نیم نگاه♦ نمایش ایران

نویسنده

‏نمایش “افرا” یا “روز می گذرد” به کارگردانی بهرام بیضایی در تهران بر صحنه است. دو نگاه خواندنی به این نمایش ‏را برگزیده ایم. نگاه اول با ای میل از تهران به “روز” رسیده است و نگاه دوم از “روزنامک” وبلاگ نویسنده گرفته ‏شده است.‏

beizaee644.jpg

نگاه اول: اسماعیل رشیدی

‎ ‎بهرام بیضایی؛ پسر عموی من‏‎ ‎

‏”بد روزگاریه وقتی چپ و راست یک حرف می زنند؛ اونم در جایی که تنها واقعیت بی تردید صفحه تسلیت روزنامه ‏هاس” جمله را بارها و بارها در ذهن مرور می کنم، شب یخ زده تهران، سرمای استخوان سوز و صدای زنگ ‏sms‏ که ‏حتی برای یک لحظه متوقف نمی شود: پلیس ضد شورش با ورود به کوی دانشگاه، دانشجویان را به شدت مورد ضرب ‏و شتم قرار داد و برخی را بازداشت کرد.‏

‏”از شما کینه ای ندارم؛ تقصیر شما نیست. اینطور بزرگ شدین، که خیال کنین هر چی مال شما نیست باید لگد مالش ‏کرد.“‏

‏ سرمای زمستان را با همه ی وجود احساس می کنم، آرام و نامطمئن پیاده روهای لغزنده ی خیابان حافظ را طی می ‏کنم، دکه روزنامه فروشی، مطابق عادت می ایستم، روزنامه ها از اضطراب سرشارند، اضطراب “رد صلاحیت” ‏دغدغه ی “انتخابات”.‏‎ ‎چه کسی پس باید روایتگر حوادثی باشد “که توی روزنامه نمیره”؟

به آدمهایی فکر می کنم که امشب به تالار وحدت آمده بودند.هیچ کدام شان را نمی شناختم ولی چقدر از دیدنشان ‏خوشحال شدم.لابد می پرسید چرا؟ دلیل پیچیده ای ندارد، وجود این همه آدم، با چهره های آراسته و لباسهای شیک و ‏رنگارنگ، یعنی شکست سیاست “همگون سازی”. یعنی اینکه فرهنگ، زیر پوسته پوسیده تبلیغات رسمی، به راه خود ‏می رود، این را می شد از هیجان جمعیت، وقتی که بهرام بیضایی روی صحنه آمد فهمید، جوان خوش سیمای کنار ‏دستی ام به دوستش می گفت، “تا حالا در تمام عمرم این قدر محکم برای کسی دست نزده بودم”، با خود اندیشیدم، چه ‏فاصله زیادی است بین دست هایی که مشت می شوند به حمایت از سیاستمداری عوام زده و عوام فریب، با دست هایی ‏که محکم به هم کوبیده می شوند، برای تشویق مردی که 30 سال است، از آن سیاستمداران، جز جفا و بی مهری ندیده، ‏‏”اونم در جایی که تنها واقعیت بی تردید صفحه تسلیت روزنامه هاس”‏

‏”…حتما کسایی جایی می گفتن که شرکتی در این کار نداشتن؛ و اگر داشتن دست خودشون نبوده…“‏

باری؛ با همه ی این احوال، به رغم تمام آن کتاب سوزی ها و خرد ستیزی ها، فرهنگ مردم، افتان و خیزان، به راه ‏خود می رود، حتی اگر دوربین صدا و سیما اصرار بر این داشته باشد که، شرکت کنندگان در نماز جمعه تهران یا “سیاه ‏لشکرهای نمایش های خیابانی” را به جای همه مردم ایران جا بزند، دوربین صدا وسیما، هیچ وقت مردمی را که به ‏احترام بیضایی از جا برخاسته بودند، و با حلقه ای اشک در چشم، او را تشویق می کردند، نمی بیند.چرا که دوربین ‏صدا و سیما و دوربین گردانان صدا و سیما خوب می دانند، که استقبال از بیضایی نمادی است از شکست ایدئولوژی ‏رسمی.‏

