برای حسن اسدی زیدآبادی
زمستان دارد می رسد.
چند روز است سوز سرما، پاهایمان را گریزان از قدم زدن های همیشگی، می کشاند به سمت خانه. جایی گرم کنار بخاری با آن شعله ی قرمز مجروحش.
زمستان که می شود خاطره ها هجومشان را بیشتر می کنند و می پیچند لابه لای تار و پود زندگی.
زمستان در راه است. سرد است.
آن روز که اس ام اس علی ملیحی را دیدم که تو را گرفته اند هم سرد بود. آن روز که احمد زیدآبادی را هم گرفتند سردم شد. اگرچه آن روز هوا گرم بود…
آن روزها باران نمی بارید. حالا اما دارد باران شیشه پنجره را می شوید و هی خاطرات بی امان هجوم می آورند.
زمستان سه سال قبل بود. داشت باران می بارید. ساختمان قدیمی و درب و داغان ادوار. مثل همیشه صندلی ها پر شده بود و مردم روی زمین نشسته بودند. موکت های کف ساختمان گل آلود شده بود. احمد زیدآبادی مدام در حال رفتن و آمدن بود. می گفت که نباید رفت و آمد و سر و صدا همسایه ها را آزار دهد، گناه دارند مردم و تو تایید می کردی که : “ مگر گناه مردم چیست که ما همسایه شان شده ایم، جالب است حق همسایه ی خودمان را زیر پای بگذاریم و آن وقت کانون مدافع حقوق بشر راه بیندازیم. ” چقدر شما شبیه هم هستید. شبیه سعیدی سیرجانی. چه شهری ست این سیرجان.
یادت است شبی را که زید آبادی توی حسینیه ی ارشاد از خاطرات زندانش می گفت که نهج البلاغه می خوانده و اشک می ریخته.
لابد مادرت هر شب دارد برایت قرآن می خواند و بابایت بین نماز ظهر و عصر که می رود مسجد سر کوچه صد باردانه های تسبیح را می شمرد که: “اللهم فک کل اسیر…”
حسن جان!
حالا خنده ام می گیرد. حالا همه خنده شان گرفته است و تو نیستی و حتی نمی دانی خنده ی ما برای چیست ؟
برای زید آبادی حکم صادر کرده اند و تبعیدش کرده اند به گناباد.
می دانی اسم تبعید که می آید یاد شعر ناظم حکمت می افتم:
تو میهن منی
تو چون موجی سبز بر پیشانی درشت
تو بزرگ، زیبا، پیروز
تو چون تلاطم حسرتی
در وجودم.
یادت می آید وقتی درباره ی مفهوم وطن حرف می زدیم و می گفتی که تبعید مفهومی ندارد. مثل آن است که کودکی را از پستان مادرش به پستان دیگر او بسپارند. مادر همان مادر است.
تهران، سیرجان، گناباد، چه فرق می کند وقتی که مادرت عزادار است؟ وقتی شیرمادرت خشک شده است از داغ جگرگوشه هایش. فرزندانش. وقتی که بر گیس های سپیدش غبار مرگ جوانانش نشسته است و او هنوز آرام به ما نگاه می کند. به ریشه ها.
حسن دوست داشتنی و مبارز!
امروز 17 آذر ماه است. دو روز ازناآرامی های دانشجویی می گذرد. اما هنوز خیلی از جاها ناآرام است. ما با نا آرامی عجین شده ایم. با اضطراب. با وحشت هایی که به جان خریده ایم و افتخار می کنیم به قلب های بیمارمان که با “پروپرانول” هم آرام نمی شود. اولین بار هم تو را رو به روی دانشگاه گرفتند. آن زمان هنوز ادواری نبودی و بچه های دانشگاه آزاد تو را خوب می شناختند. آقایان هم خوب می دانستند که باید این زید آبادی در نطفه خفه شود. اما نشد. و تو شدن را اغاز کردی و بودن را. نه هراس از گرفتن و بستن و بردن راه به درون تو یافت نه ایستادن و تنها نگاه کردن.
