، حداقل از نظر سیاسی شبیه هم اند. می خندد و می گوید: کاش همین طور بود که می گوئی. اینجا صد نفر هم مثل هم فکر نمی کنند که لااقل آدم بتواند روی آنها حساب کند. می گویم: ولی در اینکه همه تان مخالف جنبش های اجتماعی داخل ایران هستید که توافق داری؟ می گوید: ببین رفیق جان! ما اصلا مثل هم نیستیم، توافق نظر هم نداریم. فراری هم نیستیم، بیرون گود هم نیستیم. هجده سالمان بود رفتیم دانشگاه، دو سال بعد هوادار فلان گروه شدیم، دو سال بعد در خانه تیمی و تحت تعقیب قرار گرفتیم و دانشگاه را شما تعطیل کردید، ما هم آمدیم اینجا، وقتی هم آمدیم همان طور بودیم، ولی تغییر کردیم. من قبول دارم تندروی می کردیم، ولی ما تغییر کردیم. شما باعث شدید ما از کشور بیرون بیاییم. می گویم: دهه کی! شما کشور را ریختید به هم، می خواستید به قدرت برسید، طرف مقابل هم حمایت مردمی داشت هم زورش بیشتر بود. اشتباه خودتان بود. می گوید: یعنی تو همه کارهایی که کردید را قبول داری؟ می گویم: نه، من که 25 سال است هیچ چیزی را قبول ندارم. می گوید: چرا تو به خودت حق می دهی تغییر کنی، به ما حق نمی دهی تغییر کنیم؟ می گویم: فرق من و تو این است که من در آن مملکت و تحت فشار تغییر کردم و مصیبت کشیدم و اعلام کردم که تغییر کردم، ولی شما هنوز با رژیم سابق و ساواک که هزار سال است نابود شده و خمینی که 24 سال است رفته زیر خاک و کشتار 67 که ربع قرن قبل انجام شده، هنوز ور می روید. همه اش به خاطر این است که هم در خارج از ایران زندگی راحت دارید، هم خوش تان نمی آید مردم در ایران زندگی راحت داشته باشند. می گوید: ببینم، تو که می آیی به خارج چرا  نمی مانی؟ می گویم: اینجا که جای زندگی نیست، مگر دیوانه ام که بیایم اینجا و پناهنده بشوم و پول خارجی بگیرم و تازه یک مهمانی هم می خواهم بدهم، نتوانم ده نفر را دعوت کنم؟ می گوید: اولا ما پول خارجی نمی گیریم. همان دو سال اول مجبور بودیم، ولی همه مان مثل سگ کار می کنیم. ما که نمی خواستیم بیاییم، مجبور شدیم، رفیق مان اعدام شد، ما هم آمدیم این طرف. بعد هم زندگی کردیم. بعد هم یک گروههای کوچکی همین طور شدند که می گویی، ولی زندگی در اینجا خیلی سخت تر از زندگی در داخل کشور است، نه پول نفت است که بالاخره به دست هر کسی به شکلی برسد. هر سال هم باید به دولت مالیات بدهی، زبان باید یاد بگیری، باید نگران باشی که بچه ات نمی تواند فارسی حرف بزند. باید دائم خبرهای ایران را دنبال کنی، باید با هر بدبختی که می توانی به مردم داخل کمک کنی. اگر بروی به ایران تهمت می خوری که عامل رژیم هستی و تازه وقتی بروی هم زندانی می شوی، اگر نروی یک عمر دلتنگ می مانی، آخرش هم تهمت می خوری که داری خوش می گذرانی و تا یک کلمه حرف می زنی، صدا می آید که تو بیرون گود نشستی خفه شو. کلی از رفقای ما حسرت یک روز زندگی در کشور خودشان را دارند. اصلا تو نمی توانی بفهمی یعنی چه که آدم فقط آرزو داشته باشد یک بار دیگر شهر خودش را ببیند، در جایی که همه فارسی حرف می زنند راه برود. می گویم: حالا برایم ناله و زاری نکن، یعنی تو نمی خواهی بپذیری که شما هم اشتباه کردید؟ شما هم در وضعی که به وجود آمد مقصر بودید؟ می گوید: یعنی تو نمی بینی که ما تغییر کردیم؟ مگر نمی بینی که ما دیگر آن آدمهای قبلی نیستیم. می گویم: نه خیلی. تغییر کردید ولی کافی نیست. می گوید: وقتی دوستان ما می گویند اصلاح طلب ها مبارزه کردند، ولی کافی نیست، چرا ناراحت می شوی؟ می گویم: برای اینکه شما که نمی دانید در داخل زندگی کردن چقدر سخت است. می گوید: اگر خیلی سخت است، چرا نمی آیی بیرون زندگی کنی. می گویم عمرا، امکان ندارد. می گوید: به جای اینکه به ما گیر بدهی، برو با حکومت مبارزه کن، این قدر نگو احمدی نژاد، این رژیم باید تغییر کند.