این پوسته پوسیده ایدئولوژی رسمی، تنها به ضرب و زور سرنیزه و پول نفت است که به حیات گلخانه ای خویش ادامه ‏می دهد. مقصودم این نیست، که این جامعه مدرن شده، مقصودم این نیست که آن جمعیت تالار وحدت یعنی تصویر تمام ‏کمال مردم ایران، نه، این قدر هم ساده لوح نیستم! اما واقعیت این مردم، خصوصا جوان ترها، فرسنگها فاصله دارد با ‏آنچه دوربین صدا و سیما نشان می دهد.‏

سه دهه به مردم تحمیل کردند که چه بپوشند، چه ببینند، چه نبینند، چه بخوانند و چه نخوانند، همانها که “خوردن می ‏حرام کردند و خون خر حلال”، یک “افرا” اما، همه ی بایدها و نبایدهای بی اساس شان را دود می کند و به هوا می ‏فرستد، آنکه با امثال بیضایی به دشمنی بر می خیزد، این را خوب می داند. باید در حکمت “افرا” دقیق تر شد، “زن”، ‏تنها قهرمان نمایشنامه های بیضایی است، از “لیلا دختر ادریس” تا “افرا سزاوار” و “گلرخ کمالی”؛ قهرمانانی که از ‏نمایشنامه ها بیرون می آیند و آرام آرام، به ظرافت همان ادا و اطوار دوست داشتنی شان، قلعه ها را فتح می کنند.‏

‏[قهرمانان بیضایی البته نقاب تزویر از چهره انسان های ظاهرالصلاح نیز بر می گیرند. نقاب تزویر از چهره انسان ‏نیز. این گونه است که نقد او از نقد ساختار سیاسی مسلط فراروی می کند و به نقاشی جامعه، آنگونه که هست پهلو می ‏زند، من نمی دانم آیا بیضایی یوتوپیایی هم در ذهن می پرورد یا نه؟ به نظر می رسد که او واقعیت های این جهان را ‏پذیرفته است.]‏

در تالار وحدت خبری از شعارهای تند و سخنرانی های آتشین نیست، اینجا حاصل رنج مردی سپید موی بر صحنه رفته ‏است، که حکایتش حکایت ماست که “دو برابر مرگمان مرده ایم و نصف زندگی مان زندگی نکرده ایم”. این مردمی که ‏اینجا جمع شده اند، احتمالا حاضر به شرکت در تظاهرات و کتک خوردن از پلیس نیستند. این ولی آیا عیبی است بر ‏آنها؟ با خود می اندیشم، آنها که به احترام این مرد سپید موی و پیامش از پای برخاسته اند، آیا زیرکانه و نرم نرمک، در ‏کار ذوب کردن این سازه های آهنین و زشت نیستند؟ چه کسی گفته داد و فریادها و سخنرانی های آتشین، تاثیر و ارزشی ‏بیشتر دارد از دیالوگ های هنرمندانه “افرا”، “خانم شازده”، “آقای نوع بشری” و امثالهم در تالار وحدت، تئاتر شهر، ‏سینما فرهنگ یا…؟ بگذارید پا را اندکی فراتر گذارم، آیا فکر نمی کنید، دیالوگ هایی که امثال بیضایی ساخته اند و ‏معانی که آنها تولید کرده اند، تاثیر بیشتری داشته است از همه فریادهای بلند و بی هدفی که در آسمان رها گشته و ‏سرانجام چونان اصواتی گنگ در هوا گم شده اند؟ ‏