این خاطره ها باید که باز گو شود. مگر چند نفر حسن زید آبادی داریم که بیاید و با دلی آزرده گلایه کند که یک فرد سیاسی که شناخته شده است نباید آلودگی داشته باشد. ما برای خودمان نیستیم، به ما نگاه می کنند و می گویند فلانی را نگاه کن فقط بلد است توی نوشته هایش از اخلاق بگوید و ایمان راستین. اینکه دل آزرده شده بودی از بعضی ها که حق ندارند کارهایی را که دیگران، که مردم معمولی می کنند انجام دهند.
حسن بزرگوار!
باید این را بگویم و ناگزیر از گفتنش هستم. آن زمان که بسیاری از سیاسیون ما پس از اتفاقات اخیر قلم را در پستوی محافظه کاری پنهان کردند، نوشته های تو چون شمشیر برنده بر قلب جاهلان و ظالمان فرود می آمد و صدای مصاحبه هایت برای خیلی ها هراس را به همراه می آورد. خیلی ها از سر علاقه منعت می کردند، مثل خود من؛ اما تو جواب که خجالت دارد آقا این حرف را نزنید اگر مردش نیستید ادعایش را نداشته باشید. حرف را باید زد.
راست می گفتی هرآنچه را که باید قرن ها برود و آدمی تجربه اش کند، ما تجربه کرده ایم.
می دانی نسل من و تو یک چیز را کم داشت که این روزها دارد این لعنتی عذاب آور را هم تجربه می کند. اینکه چندتایمان باشیم و چند تایمان نباشد و آن چند تای دیگر مثل تو دربند باشند و ندانند که حتا کداممان هستیم و کداممان دیگر نه.
خون کداممان روی سنگفرش خیابان های دود گرفته را سرخ کرده است و فریاد کداممان رگ منجمد شهر را پاره می کند.
حسن عزیز!
بچه های همشهریت کمپین راه انداخته اند. برای آزادی تو. یادت است همیشه وقتی می پرسیدم چرا برروی این پسوند زید آبادیت آنقدر تکیه داری و تو می گفتی هر کس اصالتی دارد که باید به آن افتخار کند.
حالا آن آدم های اصیل به تو افتخار می کنند. کاش می دانستی که بی سواد و باسواد برای آزادیت امضا جمع کرده اند.
این روزها کم گریه می کنم وسعی می کنم که به هیچ چیز جز آنچه که روبرویمان است نگاه نکنم. گذشته همیشه ملال آور است و این روزها بیشتر.
برف از آن بالا ها شروع شده است. به همسرت فکر می کنم. به تنهایی اش. به خانه ات که این روزها ساکت است و دیگر آن طنز نهفته در کلماتت در و دیوار را نمی خنداند و بعد به فکر فرو برد.
برف دارد به این پایین ها هم می رسد و چهره ی زمین و خون ریخته شده بر خیابان ها را خواهد پوشاند. برف سپید. تو اما خیالش را داشته باش. خیال برف بازی و قدم زدن های خستگی ناپذیر را.
راستی آنجا پنجره ای هست که از لای میله هایش بیرون را نگاه کنی؟
بغض گلویم را می گیرد و ترس دارم از آنکه دعا کنم و این را به زبان بیاورم که هرگز مهم نبوده است کداممان نظاره گر باشیم و کداممان جسم خسته مان را به خاک سپرده باشیم، درآن هنگام که آزادی خودش را برهنه و مغرور برملتی ارزانی می دارد که خونبهایش را داده است. آن هنگام که مردم لبخند می زنند و نسیم آزادی چهره ی داغدارمادر را نوازش می کند.
حسن جان!
شیشه ها را بخار گرفته است باران چون رگبار خودش را به آن می زند. هوا سرد شده است و سوزمی آید. می گویند خبرهای خوب در راه است. چه اگر من، تو، دیگران باشند یا…
روزها در گذار خود کوتاه می شوند
باران ها آغاز به باریدن می کنند
درهایم همه باز در انتظار تو
چرا دیر کرده ای؟
( ناظم حکمت )