راستش را بخواهید مدتی است به این نتیجه رسیدم، ولی داخل ایران که نمی شود این طوری برخورد کرد. البته خودم هم می دانم که تا وقتی حکومت دست این دارودسته است، همین است. منظورم افرادی مثل فرهاد هستند که به عنوان دیپلمات یا به عنوان مدیر سعی می کنند چهره کثافت حکومت را آرایش کنند و آن را نگه دارند. به خاطر اینکه یک مو از خرس کندن هم برای شان غنیمت است. فرهاد می گوید: به من می گویی؟ می گویم: بله، تو کم برای این حکومت و این رژیم کار می کنی؟ می گوید: خیلی که کار نمی کنم، ولی کار می کنم. می گویم: تو فکر می کنی اگر افرادی مثل تو از این رژیم بیرون بیایند، این حکومت جز یک مشت احمق دست و پاچلفتی و یک مشت ساندیس خور لات چه پشتیبانی دارد؟ می گوید: اگر این حکومت همین طور است که می گوئی و هیچ کس پشتیبانش نیست، چرا تا حالا نتوانستید آن را از بین ببرید؟ مگر پانزده سال نیست دارید زور می زنید؟ می گویم: اولا به خاطر پول نفت است. می گوید: خوب، پول نفت به ما چه ربطی دارد؟ اگر ما بیرون بیاییم درآمد نفتی ایران متوقف می شود؟ می گویم: خوب، نه، ولی شماها چهره حکومت را عاقل و منطقی نشان می دهید. مثلا همان قالیباف که خیلی ها را امیدوار می کند. می گوید: تو ترجیح می دهی یک حکومت فاشیست آدم کش که هفته ای پانصد نفر را در خیابان می کشد و اعدام می کند، سر کار باشد و حمله نظامی بشود و کشور نابود شود؟ یا اینکه یک حکومت بر سر کار باشد که حداقل اتوبوس و مترو راه برود، تلفن زنگ بزند، کتاب چاپ بشود. پاسپورت صادر بشود. و بفرض که اگر خواستید کشور را عوض کنید، با مشکل کمتری مواجه شوید، یا حکومت یکدستی باشد که یا مجبور باشید با بمب و اسلحه نابودش کنید، یا همه با فقر و فلاکت زندگی کنند؟ می گویم: من که معتقدم که اوضاع یکسره بشود بهتر است. می گوید: خوب، چرا یکسره اش نمی کنید که بهتر بشود. می گویم هنوز وقتش نرسیده. می گوید: ترجیح می دهی تا وقتی وقتش می رسد، یک حکومت تند تر سر کار باشد، یا یک حکومت آرام تر؟ می گویم: آخرش عمر ما تلف می شود و در آرزوی آزادی می مانیم. می گوید: ببین، خیلی ها گفتند خاتمی از حکومت بیاید بیرون تا اوضاع به کلی عوض شود، ولی مگر بهتر شد ؟ می گویم: برای تو که بهتر شد. می گوید: همین است دیگر. شما فکر می کنی مثلا آدمی مثل من که مجبورم در خانه یک جور باشم و در اداره یک جور دیگر و دائما منتظر باشم که اخراجم کنند، و زیر نظر باشم، و از طرفی فحش بخورم که عامل حکومت هستم، خیلی خوش می گذرانم؟ می گویم: اگر خوش نمی گذراندی که نمی ماندی. می گوید: یعنی خاتمی و نمایندگان مجلس ششم و میرحسین موسوی که توی این حکومت بودند ، همین بودند  که می دیدی؟ می گویم: آن موقع فرق می کرد. می گوید: همیشه همین است. هر آدمی معتقد است زمانی که خودش بیرون رفته درست ترین زمان است. می گویم: یعنی تو قبول نداری که مقصر هستی؟ می گوید: اگر بودم به تو می گفتم؟ و به فرض که کسی مقصر باشد، چرا فکر نمی کنی انقلاب عامل همه بدبختی های ما بود. می گویم: ای به قربان دهانت. انقلاب را کی کرد؟ می گوید: شاه. قاه قاه می خندم. می گوید: رو آب بخندی، کجای حرفم خنده دار است؟ اگر رژیم سابق آن طور رفتار نمی کرد اصلا انقلابی می شد؟