‏ بعضی وقتها با خودم فکر می کنم اگر بهرام بیضایی، محمود دولت آبادی، سیمین بهبهانی و خیلی های دیگر که در ‏قلمروهای مختلف، می نویسند، می اندیشند و حتی سیاست می ورزند، نبودند و فی المثل در “خاوران” مدفون شده ‏بودند، حالا دیگر برای ما چه باقی مانده بود که نگران از دست دادنش باشیم؟ باید قدر دانست بی ادعایی اینها را که بی ‏داعیه قهرمانی، ماندند، با سختی شرایط ساختند و آرام آرام ایدئولوژی رسمی را با همه هیمنه و طمطراقش شکست ‏دادند. راست می گوید استاد محمد رضا لطفی که بیضایی صدفی است در آبهای شور و اگر نبودند این صدف های ‏آبهای شور- که بی گمان خود لطفی هم یکی از آنهاست- حالا دیگر نه از “تاک نشان مانده بود و نه از تاک نشان”. با ‏خودم می گویم، چقدر خوب شد که بیضایی و مانندهایش به راه خسرو گلسرخی و سعید سلطانپور نرفتند. چه خوب شد ‏که آنها ماندن را به شهادت و اسطوره شدن، ترجیح دادند. آنها ماندند تا مثل نویسنده “افرا” خودشان در آخر داستان وارد ‏شوند و نگذارند داستان آن قدر تلخ خاتمه یابد، که مقدر بود. چه باک اگر پسر عموی «افرا»، خیالی بیش نبود از برای ‏اندک رهایی “دخترک”، از رنج: پسر عمویی که در عکسی تار، بازمانده از دوران کودکی، ناشناس و غیر قابل ‏تشخیص است، او اما بعد از سالها در موقع مناسب سرو کله اش پیدا می شود تا “داستان را تغییر دهد”. ‏

حالا نمایشنامه نویس، خود، وارد نمایش می شود، تا کمی از بار تلخی ایام بکاهد، تا در نقش پسر عموی خیالی که هر ‏گز نبوده و اگر بود، سرنوشت چنین نمی بود، ظاهر شود.‏

‏”چرا فکر می کنین نمایشنامه نویس نمی تونه پسر عموی کسی باشه؟ مهم تر- اینکه من به شخصیتی که نوشتم علاقه مند ‏شدم. منظورمو که متوجه هستید؟ چرا خیال کردین نویسنده نمی تونه عاشق شخصیتی بشه که نوشته؟ چه می دونم، شایدم ‏عشق اون بود که منو نویسنده کرد. آره شاید بهتر باشه خودم وارد نمایش بشم و آخرشو به نحوی تغییر بدم”.‏

‏ نه آقای بیضایی من فکر نمی کنم که نمایشنامه نویس نمی تونه پسر عموی کسی باشه. من شکی ندارم که شما پسر ‏عموی من هستید.دیالوگ های شما بیشتر از فریادهای غیظ اندود تمام دهان های کف آلود، درد دل مرا انعکاس می دهد. ‏من پسر عموی خودم را به خوبی از غریبه ها باز می شناسم، حتی در همین تصویر تیره و تار، از پشت همین شیشه ‏های کدر و مات واز پس همین آبهای گل آلوده و متلاطم هم می توانم صورتت را تشخیص دهم: پسر عموی من؛ بهرام ‏بیضایی.


masoudloghman.jpg

نگاه دوم: مسعود لقمان

‎ ‎سرنوشت تراژیکِ زن ایرانی‎ ‎

زمستان است… شاید چونان همیشه… هرچند سوز سرما تا نه توی استخوان هایت رخنه کرده، امّا شور دیدن نمایشی از ‏‏”بهرام بیضایی” – اتفاقی که چند سال یکبار می افتد - کافیست که تو را وادارد، شال و کلاه کنی و خودت را به تالار ‏رودکی که چند صباحی است، وحدت نامیده می شود، برسانی.‏

نمایش آغاز می شود… جوانی در زیرِ نوری کم سو، پشت میزی نشسته و چنین می نماید که گزارش ها و اعتراف های ‏اشخاص را یادداشت می کند.‏

تالارِ مالامال از جمعیت را سکوتی دلنشین فراگرفته و گویا هیچ کس به هیچ چیز نمی اندیشد، جز آنچه به زودی قرار ‏است در صحنه ی نمایش رُخ دهد. چندی است که تئاتر ایران از داشتن این تعداد مخاطب بی نصیب بوده، بویژه به ‏خاطر تعمیر تئاترشهر که مشخص نیست که چرا باید چندین ماه تعمیرات آن به درازا بکشد و نمایش این مملکت تعطیل ‏شود!‏

صحنه ی نمایش، هنرمندانه با بهره از حداقل امکانات بیشترین تداعی را در ذهن بیننده ایجاد می کند. “با شماری میز و ‏نیمکت مدرسه، که هم آموزگاه مدرسه را یادآوری می کند و هم دادگاه را و هم فروشگاه و هم خانه ی پیچ در پیچ خانم ‏شازده با رنگ های تیره را، و هم اتاق های جداجدای اجاره نشینان را، و هم یکان های قرارگاه کلانتری را، و هم مغازه ‏های محلّه، و شاید حتّی گذر اصلی محل را و هم درمانگاه را…. یکی دو آینه قدی ایستاده، یک چرخ دوچرخه آویخته از ‏زنجیرِ چرخ، یک صندوق نامه ی ایستاده بر پایه، یک ایستانِ ردیف های لباس، و یک قفسه ی اجناس فروشگاه، و یک ‏ایستانِ درِ زندان مانند میله دار، و یک تخته سیاه که الفبا یک سوی آن نوشته شده و فهرست اجناس و قیمت های ‏فروشگاه آن سوی دیگرش، در سایه روشن اند که گاهی از روی نیاز به میدان بازی کشیده می شوند و باز برده می ‏شوند.” (افرا، ص 7)‏

نمایش “افرا؛ یا روز می گذرد” روایتگر روابط پیچیده و تو در تو انسان هایی است که در یک محله می زیند. در این ‏محل، دختری به نام “افرا سزاوار” که آموزگار دبستانی ست به همراه “بُرنا” – برادر و شاگردش – و مادر بیمارش ‏‏”افسر خانم” در اتاقی اجاره ای که از آنِ “خانم شازده بدرالملوک” از بازماندگانِ قجری است، زندگی می کنند. در این ‏محله که گویا روزگاری ملکِ طلقِ خانواده شازده بوده، افراد دیگری هم زندگی می کنند. مانند”سرکار خادمی” که ‏پاسبان محله است و روزگاری همکار پدرِ افرا بوده که در راه میهن و در جنگ با اشرار کشته شده، و همچنین “ آقای ‏اقدامی” مدیر فروشگاه که نماینده ی آدم های تازه به دوران رسیده است، “حمید شایان” - دوچرخه ساز- و “آقای نوع ‏بشری” که ارزیاب است و در بالکن خانه اش روزنامه می خواند و گاه گاه ارزیابی ها خانم شازده را انجام می دهد.‏

افسر خانم – مادر افرا- که نخست بنا بود همدم شازده بدرالملوک باشد، برای کاهش فشار مالی زندگی بدل به کلفت او ‏شده بود که در هنگامِ بیماری به ناچار دخترش افرا که معلم “شازده چلمن میرزا” پسر خانم شازده بدرالملوک هم بود، ‏کارهای خانه ی خانم شازده را انجام می داد.‏