به او می گویم: برو بابا و او می رود، اما جدی فکر کنید. آیا عامل اصلی بدبختی های ما انقلاب نیست؟  و اگر فکر کنیم که مردم اشتباه کردند، آیا حکومت سابق که شرایط انقلاب را فراهم کرد هیچ تقصیری ندارد؟ می گوید: چه تقصیری؟ می گویم: ببخشید شما؟ می گوید رضا هستم، رضا پهلوی. یا ابوالفضل! این از کجا پیدایش شد. فردا یک اتهام سلطنت طلب به ما می زنند، که چرا با طرف حرف زدی. می گویم: ببین، آقا رضا! خودم هستم و خودت، دورهمی، جان مادرت که ملکه دربار بود، قبول کن در این انقلاب پدر شما هم مقصر بود. می گوید: من که ده بار مصاحبه کردم و گفتم که با حکومت دیکتاتوری مخالفم، من که نمی توانم از صبح تا شب به مرحوم پدرم فحش بدهم. توی دلم می گویم خدا بیامرزدش، بعد می گویم: ولی باید قبول کنی که شما و خانواده این مردم را بدبخت کردید. باید قبول کنی که شما عامل انقلاب کردن بودید. قبول نداری؟ می گوید: نچ. البته که قبول ندارم. خودت به کشور نگاه کن، عقل که داری. چشم هم که داری. حافظه ات هم که پاک نشده. البته از نظر سیاسی در آن زمان آزادی وجود نداشت، ولی زندگی مردم که فقط سیاست نیست. اگر خیلی اوضاع بدی بود، چرا این همه مردم از اینکه انقلاب کردند ناراحت اند؟ می گویم: همه ناراحت نیستند. می گوید: فعلا که خودت ناراحتی، اصلا تو می گویی پدر من نباید کاری می کرد انقلاب بشود. یعنی باید حکومتش ادامه پیدا می کرد. مگر نه؟ می گویم: نه، اصلا. باید یک آدم درست و حسابی را می گذاشت نخست وزیر و خودش می رفت. می گفت: خوب، پدرم هم همین کار را کرد. مرحوم بختیار را گذاشت که انتخابات برگزار کند، شما نگذاشتید. می گویم: بختیار را قبول ندارم. می گوید: پس کی؟ می گویم: مثلا کسی مثل بازرگان. می گوید: بازرگان را هم که خودتان زیرآبش را زدید. مگر خودتان نگفتید قاطع نیست و لیبرال است. او را هم گذاشتید کنار. می گویم: آقای عزیز! اصلا من نمی توانم با شما حرف بزنم. شما حرف گوش نمی کنید. می گوید: حالا می خواهی بروی برو، ولی واقعا قدرت های جهانی و مردم در آن موقع نقشی در انقلاب نداشتند؟ بدون اینکه بگذارم به حرفش ادامه بدهد، می روم.

به قدرتهای جهانی می گویی چرا در کشور ما دخالت می کنید، می گویند خودتان درستش کنید، ما دخالت نمی کنیم. می گویم ما زورمان نمی رسد، می گویند پس ما تغییر بدهیم؟ می گویم: نه، اگر دخالت کنید، ما تا آخرین قطره خون مقاومت می کنیم. شما باید از ما حمایت کنید تا خودمان تغییر بدهیم. می گویند: چشم، چقدر پول می خواهید؟ یا اسلحه؟ می گویم: اصلا اسمش را هم نیاورید. ما احتیاجی به کمک شما نداریم، خودمان انقلاب می کنیم. می گویند: می توانید انقلاب کنید؟ فکری می کنم و می گویم: حالا ببینم، شاید توانستیم. می گویند: پس خبر از شما، بالاخره ما هم ساعت مان کار افتاده، خودتان ببینید مقصر کیست، علیه او انقلاب کنید.

آقا! اصلا هر جور فکر می کنم به نظرم همین خامنه ای و احمدی نژاد بروند، از همه بهتر است. مردم هم که هیچ عیبی ندارند، خودمان انتخابات برگزار می کنیم. تقلب هم نمی کنیم. اصلا هم کسی در جامعه ما روحیه دیکتاتوری ندارد. همه مان هم خوبیم. البته باید دقیق فکر کنم، ببینم انقلاب کنیم، اصلاحات کنیم، جنبش مان را پیش ببریم. شما نگران نباشید، بالاخره یک کاری اش می کنیم.