خانم شازده از افرا برای پسر خُل و مَنگش خواستگاری می کند. ولی افرا که نمی خواست تن به چنین ازدواجی دهد به ‏دروغ متوسل می شود و می گوید: نامزد پسر عمویش است. پسر عمویی که برادرش – برنا- به او نامه های خیالی می ‏نوشت و او را در جریان سختی ها و کمبودهایشان می گذاشت. این دستِ رد به سینه ی خانم شازده ی مغرور زدن سبب ‏شد تا او از افرا کینه بدل گیرد و افرا را بعنوان دزد فروشگاه به آقای اقدامی که چندی بود اجناس مغازه اش کم می شد، ‏معرفی کند. با یافتن اجناس فروشگاه در خانه ی افرا، او زندانی می شود و حمید شایان - دوچرخه ساز محل- که دلباخته ‏ی افراست به نزد خانم شازده می رود تا او برای رهایی افرا پا در میانی کند. امّا زمانی که می فهمد افرا نامزد ‏پسرعمویش است، پول هایی که در قلّکی برای ازدواجش با افرا پس انداز کرده بود را میان شاگردان افرا پخش می کند ‏و آنان را تحریک می کند که افرا را هو کنند.‏

این اوضاع چندان دوام نمی آورد و روزی که آقای نوع بشری برای ارزیابی خانه ی خانم شازده می رود، با اعتراف ‏شازده چُلمن میرزا که شاهد پاپوش دوختن مادرش برای افرا بوده، مواجه می شود و آنها را ثبت می کند و پس از اینکه ‏مشخص می شود، اجناس فروشگاه به عنوان هدیه از سوی خانم شازده به خانواده ی افرا بخشیده شده به کمک سرکار ‏خادمی از افرا رفع اتهام می شود.‏

نمایش افرا تجربه زیست در دنیایی تلخ است این تلخی آنچنان است که نویسنده با خود می اندیشد: “… این پایان تلخیه، ‏گرچه بدبختانه واقعیته! اجراکننده ها چی؟ و تماشاگرها؟ و جاهایی که تصویب می کنن – یا نمی کنن؛ و البته به نفع ‏واقعیت رسمی؟ حتماً می گن باید نور امیدی نشون می دادم. امکان رستگاری و بهبودی؛ فردای بهتری! کی؟ - کی می ‏گه؟ مدیران؛ منتقدانِ فرهنگی؛ رسانه ها؛ چپ ها؛ راست ها؛ و بد روزگاریه وقتی چپ و راست یک حرف می زنند؛ ‏اونم در جایی که تنها واقعیت بی تردید، صفحه ی تسلیت روزنامه هاس… خُب، برای پایان امیدبخشی، سزاوار این ‏عصر لبخند، چی باید اضافه کنیم؟ چیزی مثل روزنه امیدی؛ یا همون خیال و رویایی که افرا ازش حرف می زد؟ پایانی ‏مثل قصه پریان؟…” (افرا صص 87 و 88) پس برای جلوگیری از این پایان تلخ، نویسنده خود وارد صحنه می شود و ‏به نقش پسرعموی خیالی که افرا خلق کرده بود، جان می دهد.‏

شش سال پیش بنا بود افرا به کارگردانی بیضایی روی صحنه رود. با اینکه نمایشنامه و بودجه آن تصویب شده بود، با ‏اینکه گروه مدت ها تمرین کرده بود، ولی درست در لحظه ی آخر – شاید چونان همیشه برای بیضایی- از دادن سالن و ‏بودجه ی تصویب شده طفره رفتند و آنها را در اختیار گروه دیگری نهادند. چرایی این امر حتی تا به امروز برای ‏کارگردان این نمایش نیز بی پاسخ مانده است.‏

پیش از رفتن افرا به صحنه، زمزمه هایی مبنی بر اینکه بیضایی قرار است “سهراب کشی” را اجرا کند، وجود داشت. ‏ولی چندی بعد ورق به نفع افرا برگشت. بیضایی در گفت و گویی با بی بی سی چرایی این امر را چنین شرح می دهد: ‏‏”برای اجرای «سهراب کشی» آن تعداد بازیگرانی که علاقه مند به همکاری با آنها در این نمایش بودم وجود ندارند. ‏چون همه آنها در پیدار (سریال) های تلویزیونی عربی و اولویتی تا سال ها و سال ها غرق اند و هیچ کدام در دسترس ‏نیستند. می دانید که این پیدارهای تلویزیونی گاهی تا سه، چهار سال طول می کشد و همه توان بازیگری ایران در این ‏پیدارها از بین می رود. در نتیجه من فکر کردم چه تئاتر دیگری می توانم کار کنم؟ و به این نتیجه رسیدم که تنها ‏نمایشنامه ای که یک بار دیگر چند سال پیش تصویب شده و ممکن است ایراد نداشته باشد همین «افرا» است. به خاطر ‏همین «افرا» را معرفی کردیم و معلوم شد که واقعاً ایرادی ندارد. بنابراین شروع کردیم.“‏

تک گویی (مونولوگ) شیوه ی غالب بیان در نمایش افراست تا آنچه در ذهن و ضمیر شخصیت های نمایش می گذرد، ‏بی کم و کاست با بیننده در میان گذاشته شود. این شیوه ی بیان آنهم در جامعه ای که گفت و گو (دیالوگ) چندان عمقی ‏ندارد، بخوبی توانسته است آنچه را که در نهاد بازیگران می گذارد، در برابر تماشاگران عریان کند.‏

شاید بتوان نمایش نامه ها و فیلم نامه های بیضایی را به دو دسته ی کلّی تقسیم کرد. دسته نخست، نوشته هایی هستند که ‏بیضایی، فردوسی وار در آنها به بازاندیشی و بازآفرینی استوره ها و تاریخ و فرهنگ باستانی ایران زمین می پردازد. ‏دسته ی دومِ نوشته های او، روایتگر سرنوشت تراژیک زن ایرانی است. بیضایی توانست به زنان که تا پیش از او در ‏ادب فارسی یا غایب بودند یا جایگاهِ اثیری داشتند، صورت ملموس و انسانی دهد. با این حساب نمایش افرا؛ یا روز می ‏گذرد در دسته ی دوم کارهای بیضایی جا می گیرد. ‏

بیضایی، بنیان گذار شیوه نوین در تئاتر ملی ایران است زبان بیضایی در نمایشنامه هایش زبانی است بسیار فاخر و ‏دلنیشن. او کاربرد و جایگاه واژگان را خوب می‌شناسد و نثر او آنچنان است که گاه تنه به شعر می زند. بطور کل می ‏توان گفت که زبان و نگاه او برخاسته از غنای فرهنگ ایران و دردهای تاریخی انسان ایرانی است.‏

بیضایی که در این روزگار به نماد پویایی فرهنگ ایران بدل شده، بدون هیچ پشتوانه و رانت دولتی ای اگر نگذارند فیلم ‏بسازد، تئاتر کار می کند و اگر تئاتر را هم از او دریغ کنند، نمایشنامه و فیلمنامه می نویسد و به هر روی بیکار نمی ‏ماند.‏

روزگار او نیز کم از روزگار فردوسی ندارد، به یاد می آورم زمانی که “دیباچه نوین شاهنامه” اثر بیضایی را می ‏خواندم، آنگاه که به اینجا رسیدم که “بزنید مرا، سنگ پاره ها و تازیانه های شما بر من هیچ نیست، من شما را نستوده ام ‏و پدران شما را از گمنامی به در نیاورده ام، من نژاد شما را که برخاک افتاده بود دست نگرفتم و تا سپهر نرساندم، شما ‏را گنگ می خواندم، من شما را از هوش و هنر سر بر نیفزادم و فارسی پدرانتان را که خوارترین می انگاشتند زبان ‏اندیشه نساختم، من چهره شما را که میان تازی و توری گم شده بود آشکار نکردم، سرزمین از دست رفته شما را به ‏جادوی واژه ها بازپس نگرفتم و در پای شما نیفکندم، بزنید که تیغ دشمنم گواراتر پیش دشنام مردمی که برایشان پشتم ‏خمید، مویم به سپیدی زد، دندانم ریخت، چشمم ندید، گوشم نشنید.” نمی دانم چرا به ناگاه حدیث نفس بیضایی را در لوای ‏زندگی فردوسی دیدم.‏